Page 25 - Issue No.1388
P. 25

‫آمد و نزدیکم شد‬                                      ‫پنج شعر از شیرکو بیکس‬                                                  ‫ادبیات‬
                                                    ‫گفت روز خوش‬                                         ‫به ترجمه محمد مهدی‌پور‬
                                                   ‫‪ -‬روزگارت خوش‬                                                                                                             ‫شعر‬
‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1388‬جمعه ‪ 6‬نیدرورف ‪1395‬‬
‫جلوتر آمد و دستش را روی شان ‌هام انداخت ‪25‬‬                                                                                                                                   ‫فراموش نشدنی‬
                                 ‫وتوپ را محکم به سینه‌اش چسپاند و‬
                                           ‫‪ -‬ببخشید ‪...‬نمی شناسی؟!‬                                                                                                           ‫زمانی عصر ُکشتار کلمات بود‬
                                                    ‫‪-‬صنوبر نیستی؟!‬
                                           ‫‪-‬صنوبر هم بازی م ‌یکند ؟‬                                                                                                          ‫اما نه هر کلم ‌های!‬

                              ‫در این لحظه توپ را به سمت آسمان زد‬                                                                                                             ‫زمانی عصر کشتار عشق بود‬
                                            ‫و توپ ایستاد و برنگشت‬
                                                                                                                                                                             ‫اما نه هر عشقی!‬
                             ‫بر سر پارک آزادی‌مان ماه‌ی شد نگاه آبی‬
                                         ‫این بار درخت صنوبر گذشت‬                                                                                                             ‫سربازان‬

                                      ‫آتشش که زدند از دور فریاد زد‪:‬‬
                                                        ‫من یاسینم‬
                                                            ‫شیرکو‬
                                                             ‫یاسین‬

                                                                                                                                                                             ‫س ِگ پلیس سیاهی با خود داشتند‬

                                            ‫برای اسماعیل بِشکچی‪2‬‬                                                                                                             ‫سر اولین خیابان‬

                                                                                                                                            ‫اما نم ‌یگویند‬                   ‫که او را دیدند‬
                                                                                                                                  ‫هیچ کدامشان نمی‌گوید‬
                                            ‫درختی گفت‪:‬‬                                                                                                                       ‫صدایش زدند‬
                                                                                                                                     ‫برای تکیه بر م ‌نست‬
                                            ‫ما اکنون نمی‌توانیم نام تو را‬                                                     ‫می‌گویند‪ :‬برای چشمان زیبا‬                      ‫سگ را روان ‌هاش کردند‬

                                            ‫بر خیابانی در «دیار بکر» بگذاریم‬                                                       ‫و بالای بلند آزاد ‌یست‬                    ‫میخکوب شده بود‬
                                                                                                                               ‫م ‌یگویند‪ :‬برای شیر نوزادن‬
                                            ‫گلی گفت‪:‬‬                                                                                                                         ‫سرباز‌ها چون حلقه‌ای در بََرش گرفتند‬
                                                                                                                                   ‫به خاطرآب و برای نان‬                                         ‫سگ بو‌م ‌یکشید‬
                                            ‫ما اکنون نمی‌توانیم باغچه‌ای در « قا ِمشلی» را‬                                            ‫و آشیان ‌هی گنجشک‬
                                                                                                                                                                             ‫وجب به وجب جانش را‬
                                            ‫به نام تو نامگذاری کنیم‬                                                         ‫و دفاع بر هجوم درندگان است‬
                                                                                                                                           ‫ولی نم ‌یگویند‬                    ‫سربازان‬
                                            ‫شعری گفت‪:‬‬
                                                                                                                                  ‫هیچ کدامشان نمی‌گوید‬                       ‫دی ‌رزمانی بود‬
                                            ‫ما اکنون نمی‌توانیم نام تو را‬                                                         ‫برای تکیه بر من است‪...‬‬
                                                                                                                                                                             ‫که سگ را به ب ‌وکشید ِن شعر یاغی‬
                                            ‫برکتابخانه‌ای در «مهاباد» بگذاریم‬                                             ‫امتداد محبت‬
                                                                                                                                                                             ‫عشق خاک ‪ /‬مخفیگاه آزادی‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬             ‫سنگی گفت‪:‬‬                                                                       ‫با شاخ ‌هی گیاهی که می‌نویسم‬
                                                                                                                                         ‫جنگل م ‌یخوانم‬
                                            ‫ما اکنون نمی‌توانیم برای تو تندیسی‬                                                                                               ‫و جستجوی مأوای عقاب آموخته بودند‬
                                                                                                                                 ‫قطر‌هی بارانی که م ‌یبینم‬
                                            ‫از صخره‌های «بابا گور‪ »3‬بسازیم‬                                                        ‫گوشم به صدای دریاست‬                        ‫سگ ناخودآگاه پوزخندی زد‬
                                                                                                                                   ‫دان ‌هی گندمی بر دستم‬
                                            ‫کوردستان هم در آخر گفت‪:‬‬                                                                                                          ‫دست برداشت‬
                                                                                                                                       ‫و خرمنی در درونم‬
                                            ‫ما فقط می‌توانیم‬                                                              ‫تار مویی از معشوق همراهم است‬                       ‫و برگشت پیش پای سربازان‬

                                            ‫همچون شعر و گل و آزادی‬                                                                ‫و دوست داشتن در بغل‬                        ‫شاعر هم باز‬
                                                                                                             ‫حالا هم که سطری از شعر «نالی‪ » 1‬با من است‬
                                            ‫از جانمان به دوشت بگیریم‪...‬‬                                                                                                      ‫با هر دو دست کلاهش را‬
                                                                                                                                 ‫کوردستان را با خود دارم‬
                                                                                                                                                                             ‫محکم چسپید‬
                                                                                                                      ‫‌‌آن توپ برنگشت!‬
                                                                                  ‫_____________‬                                                                              ‫و راه ب ‌یآزار خودش را گرفت‬
                                            ‫‪ -1‬نالی (ملا خدر شاویسی میکایلی )شاعر و غزل سرای کورد است‪.‬‬                ‫در آن پارک‪ ،‬چراغ روشن آزادی بودم‬
                                                                                                                                             ‫قدم م ‌یزدم‬                     ‫و گذشت و رفت!‬
                                                        ‫‪ -2‬اسماعیل بیشکچی جامعه شناس مشهور ترکیه ای‬                                         ‫صنوبری لاغر‬
                                                        ‫‪ -3‬نام یک زیارتگاه درکوهستان های استان کردستان‬                                                                       ‫آن شاعر هی ‌چچیز از آ ‌نچه که‬
                                                                                                                                        ‫پیش‌اپیشم می‌آمد‬
                                                                                                                       ‫می‌رفت و توپی هم جلوی پایش بود‬                        ‫در عصر کشتا ِر سخن و معنا‬
                                                                                                                        ‫با نوک پا آرام آرام توپ را بالا می‌زد‬
                                                                                                                                                                             ‫برای سرباز و س ِگ پلیس مایه‌ی وحشت باشد‬
                                                                                                                                  ‫تا سینه‌اش که می‌رسید‬
                                                                                                                               ‫دوباره می‌افتاد پشت پایش‬                      ‫با خود نداشت‬

                                                                                                                                     ‫یک بار‪ ،‬دوبار‪ ،‬صد بار‬     ‫خاک و سرزمین‬  ‫آن‌چه که در عصر کشتار عشق‬
                                                                                                                                           ‫توپ نمی‌رفت!‬
                                                                                                                                                               ‫برای شب تاریک تاریخ و تو در توی اندوه چلچراغ باشد‬
                                                                                                        ‫صنوبر یک چشمش به من بود و یک چشمش به توپ‬
                                                                                                                                                                             ‫آ ‌نچه در جیب داشت‬

‫‪Vol. 23 / No. 1388 - Friday, Mar. 25, 2016‬‬                                                                                                                                   ‫قصید‌های غمگین و پنهان‬

                                                                                                                                                                             ‫همهم ‌های اسیر‬

                                                                                                                                                                             ‫و فرم عاشقان ‌هی تلخی بود!‬

‫‪25‬‬                                                                                                                                                                                      ‫صندلی‬

                                                                                                                                                                                          ‫نامم صندلی‌ست‬
                                                                                                                                                                             ‫کس نمی‌داند ـ من م ‌یدانم ـ‬

                                                                                                                                                                                     ‫این همه خنجرخیانت‬
                                                                                                                                                                             ‫این همه جوب‌های جاری خون‬

                                                                                                                                                                                       ‫دزدی مال و مکنت‬
                                                                                                                                                                                    ‫این همه سیاهی نفرت‬
                                                                                                                                                                                      ‫برای تکیه بر من‌ست‬
   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29   30