Page 28 - Issue No.1388
P. 28

‫موضوع را عوض کند‪ .‬می پرسد‪ « :‬حالا این تکه‬          ‫تا لحظه ای دیگر تمام می شود و او از دست می‬         ‫نبودم‪ .‬در واقع او را در حد یک میرزا بنویس قبول‬                                           ‫خواهد؟ باشد!»‬
‫کاغذ چه ارزشی دارد که این طور با جان کندن آن‬       ‫رود‪ .‬روی لبۀ بام می ایستد‪ .‬موهایش شانه کرده‬             ‫داشتم‪ .‬پنهان نمی کنم که دیگر انتظار داشتم‬        ‫کنجکاو می شود‪ .‬از روی صندلی کنده می شود و‬
                                                   ‫است و صورتش اصلاح کرده است‪ .‬قرار و خونسردی‬                                                               ‫روبروی من روی کاناپه می نشیند و در حالی که‬
                         ‫را به دوش می کشی؟»‬        ‫لاقیدانه ای در چهره اش نمایان است‪ .‬نفسی عمیق‬       ‫او حرف های مرا بی کم و کاست بنویسد‪ُ .‬خب‪،‬‬              ‫‪ 28‬چانه اش را می خاراند می گوید‪ « :‬گیرم که حق‬
‫مورچه آهی می کشد و می گوید‪ « :‬خو ِد کاغذش‬          ‫می کشد و برای لحظاتی به صفحۀ ساعتش خیره‬            ‫حتی اگر دمکرات ترین نویسندۀ دنیا هم باشی تاب‬          ‫با تو باشد‪ ،‬حالا دقیقا چه چیزی را باید افشا کنم؟‬
‫را که لازم نداریم اما نوشتۀ رویش جالب است‪ .‬می‬      ‫می ماند‪ .‬ساعت ‪ 10:10‬دقیقه را نشان می دهد‪.‬‬          ‫نمی آوری که داستا ِن یک شخصیت داستانی را‬              ‫منبع افشاگری ام چه کسی یا چه چیزی است؟»‬
                                                   ‫پوزخندی می زند و آن گاه ساعتش را از دستش‬           ‫بنویسی و من همین معامله را با او کرده بودم‪ .‬با‬        ‫می گویم‪ « :‬فکرش را بکن! داستان از آن جا آغاز می‬             ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1388‬جمعه ‪ 6‬نیدرورف ‪1395‬‬
             ‫برمش برای ادارۀ تربیتی ناحیه مان‪».‬‬    ‫باز می کند و آن را با در جیب ِکاپشنش می گذارد‬      ‫این همه‪ ،‬بی انصافی کرده است‪ .‬براحتی می شد‬             ‫شود که من‪ ،‬به عنوا ِن یک خبرنگا ِر ماجرا جو داخ ِل‬
‫مر ِد جوان کنجکاوانه می پرسد‪ « :‬چه نوشته ای؟‬       ‫و بعد تلفن همراهش را از جیب عقب شلوا ِر جینش‬       ‫نشست و قضیه را با اندکی صحبت کردن حل کرد‪.‬‬             ‫آسانسو ِر یک هت ِل پنج ستاره می شوم تا به طبقۀ‬
                                                   ‫بیرون می کشد و روشنش می کند‪ .‬به اندازه کافی‬        ‫اگر کمی فکر کند می بیند به اندازۀ کافی دلیل‬           ‫رایانه‬  ‫یمخکَفابیر‬  ‫با‬  ‫آن بروم و‬  ‫سیزدهم‪ ،‬اتاق شمارۀ ‪101‬‬
                    ‫ادارۀ تربیتی تان کجاست؟ »‬      ‫باطری دارد‪ .‬آیا کسی تماس گرفته بود؟ هیچ کس‪.‬‬        ‫برای مجاب کردنم در دست دارد و من هم آنقدر‬             ‫کرده‬                ‫را‬  ‫زیبا خود‬   ‫که حالا در هیبت یک ز ِن‬
‫جواب می شنود‪ « :‬راستش‪ ،‬یک خوش ذوقی از‬              ‫در واقع حالا چند رو ِز ی می شود که کسی با او‬       ‫خیره سر و خود خواه نیستم که واقعیت ها را نبینم‬        ‫است‪ ،‬ملاقات کنم‪ .‬قرار است این ابر رایانه با دلیل و‬
‫میان شماها مطلبی در بارۀ ما مورچه ها نوشته که‬      ‫تماس نگرفته است‪ .‬با احتیاط دولا می شود و تلفن‬      ‫و موقعیتم را انکار کنم‪ .‬اما او ترجیح داده بود مرا با‬  ‫مدرک ثابت کند که آخر زمانی در کار نخواهد بود و‬
‫خیلی بکار آن دسته از ما که اعتماد به نفس کافی‬      ‫همراهش را با دقت‪ ،‬بی ِن پاهایش قرار می دهد‪.‬‬        ‫توطئه ای از س ِر راهش بردارد و من حالا آواره ای‬                               ‫همه اش یک قصۀ سرکاری است‪»...‬‬
                                                   ‫طوری با حسرت به آن زل زده است انگار عزیزی‬                                                                ‫حرفم را قطع می کند و می گوید‪ « :‬چرا زن؟»‬
                               ‫نداریم‪ ،‬می آید‪».‬‬    ‫است که حالا در لحظۀ وداعش با زندگی از او روی‬                                      ‫بی خانمان بودم‪.‬‬        ‫می گویم ‪ « :‬برای این که با تراشید ِن یک دلیل‬
‫مرد جوان در حالی که به خنده افتاده می پرسد‪«:‬‬       ‫برگردانده و سکوت پیشه کرده است‪ .‬معجزه ای‬           ‫احساس درماندگی شدیدی می کنم‪ .‬پر از گذشته‬              ‫انسانی موجه برای عم ِل این کامپیوت ِر مونث‪،‬خواننده‬
                                                   ‫رخ نمی دهد و صدایی از تلفن همراه شنیده نمی‬         ‫ام و خال ِی خالی از آینده‪ .‬تاریکی پیش رو و سرما‬                               ‫احساس بیگانگی نکند با او‪».‬‬
                  ‫چه جالب! می شود ببینمش؟»‬         ‫شود‪ .‬به کندی قامت راست می کند و حالا مایوسانه‬      ‫اعتماد به نفسم را می خورند‪ .‬سرانجام تصمیم می‬          ‫می پرسد‪ « :‬کدام دلیل انسانی موجه می شود برای‬
‫مورچه سری تکان می دهد و خود را تا آن جا که‬         ‫کاپشنش را هم از تن می کند‪ .‬آن را با حوصله تا‬       ‫گیرم هر طور شده خود را دوباره به او تحمیل کنم‪.‬‬                                ‫این ابر کامپیوترت تراشید؟»‬
‫می شود از روی کاغذ کنار می کشد‪ .‬روی آن نوشته‬       ‫می زند و کنار تلف ِن همراه می گذارد‪ .‬هنوز راست‬     ‫تصمیم می گیرم از دیوار خانه بالا بروم‪ .‬خود را تا‬      ‫می گویم‪ « :‬او می خواهد بچه دار بشود‪ .‬دوست دارد‬
‫شده‪ :‬مورچه ها هرگز به بن بست نمی رسند بلکه‬         ‫نیاستاده است که با ِد ملایمی وزیدن می گیرد‪ .‬مر ِد‬  ‫سینه روی لبۀ دیوار بالا می کشم که ناگهان نور‬          ‫یک مادر باشد‪ .‬دلیلی انسانی تر از این سراغ داری؟ »‬
‫همیشه از بن بست ها آغاز می کنند! مرد جوان می‬       ‫جوان در حالی که تند و بی وقفه پلک می زند چند‬       ‫شدیدی اطرافم را روشن می کند‪ .‬تا به خودم بجنبم‬         ‫به فکر فرو می رود‪ .‬باز سرش را به طرف پنجره می‬
                                                   ‫ردیف از دکمه های پیراهنش را باز می کند‪ .‬باد که‬     ‫و سر در بیاورم که این نور از کجاست‪ ،‬تعادلم را‬         ‫چرخاند‪ .‬کمی خود را جا به جا می کنم تا بتوانم‬
       ‫پرسد‪ « :‬یعنی تو به این نوشته باور داری؟»‬    ‫گویی از قصد جوان آگاه است‪ ،‬دلسوزانه خود را به‬      ‫از دست می دهم‪ ،‬می افتم‪ .‬نور آن چنان شدید‬              ‫او را بهتر ببینم‪ .‬سرش را میا ِن دستانش می گیرد‬
‫مورچه با رندی از او می پرسد‪ « :‬منظورت این است‬      ‫سر و سینه اش می زند و از او ملتمسانه می خواهد‬      ‫و مستقیم بر سر و رویم می تابد که قادر نیستم‬           ‫وبرای مدتی به همان حالت‪ ،‬ساکت می ماند‪ .‬سرش‬
                                                   ‫از لبۀ بام دور شود‪ .‬اما به نظر نمی رسد که او از‬    ‫چشمهایم را باز نگه دارم‪ .‬با چشمان بسته‪ ،‬تلاش‬          ‫را که بلند می کند‪ ،‬می بینم که می خندد‪ .‬خنده‬
                ‫که تو به این نوشته باور نداری؟»‬    ‫تصمیمش منصرف شده است‪ .‬باد حالا پر زورتر می‬         ‫می کنم بلندشوم و خود را از کانون نور دور کنم‪ .‬به‬      ‫اش را به حساب موافقت او می گذارم‪ .‬دل گرم می‬
‫مرد جوان بی درنگ جواب می دهد‪ «:‬خیلی‬                ‫وزد‪ .‬مر ِد جوان خود را جا به جا می کند و کمی به‬    ‫سمت آشغالدانی متمایل می شوم که ناگهان ضربۀ‬            ‫شوم‪ .‬می خواهم سیگاری برای هر دو مان بگیرانم تا‬
‫ببخشید ها‪ ،‬البته که نه! هیچ موجودی قابل مقایسه‬     ‫جلو خم می شود و سرش را در برابر باد‪ ،‬سپر می‬                                                              ‫جدی تر راجع به طرحی که من در سر دارم با هم‬
                                                   ‫کند‪ .‬ناگهان چشمش به مورچۀ داستا ِن ُدرنا کوچولو‬          ‫محکمی به سرم می خورد و از حال می روم‪.‬‬           ‫صحبت کنیم که حرفم را قطع می کند و می گوید‪:‬‬
  ‫با انسان نیست‪ ».‬انسان قادر متعال است‪ ،‬جانم!»‬     ‫می افتد که از کنار تلفن همراه در گذر است‪ .‬مر ِد‬    ‫به هوش آمده ام‪ .‬روی تختی دراز کشیده ام و او‬           ‫« باید بنشینیم و مفصل راجع به آن صحبت کنیم‪.‬‬
‫مورچه نخودی می خندد‪ .‬بعد در حالی که تلاش‬           ‫جوان خوشحال می شود‪ .‬با صدای بلند سلام می‬           ‫بالای سرم نشسته است‪ .‬می خندد‪ .‬نمی دانم‬                ‫اما اول از همه‪ ،‬اگر زحمتی نیست‪ ،‬می شود آشغال‬
‫می کند تکه کاغذ را دوباره به دوش بگیرد‪ ،‬می‬         ‫کند‪ .‬مورچه اما انگار همۀ هوش و حواسش متوجه‬                                                               ‫ها را ببری پایین؟ بوی گن ِد کباب مانده دارد خفه‬
‫گوید‪ « :‬شاید هم حق با تو باشد‪ ،‬اما رفیق یک‬         ‫تکه کاغذی است که بر دوش می کشد‪ ،‬اعتنایی به‬                                       ‫کجایم‪ .‬می گوید‪:‬‬                                            ‫ام می کند‪».‬‬
‫نگاهی به خودت و من بیانداز‪ ،‬ببین همین حالا من‬      ‫او نمی کند‪ .‬مرد جوان خم می شود و دوباره سلام‬       ‫« عجله ات برای چیست؟ مهم این است که بلا از تو‬         ‫با آن که می دانم او مدتها است از خورد ِن گوشت‬
                                                   ‫می کند‪ .‬مورچه لحظه ای می ایستد اما بعد بی آنکه‬                                                           ‫خودداری می کند و اصلا بوی بدی احساس نمی‬
                          ‫و تو کجا ایستاده ایم‪».‬‬   ‫سری برگرداند یا چیزی بگوید‪ ،‬به راه می افتد‪ .‬مرد‬               ‫دور شده و حالا در جای امنی هستی‪».‬‬          ‫‪ In touch with Iranian diversity‬کنم ‪ .‬با این وجود برای آن که حسن نیتم را نشان‬
‫مرد جوان لحظه ای به فکر فرو می رود و آن گاه‬        ‫جوان حالا کمی خود را عقب می کشد و به زانو می‬                ‫می گویم‪ « :‬کدام بلا؟ این جای امن‬             ‫داده باشم قبول می کنم‪ .‬در حالی که گرد ِن کسیۀ‬
‫می پرسد‪ « :‬آیا حالا به نظر تو من باید خودکشی‬       ‫نشیند و این بار بلندتر سلام می کند اما باز جوابی‬                                                         ‫نایلونی را می پیچانم تا گره بزنمش می گویم‪« :‬‬
                                                   ‫از سوی مورچه نمی شنود‪.‬زورآزمایی غیر منصفانه‬                                            ‫کجاست؟ »‬                  ‫راستی‪ ،‬یک معذرت خواهی به تو بدهکارم‪».‬‬
                                       ‫بکنم؟»‬      ‫ای میان باد و مورچه در جریان است‪ ،‬با این همه‪،‬‬      ‫بلند می شود و بسوی پنجرۀ باز اتاق می رود‪ .‬به این‬      ‫تعجب می کند‪ .‬می گوید‪ « :‬آفتاب از کدام طرف‬
‫مورچه بدون آن که به او نگاه کند می گوید‪ «:‬ما‬       ‫مورچه بی هیچ شکایتی و با همۀ توانش زور می‬          ‫سو و آن سو نگاهی می اندازد و بعد آن را می بندد‪.‬‬                                          ‫در آمده؟»‬
‫مورچه ها شما آدم ها را درک نمی کنیم‪ .‬شماها‬         ‫زند تا در مسیری خلاف ِ جریان باد اگر چه اندک‪،‬‬      ‫با خوشرویی به سمت من می آید و می گوید‪ « :‬قبل‬          ‫می گویم‪ « :‬نه! راجع به بحث قبلی مان‪...‬حق با‬
                                                                                                      ‫از آن که پیشتر برویم مایلم نظرت را به چند نکته‬        ‫تو بود‪ .‬حر ِف درست حر ِف درست است حتی اگر‬
                 ‫موجودات بسیارعجیبی هستید‪».‬‬                                             ‫پیش برود‬      ‫جلب کنم‪ .‬اما پیش شرطش این است که چشمهایت‬                                      ‫شیطان آن را به زبان بیاورد‪».‬‬
‫مرد جوان پوزخندی می زند و می گوید‪ «:‬بهر حال‬        ‫و می رود‪ .‬مرد جوان سرش را تا پشت شاخک های‬          ‫را ببندی و سعی کنی در حالت نیمه هوشیار‪ -‬نیمه‬          ‫لبخند می زند و من شاد می شوم‪ .‬باعجله از‬
                                                   ‫س ِر مورچه پایین می کشد و بعد با انگشت نشانه اش‬                                                          ‫پله ها پایین می روم وکیسه را می اندازم توی‬
      ‫خوشحالم که زیر پای مادر بزرگ له نشدی!»‬       ‫مانع پیش روی مورچه می شود‪ .‬مورچه می ایستد و‬                                 ‫بی هوش قرار بگیری‪».‬‬          ‫سط ِل زبالۀ دم در که ناگهان در‪ ،‬پش ِت سرم بسته‬
‫مورچه از گوشۀ چشمش نگاهی به مر ِد جوان می‬          ‫سرش را بالا می گیرد‪ .‬به نظر نمی رسد که از دیدن‬     ‫نمی دانم چرا چانه نمی زنم‪ .‬بلافاصله پلک هایم‬          ‫می شود‪ .‬دکمۀ آیفون را می زنم و منتظر می مانم‪.‬‬
‫اندازد و موذیانه می گوید‪ « :‬قرار هم نبود له بشوم‪.‬‬  ‫مرد جوان بر لبۀ بام تعجب کرده باشد‪ .‬در حالی که‬     ‫روی هم می افتند و من در موقعیتی میان خواب‬             ‫جوابی نمی آید‪ .‬دوباره و دوباره می زنم اما جوابی‬
‫آن پایان بندی پیشنها ِد خو ِد من بود‪ .‬خوشحالم که‬   ‫نفس نفس می زند با لحنی طلبکار می گوید‪ « :‬تو‬        ‫و بیداری قرار می گیرم‪ .‬با چشما ِن بسته بخوبی‬          ‫نمی شنوم‪ .‬هوای بیرون سرد است و هر آن ممکن‬
                                                   ‫که‪ ...‬هنوز این جایی؟ چرا‪...‬چرا این همه‪ ...‬لفتش‬     ‫می بینمش‪ .‬گوشۀ سمت چ ِپ لبش چین برداشته‬               ‫است آسمان ببارد‪ .‬حالا بلند صدایش می کنم و باز‬
                         ‫تو باورش کرده بودی!»‬                                                         ‫است‪ .‬نگاهش را از من می گیرد‪ ،‬سینه اش را صاف‬           ‫صدایش می کنم‪ .‬جواب نمی دهد‪ .‬نمی خواهم باور‬
‫ومنتظر جوابی از سوی او نمی ماند‪ .‬راهش را می‬                                       ‫می دهی جانم؟»‬       ‫می کند و در حالی که به تابلوی پرستار زیبایی که‬        ‫کنم که عمدی در کار است‪ .‬برای آخرین بار و این‬
‫گیرد و در باد پیش می رود‪ .‬باد نیز انگار از گفتگوی‬  ‫مر ِد جوان خود را پس می کشد و با تعجب می‬           ‫انگشت اشاره اش را روی لبش نشانده و با چشمانی‬          ‫بار از سر لجبازی دکمۀ آیفون را تا آن جا که جا‬
‫میان مورچه و مرد جوان متاثر شده و حالا انگار‬       ‫پرسد‪ « :‬منظور را نمی فهمم‪ .‬چه چیز را لفت می‬        ‫خندان از او می خواهد سکوت کند‪ ،‬می گوید‪ « :‬تو‬          ‫دارد فشار می دهم‪ .‬بالاخره از پش ِت گوش ِی آیفون‬
‫به فکر فرو رفته است‪ ،‬کاملا آرام گرفته است‪ .‬مرد‬     ‫دهم؟» مورچه‪ ،‬تکه کاغذ را با احتیاط زمین می‬         ‫آلان رو تخت یک تیمارستا ِن مجهز پایتخت تح ِت‬                                             ‫صدایش را می شنوم‪:‬‬
‫جوان تلفن همراهش را بر می دارد و شماره ای می‬       ‫گذارد و بسرعت روی آن قرار می گیرد تا باد نبردش‪.‬‬    ‫درمان هستی‪ .‬قبل از این که شکایتی بکنی‪ ،‬بگذار‬          ‫« شرمنده ام! نمی توانم در را به رویت باز کنم‪...‬‬
                                                   ‫سرش را تا آن جا که می تواند بالا می گیرد و در‬      ‫بگویم که این بهترین گزینه برای نجاتت بود‪ .‬اگر‬         ‫شما آزادی! می توانی هر جا دلت خواست بروی‪.‬‬                   ‫‪Vol. 23 / No. 1388 - Friday, Mar. 25, 2016‬‬
                                         ‫گیرد‪.‬‬     ‫حالی که مستقیم در چش ِم مر ِد جوان نگاه می‬         ‫کمی دیر جنبیده بودم حالا در چنگ آن ها اسیر‬            ‫پیشنهاد می کنم بروی آن خانم کامپیوتر خوشگله‬
                                                   ‫کند می گوید‪ « :‬تلف ِن همراهت قرار نیست در این‬      ‫بودی‪ .‬با وضعیت مشکوکی که داشتی کسی چه می‬              ‫را پیدا کنی‪ ،‬بلکه بتوانید دو تایی یک داستا ِن مدرن‬
‫پس از مدتی کلنجار رفتن‪ ،‬بی آن که کاری از پیش‬       ‫داستان زنگ بزند‪ .‬اگر تصمیم گرفته ای که خودت‬        ‫داند چه به روزت می آوردند‪ .‬با آن که د ِل خوشی‬                                            ‫بنویسید‪ .‬من نیستم!»‬
‫برده باشم از نفس می افتم‪ .‬بعد از صرف آن همه‬                                                           ‫از تو ندارم‪ ،‬راضی نشدم بدست آنها اسیر شوی‪ .‬به‬         ‫می گویم‪ « :‬یعنی چه که تو نیستی؟ تو که بهتر‬
‫انرژی تنها توانسته بودم شست پای راستم را که‬             ‫را از اینجا پرت کنی پایین‪ .‬معطل نکن‪ ،‬بپر!»‬    ‫موقع متوجۀ ماشین گشت شان شدم و قبل از آن‬              ‫از هر کسی می دانی من جایی برای رفتن ندارم‪ .‬از‬
‫از جورابم بیرون زده بود‪ ،‬ببینم‪ ،‬همین‪ .‬به شست‬       ‫چهرۀ مر ِد جوان درهم می رود‪ .‬می گوید‪ « :‬این‬        ‫که آن ها تو را ببینند من با ضربه ای بیهوشت کردم‬       ‫وقتی که بیاد دارم همیشه با تو هم خانه بوده ام‪»...‬‬
‫ِ پایم نگاه می کنم‪ .‬تکانش که می دهم خنده ام‬        ‫چه جور حرف زدنی است؟ گیرم که بخواهم خودم‬                                                                 ‫می گوید‪ « :‬تو بالاخره یک روز باید مستقل می‬
‫می گیرد‪ .‬می دانم کسی باور نمی کند اما حالم‬         ‫را از این بالا پرت کنم پایین‪ ،‬به حضرت عالی چه‬                 ‫و به این جا آوردمت‪ .‬حالا خود دانی‪»...‬‬              ‫شدی‪ .‬گمانم حالا وقتش است‪ .‬موفق باشی!»‬
‫بهتر می شود‪ .‬گر چه هنوز بدرستی نمی دانم آیا‬                                                           ‫طوری مرا قنداق پیچ کرده اند که تنها قادرم سرم‬                                            ‫می گویم‪ « :‬همین؟»‬
‫برای کسی در موقعیت من همه چیز به پایان رسیده‬                                    ‫می رسد؟ فسقلی!»‬       ‫را کمی به چپ و راست خم کنم‪ .‬با این وجود‪ ،‬نور‬                                             ‫می گوید‪ « :‬همین!»‬
‫است یا نه‪ ،‬آیا هنوز راهی برای رفتن باقی است یا‬     ‫در جا جواب می شنود‪ « :‬هیچی! اما با تردید نمی‬       ‫آفتابی که از پنجره اتاق خود را تا روی سینه ام‬
‫به آخر خط رسیده ام؟ به فکر فرو می روم‪ .‬از میان‬                                                        ‫پهن کرده‪ ،‬حس خوشایندی را در من بیدار می کند‪.‬‬          ‫و گوشی را می گذارد‪ .‬باورم نمی شود اما حقیقت‬                 ‫‪28‬‬
‫گزینه های مختلفی که به ذهنم می رسد‪ ،‬تصمیم‬                      ‫شود هیچ کاری کرد حتی خودکشی‪».‬‬          ‫به یاد داستانی می افتم که در آن مر ِد جوا ِن افسرده‬   ‫دارد‪ ،‬براحتی آب خوردن از او رو دست خوردم‪ .‬با‬
‫می گیرم همه جواب ها را که حول سئوال بالا است‬       ‫مر ِد جوان که حالا عصبانی شده است می گوید‪« :‬‬       ‫ای احساس پوچی و عاطل بودن می کند و هم از‬              ‫این همه‪ ،‬احساس او را درک می کنم‪ .‬باید اعتراف‬
‫دور بریزم و در عوض توانم را برای ساختن امید بکار‬                                                      ‫این رو خود را لایق زنده ماندن نمی داند‪ .‬او در این‬     ‫کنم که پایم را از گلیمم بیشتر دراز کرده بودم‪.‬‬
‫بگیرم‪ .‬قانع می شوم که ایستادن بر س ِر دو راهی‬                           ‫تردید؟ من تردیدی ندارم!»‬      ‫سرازیری تا آن جا پیش می رود که تمام ناکامی‬            ‫کار به آنجا رسیده بود که دیگر نقشی برای او قائل‬
‫همیشه بد نیست که گاه حتی خوب است و از آن‬           ‫مورچه‪ ،‬در حالی که سرش را تکان می دهد می‬            ‫های خود را به پای خو ِد زندگی می نویسد‪ .‬صبح‬
‫روست که امید هنوز در جدال با ناامیدی است و‬         ‫گوید‪ « :‬شما آدم ها موجودات عجیبی هستید‪ .‬باشد‪،‬‬      ‫یک روز گرم تابستان که آسمان از ابرهای عقیم پر‬
‫اگر جوابی روشن برای انتخاب این یا آن دیگری‬                                                            ‫است‪ ،‬سرانجام تصمیم می گیرد که کار را یکسره‬
‫نمی یابیم تنها به این خاطر است که ناخواسته به‬                              ‫همان که تو می گویی‪».‬‬       ‫کند‪ .‬خود را به پش ِت بام ساختمان چند طبقه ای‬
‫ناامیدی میدان داده ایم و این چنین وقت را هدر‬       ‫مرد جوان برای آن که بتواند راحت تر ببیندش از‬       ‫که در آن اقامت دارد می رساند‪ .‬آن چنان مصمم‬
‫می دهیم و توانمان ته می کشد‪ ،‬در حالی که امید‬       ‫لبۀ بام پایین می آید‪ .‬انگار سردش شده باشد دکمۀ‬     ‫بسوی لبۀ بام می رود که گمان می کنی همه چیز‬
‫در چنین مواقعی به ز ِن عشوه گ ِر زیبا یی می ماند‬   ‫پیرا هنش را می بندد و آن گاه ترجیح می دهد‬
‫که در فاصله ای دور در انتظار تو ایستاده‪ ،‬کافیست‬
‫خوب به دور و برت نگاه کنی‪ ،‬او برایت دست تکان‬
‫می دهد‪ .‬بی معطلی امید را انتخاب می کنم‪ .‬در‬
‫خیالم‪ ،‬جابه جا می شوم‪ ،‬می توانم دستهایم را زیر‬
‫سرم بگذارم‪ ،‬می گذارم و لبخندی بر لب می نشانم‬
‫‪ .‬با نگاهم سقف را می شکافم و بی هیچ مانعی به‬

      ‫آینده‪ ،‬به دور چشم می دوزم‪ .‬ادامه دارد‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33