Page 23 - Issue No.1364
P. 23

‫كاش دستمو م ‏ىشكست! هر جور بود دست بردم زير‬                                                                                                                           ‫خواب كه برگشتم‪ ،‬شوهرم آرام خوابيده بود‪ .‬دراز‬
                                           ‫پيرهنش‪ .‬تقلا كرد‪ ،‬جيغ زد‪ ،‬فحش داد‪ ،‬ولى بالاخره‬                                                                                                                        ‫كشيدم‪ .‬هنوز چشم‏هايم باز بود كه سايه‏اى پشت‬
                                           ‫او ‏نچه نبايد بشه شد‪ .‬پيرهنشو بالا زدم و با هر خون‬                                                                                                                    ‫در ديدم‪ ،‬بعد صداى گريه بلندى شنيده شد كه از‬
                                           ‫دلى بود‪ ،‬شلوارش كندم‪ .‬زن‏ها كل زدند‪ ،‬گل عنبر‬                                                                                                                          ‫دوردست‪ ،‬از طرف كوى كارگرى ريلوى مى‏آمد‪.‬‬
‫‪23‬‬                                         ‫شلوار رو برداشت و توش كل زد‪ .‬اى خداى بزرگ تو‬                                                                                                                          ‫خسته‏تر و خواب‏آلودتر از آن بودم كه بلند شوم‪.‬‬

‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1364‬جمعه ‪ 17‬رهم ‪1394‬‬     ‫شاهدى كه من همون‏موقع كور و پشيمون بودم و‬                                                                                                                                        ‫داشتم غلت مى‏زدم كه سايه محو شد‪.‬‬
                                           ‫خودمو از شيطان بدتر مي دونستم‪ .‬خدا باور م ‏ىكنه‪،‬‬                                                                                                                                          ‫***‬
                                           ‫تو هم باور م ‏ىكنى؟» وقتى سرم را به‏علامت مثبت‬
                                           ‫تكان دادم‪ ،‬گفت‪« :‬هيچ نگفت‪ .‬بلند شد‪ .‬بچه‏هاى‬                                                                                                                           ‫همچنان كنار در ايستادم‪ .‬فكر كردم اگر پشت در‬
                                           ‫بى‏مروت داشتن هو م ‏ىزدن‪ ،‬زن‏هاى بى‏رحم هم‬                                                                                                                            ‫بايستم‪ ،‬مادرم سايه‏ام را از زير لبه در م ‏ىبيند؛‬
                                           ‫مى‏خنديدن‪ .‬دويد طرف خونه‏ش‪ .‬هميشه اين‏جور‬                                                                                                                             ‫همان‏طور كه من چند دقيقه پيش‪ ،‬بعد از شنيدن‬
                                           ‫مواقع خوشحال بودم‪ ،‬ولى اين‏دفه انگار من بودم كه‬                                                                                                                       ‫صداى ناله يك سايه ديده بودم‪ .‬گوش خواباندم و‬
                                           ‫زمين خوردم‪ .‬باورت مى‏شه؟» سيگارى روشن كرد‪،‬‬                                                                                                                            ‫نفسم را توى سينه نگ ‏هداشتم‪ .‬نه‪ ،‬خيالاتى نشده‬
                                           ‫چند پك زد‪ .‬دلم به حالش سوخت‪ .‬گفت‪« :‬گ ‏لعنبر‬                                                                                                                           ‫بودم‪ .‬از توى اتاق پدر و مادرم‪ ،‬از پنجره اتاق‏شان‬
                                           ‫كثافت داشت مى‏خنديد‪ .‬بچ ‏ههاش هم همي ‏نطور‪.‬‬                                                                                                                           ‫كه به‏طرف محله كولرشاپ باز مى‏شد‪ ،‬صداى‬
                                           ‫بيشتر ز ‏نها مجيزم را گفتن و خست ‏هنباشى گفتن‪.‬‬                                                                                                                        ‫ه ‏قهق خفه‏اى شنيدم؛ همان صدايى كه كشدار و‬
                                           ‫ازشون بدم اومد‪ .‬حالم داشت ب ‏ههم م ‏ىخورد‪ .‬توى‬                                                                                                                        ‫شمرده‏شمرده با اين جمله تمام مى‏شد‪« :‬اى واى‪...‬‬
                                           ‫همين گير و دار چن نفر داد زدن‪ :‬آتيش! دود از‬
                                           ‫طرف خونه او بود‪ .‬مردم دويدن اون‏طرف‪ .‬دلم‬                                                                                                                                                                   ‫اى واى‪».‬‬
                                           ‫ريخت‪ .‬نمى‏دونم چرا و به‏چه حكمى‪ ،‬ولى يه‏مرتبه‬                                                                                                                         ‫اين را كه شنيدم‪ ،‬آهسته به اتاقم برگشتم‪ .‬تازه‬
                                           ‫زانوهام سست شد و نشستم روى زمين‪ .‬با خودم‬                                                                                                                              ‫چشم‏هايم گرم شده بود كه از طرف اتاق پدر و‬
                                           ‫گفتم‪ :‬يا هفت‏شهيدان به دادم برس! به خاطر كى‬                                                                                                                           ‫مادرم صداى ناله به گوشم رسيد‪ .‬دلم گرفت‪ ،‬انگار‬
                                           ‫دعا م ‏ىكردم؟ خودم هم نم ‏ىدونسم‪ .‬وقتى خبر‬                            ‫دو ساعت‪ .‬تازه براى همينا هم كلى منت مى‏ذاشت‪ ».‬بقي ‏هاش آ ‏نطور‬                                  ‫يكى از آنهايى را كه دوست داشتم‪ُ ،‬مرده بود‪ .‬حا ِل‬
                                           ‫آوردن كه او خودشو آتيش زده‪ ،‬تازه فهميدم كه چرا از اول اون دعوا‬        ‫كه شرف‏جان و پدر و مادرم و ما‏ه جهان م ‏ىگفتند‪ ،‬فقر بود و فقر و‬                                 ‫بلندشدن نداشتم‪ .‬گريه نكردم‪ ،‬ولى چند قطره‬
                                           ‫ترس داشتم‪ ،‬كه چرا هى دست به دامن پير و پيغمبر مى‏شدم‪ ».‬دستم را‬        ‫چاله‏اى كه شر ‏فجان م ‏ىگفت‪« :‬شركت نفت گاهى از سر صدقه يه‬                                       ‫اشك صورتم را گرم و خيس كرد‪ .‬فردا همين‏كه‬
                                           ‫گرفت‪ ،‬آه بلندى كشيد و سرش را پايين انداخت‪ .‬اندام تنومندش تكان‬         ‫تانكر نفت سياه توش خالى م ‏ىكنه‪ .‬بعد دخترها و ز ‏نها مثل مور و ملخ‬            ‫بيدار شدم و صبحانه خوردم‪ ،‬رفتم طرف در‪ .‬شرف‏جان پرسيد‪« :‬كجا‬
                                           ‫خورد ولى صداى گري ‏هاش را نشنيدم‪ .‬زن و مردى آمدند‪ ،‬روى گورى‬           ‫م ‏ىريزن اون‏جا و تا دلت بخواد توى سر و كله هم م ‏ىزنن‪ ».‬ما‏هجهان‬
                                           ‫دوزانو نشستند‪ ،‬فاتحه خواندند و رفتند‪ .‬ماه جهان گفت‪« :‬دلم مى‏خواد‬      ‫از اين چيزها به من نم ‏ىگفت‪ ،‬فقط از زنى لاغر و خوشگل حرف م ‏ىزد‬                                                                 ‫مى‏رى لادن؟»‬
                                           ‫وقتى ُمردم بغل نازبگم خاكم كنن‪ .‬دلم نم ‏ىخواد دختر بيچاره‏مو تنها‬     ‫كه موهاى بلند سياهى داشت و چش ‏مهايى سبزرنگ‪ .‬تازه شوهر كرده‬                                                                  ‫‪ -‬مى‏رم روى تپه‪.‬‬
                                           ‫بذارم‪ .‬من كشتمش‪ ،‬خودم هم بايد كنارش باشم‪ ،‬درست نمى‏گم؟»‬               ‫بود و تازه از بخش سابقاً نف ‏تخيز و رو ب ‏هانهدام لالى به ريلويل آمده‬                                     ‫‪ -‬جاى دور نرى‪ ،‬ب ‏ىبى دلواپس مى‏شه‪.‬‬
                                           ‫جواب مثبت دادم‪ .‬درحال ‏ىكه گ ‏لعنبر و پسرش به‏طرف‏مان م ‏ىآمدند‪،‬‬      ‫بود‪ .‬شوهرش توى باربرى كار م ‏ىكرد و خودش كه توى ريلويل قوم و‬                  ‫منظورش از ب ‏ىبى‪ ،‬مادرم بود؛ عنوانى كه بختيار ‏ىها به زن‏هاى خانواده‬
                                           ‫صداى شرف‏جان را شنيدم‪« :‬كجايى لادن؟» گفتم‪« :‬الان برمى گردم‪».‬‬          ‫خويش نزديكى نداشت‪ ،‬هنوز با كسى دوست نشده بود ولى م ‏ىدانست‬                      ‫خان‏ها م ‏ىدادند‪ .‬گفتم‪« :‬بى‏بى از كجا مى‏فهمه؟ مگه تو بهش بگى‪».‬‬
                                           ‫و ب ‏هسرعت به‏طرف خانه‏مان رفتم‪ .‬گفت‪« :‬باز هم رفتى دنبال كرم‬          ‫كه همه زن‏ها‪ ،‬حتى آرام‏ترين و سالم‏ترين‏شان‪ ،‬از ماه جهان مى‏ترسند‬                                               ‫‪ -‬نه بووم‪ ،‬از عالم غيب مى‏فهمه‪.‬‬
                                           ‫خاكى؟ دست توى خاك نكن مرض مياره‪ ».‬گفتم‪« :‬نه‪ ،‬فقط م ‏ىايستم‬            ‫و ي ‏كجورى به او باج م ‏ىدهند‪ ،‬كه هم پشت‏سرشان بدگويى نكند و هم‬
                                                                                               ‫نگاشون م ‏ىكنم‪».‬‬  ‫براى دعوا رو درروى‏شان قد راست نكند‪ .‬اين دومى بيشتر وحشتناك‬                                                                       ‫‪ -‬چ ‏هطورى؟‬
                                           ‫‪ -‬ب ‏ىبى پشت تلفنه‪ .‬باهات كار داره‪.‬‬                                   ‫بود؛ چون وقتى دعوا پيش مى‏آمد‪ ،‬ما‏ه جهان كار را به گلاويز شدن‬                 ‫‪ -‬چ ‏هطور نداره‪ ،‬هر آدمى بعضى وقتا چشمش به عالم غيب باز مي شه‪.‬‬
                                                                                                                 ‫م ‏ىكشاند‪ .‬ماه جهان م ‏ىگفت‪« :‬دو تا زن بختيارى كه به جون هم‬                   ‫و بيرون زدم‪ .‬مى‏دانستم آنجاست و روى قبر دراز كشيده است يا زانوها‬
‫‪Vol. 22 / No. 1364 - Friday, Oct. 9, 2015‬‬‫***‬                                                                     ‫مى‏افتن‪ ،‬بايد يكى‏شون او ‏نيكى رو كل ‏هپا كنه‪ ».‬و چون خودش تا آن‬              ‫را در بغل گرفته و منگ و ب ‏ىحركت به سنگ قبر نگاه م ‏ىكند‪ .‬اشتباه‬
‫همي ‏نكه صداى سلامش را شنيدم‪ ،‬قاه‏قاه خنديدم تا خوشحالش كرده ‪In touch with Iranian diversity‬‬                     ‫روز در ُخرد كردن حري ‏فها سنگ تمام گذاشته بود‪ ،‬اسمش را گذاشته‬                 ‫نكر ده بو دم‪ ،‬در گورستان كوچك‪ ،‬در شيب دره‪ ،‬ديدمش كه تن ‏هاش‬
                                                                                                                 ‫بودند‪ :‬گردن‏فراز‪ .‬اولش گردن‏فراز محله «دره خرسون» بود‪ ،‬بعد محله‬               ‫بى‏صدا م ‏ىلرزد‪ .‬حتماً داشت ه ‏قهق م ‏ىكرد‪ .‬مرا كه ديد‪ ،‬سرش را بلند‬
          ‫باشم‪ .‬كمى سر به سرش گذاشتم‪ .‬دلواپسش بودم‪ .‬حس م ‏ىكردم رازى‬                                             ‫كلگه و حالا ريلويل‪ .‬اما اينجا يك فر ‏قهايى با آن دو جا داشت‪ :‬ما‏ه‬             ‫كرد‪ .‬چشم‏هایش مثل دو كاسه خون بود و صورتش پ ‏فكرده و خيس‬
          ‫را از من و پدرش پنهان م ‏ىكند و منبع آن ناله‏هاى مرموز شبانه را مي‬                                     ‫جهان از ما‏هها پيش‪ ،‬صبح‏ها مى‏آمد قبرستان و تا بعد از ظهر هما ‏نجا‬            ‫بود‪ .‬تا مرا ديد‪ ،‬دست راستش را با حركتى سوگوار و نيم‏مرده چرخاند‬
          ‫شناسد؛ حتى اگر مال خودش و پدرش نباشند‪ .‬پدرش م ‏ىگفت‪« :‬دچار‬                                             ‫مى‏ماند؛ گاهى هم تا غروب‪ .‬بيشتر روزها همان‏جا م ‏ىخوابيد؛ حتى زير‬             ‫و و با لحنى دردمند و صدايى خشك گفت‪« :‬اومدى بووم‪ ،‬اومدى پيش‬
          ‫خيالات شدى‪ ،‬صداى ناله كدومه؟ اگه باور نم ‏ىكنى‪ ،‬از همساي ‏هها‬                                          ‫برق آفتاب‪ .‬م ‏ىگفت‪« :‬دلم مى‏خواد خودمو زجر بَِدم‪ ».‬وقتى ه ‏قه ‏قكنان‬
          ‫بپرس‪ ».‬اما ديگر نمى‏پرسيدم‪ .‬چهار همسايه داشتيم كه از زن‏هاى هر‬                                         ‫گريه م ‏ىكرد و گاهى به صورتش چنگ م ‏ىانداخت‪ ،‬از زجر دادن خودش‬                                                          ‫ننه روسياه و بدبختت؟»‬
          ‫چهار تا پرسيده بودم و آنها به فارسى يا انگليسى گفته بودند‪« :‬نه‪،‬‬                                        ‫حرف نمى‏زد‪ ،‬حتى به من نگاه نم ‏ىكرد و اگر چيزى م ‏ىگفتم‪ ،‬نگاهم‬                ‫هنوز به او نزديك نشده بودم كه زانوها را بالا آورد‪ ،‬سرش را روى زانو‬
          ‫نشنيدم‪ .‬خيال مى‏كنم زوزه باد پيچيده باشه توى دره‪ ».‬مستخدمه‬                                             ‫نم ‏ىكرد‪ .‬فقط خود را روى قبر م ‏ىانداخت‪ ،‬آن را بغل م ‏ىزد‪« :‬اى عزيز‬           ‫گذاشت و زارزار گريه كرد و در همان حال با دست مرا در بغل گرفت‪.‬‬
          ‫هم كه صبح‏ها پيش از راه افتادن من و شوهرم مى‏آمد‪ ،‬اين‏جور حرفى‬                                         ‫دلم! اى گل پَر پَرم!» و چندبار كه بعد از ظهرها گ ‏لعنبر يا بچ ‏ههايش‬
          ‫م ‏ىزد‪« :‬نه خانم‪ ،‬باد دره مى‏پيچه بين بنگله‏ها‪ .‬بعد كه بيرون مى‏زنه‬                                    ‫آمدند كه او را ببرند‪ ،‬با حالت قهر گفت‪« :‬دس از سرم بردارين‪ ».‬و ديگر‬                                               ‫گفتم‪« :‬تو رو خدا ديگه گريه‪».‬‬
          ‫از اين صداها مى‏ده‪ ».‬خانه ما و چهار كارمند ديگر روى تپه‏اى پود كه‬                                      ‫نگاه‏شان نكرد‪ .‬روزى كه صورتش مثل كهن ‏هپارچه چروكيده و از گرد‬                                               ‫‪ -‬نم ‏ىتونم‪ .‬اگه گريه نكنم‪ ،‬مى‏تركم‪.‬‬
          ‫در پرونده‏هاى شركت نفت اسمش كوى كارمندى شماره سه بود‪ ،‬ولى‬                                              ‫و خاك و اشك كثيف شده بود‪ ،‬برايش يك بترى آب سرد بردم‪ .‬آب را‬                    ‫بعد سرش را بلند كرد و گفت‪« :‬همش هفد‏ه سالش بود بووم‪...‬راستى‬
          ‫مردم مسجدسليمان آن را «پنج بنگله» م ‏ىگفتند و بنگله تلفظ غلط‬                                           ‫كه خورد‪ ،‬آهى كشيد و گفت‪« :‬جوو ِن جوون بود! هفده‏ساله‪ .‬زير سر‬                                                ‫ديشب دعا كردى كه زودتر بميرم؟»‬
          ‫‪ Bungalow‬بود كه در انگليسى به خانه‏هاى ويلايى گفته مى‏شد؛از‬                                            ‫همين گ ‏لعنبر لعنتى بود‪ ».‬چيزى نگفتم‪ .‬گفت‪« :‬خبر مرگش رفته بود‬
          ‫جمله به اين پنج خانه كه ساكنان سه‏تاشان آمريكايى و هلندى بودند‪ .‬ما‬                                     ‫سر بمبو‪ .‬نازبگم هم او ‏نجا بود‪ .‬سر نوبت دعواشون شد‪ .‬شروع كردن‬                                                    ‫‪ -‬ولى او كه ديگه زنده نمى‏شه‪.‬‬
          ‫روى تپه بوديم و خيلى آن‏طرف‏تر محله‏هاى كارگرنشين ‪Cooler-Shop‬‬                                          ‫به فحش و دشنام‪ .‬من و چن تا زن كنار ديوار نشسته بوديم و داشتيم‬                 ‫‪ -‬مى‏دونم‪ ،‬در عوض م ‏ىخوام اين‏قدر گريه كنم كه آب تنم خشك بشه‪،‬‬
          ‫و ‪ Railway‬بودند كه اين دومى زمانى انتهاى راه‏آهنى چند كيلومترى‬                                         ‫چايى مى‏خورديم و قليون مى‏كشيديم‪ .‬دست خودم نبود‪ .‬انگار دلم براى‬
          ‫بود و آن اولى نزديك كارگاهى بود كه كولرهاى گازى ادار‏هها و خانه‏هاى‬                                    ‫دعوا له‏له مى‏زد‪ ،‬انگار دلم م ‏ىخواس زورمو به ز ‏نهاى اطرافم و اصلًا‬                   ‫مى‏خوام زودتر از اين دنيا برم‪ ،‬به خدا از ته دل مى‏گم لادن!‬
          ‫كارمندى را تعمير م ‏ىكرد‪ .‬كنار دومى محله شخص ‏ىنشين و بى‏آب و‬                                          ‫به‏همه دنيا نشون بدم‪ .‬خداخدا م ‏ىكردم كه زودتر دست به كار بشن‪.‬‬                                                            ‫‪ -‬آخه چه فايده داره؟‬
          ‫برق «ريلويل» بود كه حاشي ‏هنشين‏ها در آن زندگى م ‏ىكردند‪ .‬بعيد بود‬                                     ‫همين‏كه دست‏شون رفت طرف پَل‏هاى هم بلند شدم‪ ».‬ه ‏قهق خفه و‬
           ‫كه صدا از تنگه كنار محل ‏هاى بيايد كه ب ‏هغلط ريويل صدايش مى‏زدند‪.‬‬                                    ‫ب ‏ىاشكى سر داد‪ .‬گفتم‪« :‬چرا بايد همديگه رو م ‏ىزدن؟» گفت‪« :‬خدا از‬             ‫ه ‏قهق كرد و بعد سرش را به چپ و راست حركت داد تا سوگوارى‏اش را‬
                                                                                                                 ‫ماها برگشت‪ .‬وقتى دو تا زن بختيارى دعواشون مى‏شه‪ ،‬بايد يك ‏ىشون‬                ‫بيشتر نشان دهد؛ البته آن‏طور كه پيشتر گفته بود‪ .‬گفتم‪« :‬امروز خيلى‬
                                       ‫***‬                                                                       ‫شلوار او ‏نيكى را بكنه يا پَل‏هاشو ببره‪ ،‬بعضى‏وقتا هم هر دو‪ ».‬اي ‏نبار از ته‬  ‫حالت بده‪ .‬سيگار بكش كه بهتر بشى‪ ».‬با دست لرزان پاكت سيگار اشنو‬
          ‫تمام مدتى كه با مادرم حرف م ‏ىزدم‪ ،‬فكرم پيش ماه جهان بود و‬                                             ‫دل زار زد و با حالتى سوگوار گفت‪« :‬مى‏دونسم كه گ ‏لعنبر روسياه‏شده‬             ‫را درآورد‪ .‬خواست يك نخ سيگار از پاكت دربياورد‪ ،‬ولى لرزش دست‬
          ‫اين‏كه به گ ‏لعنبر چه مى‏گويد‪ .‬به مادرم قول دادم شير و كيك بخورم‪،‬‬                                      ‫منتظر كمك منه‪ .‬بلند شدم و رفتم جلو‪ .‬گ ‏لعنبر فورى رفت عقب‪.‬‬                    ‫امانش نداد‪ .‬پاكت را از دستش گرفتم‪ .‬گفتم‪« :‬من خيلى به فكرتم؛‬
          ‫به قولم كه عمل كردم‪ ،‬برگشتم طرف گورستان‪ .‬نه ماه‏جهان آنجا بود‬                                          ‫او ‏نوقت من ايستادم جلوى نازبگم‪ .‬گفت‪« :‬تو اونو شراك كردى! اگه‬
          ‫نه دختر و نوه‏اش‪ .‬اما صداى گريه ماه‏جهان را از دوردست شنيدم‪ .‬فردا‪،‬‬                                     ‫راس م ‏ىگى برو دخترتو نصيحت كن‪ ».‬نم ‏ىدونى چه حالى داشتم‪ ،‬به‬                                                                    ‫حتى ش ‏بها‪».‬‬
          ‫پ ‏سفردا و تمام هفته بعد‪ ،‬او را نديدم‪ .‬هفته بعدش هم نيامد‪ .‬شرف‏جان‬                                     ‫خداوندى خدا هم از صورت قشنگش خوشم اومده بود‪ ،‬هم لجم گرفته‬                                                                      ‫‪ -‬قربونت برم‪.‬‬
          ‫م ‏ىپرسيد‪« :‬منتظر كسى هستى كه اين‏قدر ك ‏مطاقتى؟» و خودش با‬                                            ‫بود‪ .‬هم زورم مى‏اومد كه قيافه دخترم و نو‏ههام مث اون نيستن‪ ،‬هم اگه‬                                                     ‫‪ -‬زياد برات دعا م ‏ىكنم‪.‬‬
          ‫لبخند جواب داد‪« :‬لابد ماه‏جهان ؟ چن دفه ديدم كه سر قبر نازبگم‬                                          ‫بگم‪ »...‬گريه امانش نداد‪ .‬چنان ضجه‏اى زد كه نتوانستم جلو اشكم را‬                                               ‫‪ -‬اى دردت به تشنيم‪ .‬چه دعايى؟‬
          ‫كنارش ايستادى‪ ».‬چيزى نگفتم‪ .‬گفت‪« :‬چن روزه كه مريضه‪ .‬خيلى‬                                               ‫بگيرم‪ .‬بالاخره به صدا درآمد‪« :‬اگه بگم دلم م ‏ىخواس ببوسمش‪ ،‬باورت‬                                                          ‫‪ -‬كه حالت بهتر بشه‪.‬‬
          ‫زجر م ‏ىكشه‪ ،‬خدا نصيب هيچ بنده‏اى نكنه!» به او زل زدم كه دوباره به‬                                     ‫نمى‏شه‪ .‬فقط خدا باور م ‏ىكنه‪ .‬ولى او داشت لج منو درم ‏ىآورد‪ .‬تازه‪،‬‬              ‫‪ -‬ولى دوست ندارم حالم بهتر بشه‪ .‬دوست دارم همي ‏نجور بمونم‪.‬‬
          ‫صدا درآمد‪« :‬پريروز بردنش هفت‏شهيدان‪ ،‬مى‏خواد تا روزى كه م ‏ىميره‪،‬‬                                      ‫م ‏ىدونسم كه حاضر نيس زير بار من بره‪ .‬پيشتر بهم سلام نم ‏ىكرد‪ ،‬توى‬                                      ‫‪ -‬كه هى غم و غصه بخورى و گريه كنى؟‬
          ‫همون‏جا باشه‪ .‬خيال نكنم تا سر سال بكشه‪ ،‬رفتنيه‪ ».‬به اتاقم رفتم‪.‬‬                                        ‫چن ماهى كه اون‏جا بود‪ ،‬بيشتر روزها منو مى‏ديد‪ ،‬ولى يه‏دفه نيومد‬               ‫بعد از گفتن «هان» سيگار را گرفت و به‏زحمت روشن كرد‪ .‬در ريلويل‪،‬‬
          ‫تا ظهر همان‏جا بودم‪ .‬براى ناهار نرفتم پيش شرف‏جان‪ .‬گفتم گرسنه‬                                          ‫طرفم براى احوالپرسى‪ .‬نمى‏دونم چه شد كه طاقت نياوردم‪ .‬پريدم و‬                  ‫در خانه تنها دخترش گ ‏لعنبر زندگى م ‏ىكرد‪ .‬زمانى دختر و نو‏ههايش‬
          ‫نيستم‪ .‬غروب به مادرم و پدرم نگفتم كه چه‏قدر گريه كرده‏ام‪ .‬تا چند‬                                       ‫كمرشو گرفتم‪ .‬ب ‏ههم پيچيديم‪ ».‬نفسى تازه كرد‪ ،‬كمى آب خورد و‬                    ‫را خيلى دوست داشت‪ ،‬ولى از آن اتفاق به بعد‪« :‬ديگه علقه و علاقه‏اى‬
    ‫ماه بعد كه از مسجدسليمان رفتيم و شرف‏جان گفت كه «ماه‏جهان هنوز ‪23‬‬                                            ‫نال ‏هكنان گفت‪« :‬او زور بزن‪ ،‬من زور بزن‪ .‬دورمون شلوغ شد‪ ،‬بالاخره‬                                                                ‫بهشون ندارم‪».‬‬
          ‫داره بغل مزار هفت‏شهيدان جون م ‏ىكنه‪ ».‬چيزى به كسى نگفتم؛ به‬                                           ‫زدمش زمين‪ .‬خيلى به خودش پيچيد‪ ،‬ولى دست از سرش برنداشتم‪.‬‬                       ‫اسمش ماه جهان‏بود و آن‏طور كه م ‏ىگفت وقتى به دنيا آمد يازده سال‬
          ‫ماه‏جهان قول داده بودم‪ -‬فقط سال‏ها بعد به مادرم گفتم كه صداها از‬                                                                                                                     ‫از قرارداد ويليام ناكس دارسى و دولت ايران گذشته بود‪ .‬چندشب پيش‬
                                                                                               ‫ريلويل مى‏آمد‪.‬‬                                                                                  ‫درباره همين چيزها از پدرم پرسيدم‪ .‬گفت‪ُ « :‬خب كسى كه يازده سال‬
                                                                                                                                                                                               ‫بعد از اون قرارداد به دنيا اومده باشه الان پنجاه و چهار و پنج سالشه‪.‬‬
                                                                                                                                                                                               ‫حالا براى چى مى‏خواى بدونى؟ او كيه؟» كه جواب داده بودم يه آدمى‬
                                                                                                                                                                                               ‫كه توى خيال خودم درستش كرده‏ام‪ .‬شوه ِر دختر ماه جهان وردست‬
                                                                                                                                                                                               ‫يك ميوه‏فروش بود؛ شغلى در حد بقيه مردهاى محله ريلويل؛ جايى‏كه‬
                                                                                                                                                                                               ‫خانه‏هايش خشت و گلى بود و خيابان نداشت و كوچ ‏ههايش خاكى‬
                                                                                                                                                                                               ‫بود‪ .‬شرف‏جان گفت‪« :‬شرك ‏تنفت از سر صدقه براى صد و سى خانوار‬
                                                                                                                                                                                               ‫فقط دو تا بمبو گذاشته بود‪ .‬صبح‏ها دو ساعت آب داشتند‪ ،‬پسين‏ها هم‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28