Page 23 - No.1347
P. 23
‫‪23‬‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1347‬جمعه ‪ 22‬دادرخ ‪1394‬‬ ‫نگاه پرسشگرم را که دید باز با اشاره فهماند که چیزی بروز ندهم‪.‬‬ ‫«بودیار»‬ ‫ادبیات‬
‫نمی‌دانستم چه باید بکنم‪ .‬ذهنم انگار که قفل شده بود‪ .‬یکدفعه بلند‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫شدم و گفتم‪ ‌:‬کیف پولم را توی اتوبوس جا گذاشت ‌هام‪ .‬سوییچ را م ‌یدهی‬ ‫وحید ذاکری‬ ‫داستان‬
‫بیاورمش؟ بودیار رو به کاپیتان کرد و سوییچ را خواست‪ .‬کاپیتان گفت‪:‬‬ ‫کوتاه‬
‫‪23‬‬ ‫شما زحمت نکشید‪ ،‬خودم م ‌یبرمشان‪ .‬بودیار دستی به شانه‌اش زد و با‬
‫‪Vol. 22 / No. 1347 - Friday, June 12, 2015‬‬ ‫تبسمی گفت‪ :‬الآن وقت استراحتت هست کاپیتان‪ .‬و سوییچ را گرفت‪.‬‬ ‫م ‌یرفت و دوباره پایین می‌افتاد‪ .‬شیشه یکپارچه بود و دستگیره‌ای برای‬ ‫‪ -‬بخش دوم ‪-‬‬
‫از رستوران که بیرون آمدیم با کنجکاوی به بودیار نزدیک‌تر شدم و‬ ‫باز شدن پنجره نداشت‪ .‬پلکهایم سنگین‌تر می‌شد و صدای بال‌زدنهای‬ ‫از ادامه حرفهایش تنها زمزم ‌های م ‌یشنیدم‪ .‬شبیه موسیقی متنی بود برای‬
‫افکارم و آن قاعد‌ههای نانوشته زندگی‪ .‬انگار به ازای هر خوشی و ریخت و‬
‫پرسیدم‪ :‬چی؟‬ ‫مگس مانع خوابم نبود‪.‬‬ ‫پاشی چیزی بایست باج داد‪ .‬شاید انتظارش م ‌یرفت که مرضی مقاربتی‬
‫بودیار چیزی نگفت و آهنگ قدمهاش شتاب گرفت‪ .‬گامهایم را هم‌ترازش‬ ‫برق خاکستری دریا بود و آهنگ موجهایش روی ماس ‌هها‪ .‬مرغهای‬ ‫و لاعلاج بگیرد‪ ،‬اما آزمایش خونش شد چیز دیگری و به قول خودش‬
‫کردم‪ .‬کنار در اتوبوس ایستادیم‪ .‬مکثی کرد‪ .‬بعد آهسته سرش را گرداند‬ ‫دریایی بین آب و آسمان جابه‌جا م ‌یشدند‪ .‬آتشی ر‌وبه‌رویم بود‪ .‬سفیدی‬ ‫خرچنگ چنگال ‌هاش را زد‪ .‬زمزم ‌ههاش آهسته و آهست ‌هتر م ‌یشد‪ .‬از درز‬
‫و مستقیم به چشمهام خیره شد‪ .‬نگاهش نفوذ داشت‪ :‬تو برای این کار‬ ‫چشمها‪ ،‬خماری سر ‌خرنگی گرفته بود و دو شرار باریک آتش میان‬ ‫پنجره هوای خنکی تو م ‌یآمد‪ .‬سردم نبود‪ .‬از سیاهی شب یکی دو پرده‬
‫مردمکهایش منعکس بود‪ .‬صدای کف‌آلود ‌نرمه‌موجه‌ا با زمزم ‌ههایش‬
‫خیلی مناسبی‪.‬‬ ‫درهم می‌شد‪ .‬مگسها وزوزکنان نزدیک ساحل م ‌یچرخیدند‪ .‬لبهایش‬ ‫کمتر شده بود‪ .‬خمیاز‌های کشیدم و چشمها را بستم‪.‬‬
‫نم ‌یدانستم دقیقن از چه م ‌یگوید‪‌.‬اما کنجکاوی‌ام همراه با اضطرابی‬ ‫تکان م ‌یخوردند اما چیزی نم ‌یشنیدم‪ .‬سرم را نزدیک‌تر بردم‪ .‬محکم‌تر‬ ‫صبح خودم بیدار شدم‪ .‬دیرتر از همه‪ .‬اردوان با ساکی دردست روب ‌هرویم‬
‫بود‪ .‬گفت‪ :‬الکل آدم را سحرخیز م ‌یکند‪ .‬لباس تیر‌های به تن داشت و‬
‫خزنده شدت م ‌یگرفت‪ :‬چه کاری؟‬ ‫و شدیدتر لبهایش را تکان داد‪...‬‬ ‫پیراهن چهارخان ‌های رویش پوشیده بود‪ .‬اصلاح کرده بود و موهایش برق‬
‫از چند پل ‌ه‌ی اتوبوس بالا رفتیم‪ .‬توی راهروی میان صندلیها ایستاد و‬ ‫بودیار بالای صندلیم ایستاده و یک دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود‪.‬‬ ‫خیسی داشت‪ .‬زیر لب سوت م ‌یزد‪ .‬آهنگ برایم آشنا بود‪ ،‬اما یا حافظ ‌هام‬
‫سریع اطراف را نگاه کرد‪ :‬ببین جزییات را برایت سر فرصت می‌گویم‪ .‬اما‬ ‫سرم را از شیشه جدا کردم و لبخند زدم‪ .‬کنار بازارچه‌ای ایستاده بودیم‪.‬‬ ‫یاری نم ‌یکرد یا سوتهایش آنقدر خارج بود که اسم آهنگ یادم نم ‌یآمد‪.‬‬
‫بودیار از توی آشپزخانه صدا زد‪ :‬صبح به خیر‪ .‬وسایلت را سریع جمع کن‬
‫م ‌یخواهم که یک شب بهانه‌ای بیاوری و با ما نباشی‪.‬‬ ‫گفت‪ :‬بلند شو که وقت پیاده شدن هست!‬
‫داشتم فکر م ‌یکردم که شاید یکی از بچ ‌هها و شاید هم مهمان دیگری‪،‬‬ ‫ب ‌یحواسی خواب هنوز در سرم بود‪ .‬رستنگاه بین ‌یام را بین دو گوشه‌ی‬ ‫که ک ‌مکم باید راه بیفتیم‪.‬‬
‫که هنوز نیامده اما قرار بود که به زودی بیاید‪ ،‬چندان از حضور من شاد‬ ‫چشم‪ ،‬با شست و اشاره فشردم و سرم را چند بار تکان دادم‪ .‬امیرحسین‬ ‫برای سفر اتوبوسی کرایه کرده بود‪ ،‬آنهم برای پنج نفر‪ .‬دیدن آنهمه‬
‫نیست‪‌.‬یا شاید هم اینکه ویلایش جای کافی برای همه‌مان نداشت‪ .‬تا‬ ‫که داشت از اتوبوس پیاده می‌شد خنده‌ای کرد و گفت‪ :‬همین طور‪ ،‬چند‬ ‫صندلی خالی حس مخصوصی به آدم می‌داد‪ .‬نوعی آزادی و وسعت‬
‫آمدم همین فکرها را سر و سامانی بدهم و بپرسم ازش‪ ،‬خودش گفت‪:‬‬ ‫بار دیگر سرت را تکان بدهی تمام خاطره‌هایت را باهم قاطی م ‌یکنی!‬ ‫انتخاب که برایم تازگی داشت‪ .‬روی یکی از صندلیهای ردیف جلو‬
‫اشتباه برداشت نکن‪ .‬جایت اینجاست‪ .‬و با دست اشاره کرده بود به‬ ‫پایین پنجره را دیدم که گوشه‌اش مگسی مرده افتاده بود‪ .‬با برگی‬ ‫نشستم‪ .‬اردوان هم همان نزدیکی نشست‪ .‬بودیار دیرتر سوار شد‪ .‬با‬
‫چشمهایش‪ :‬می‌خواهم جای دیگری باشی‪ .‬جاییکه هیچکس نم ‌یداند‪ .‬نه‬ ‫دستمال کاغذی برش داشتم‪ .‬بودیار گفت‪ :‬ولش کن‪ ،‬بعدن کاپیتان‬ ‫راننده مشغول جا دادن چمدانهایمان در قسمت بار بودند‪ .‬اردوان از‬
‫از این جمع کسی م ‌یداند‪ ‌،‬نه حتی خیلی از دوستان نزدیکم و نه حتی‬ ‫تمیزش م ‌یکند‪ .‬چیزی نگفتم‪ .‬پیاده شدیم و مگس را انداختم پای‬ ‫پشت شیشه تکه پراند به بودیار که شاگرد شوفری هم خوب بهت‬
‫باغچه‌ای نزدیک بازارچه‪ .‬بودیار لبخند به لب نگاهم م ‌یکرد‪ :‬انگار مرگ‬ ‫می‌آید! و بودیار خنده‌ای کرد به پهنای صورت که تمام دندانهای ردیف‬
‫خانوا ‌دام‪ .‬پیش خودمان که می‌ماند؟‬ ‫بالاییش پیدا شد‪ .‬سوار که شدند‪ ،‬بودیار دستی به شانه‌ راننده زد و گفت‪:‬‬
‫سرم را به تایید تکان دادم‪ .‬دستهایم را گرفت و رشته‌ی فکرها و نگاهم‬ ‫تنها راه رهای ‌یاش بود‪ .‬و دستی زد به شان ‌هام‪ .‬گفتم‪ :‬نمی‌دانم‪ .‬شاید!‬ ‫این هم از کاپیتانمان‪ .‬از آن آدمها بود که اگر جایی دیگر م ‌یدیدمش‬
‫را برد به سمت چشمهایش که لرزش آشنایی داشتند‪ .‬سرم را پایین‬ ‫بازارچه مغاز‌ههایی کوچک داشت با دیوارهای حصیری و اجناسی که‬ ‫هر حدسی راجع به شغلش می‌زدم جز رانندگی‪ ،‬آنهم راننده اتوبوس‪.‬‬
‫انداختم‪ .‬گفت‪ ،‬با همان لحنی که صدایش وقت دعو ‌تکردنم به ایران‬ ‫بیشترش کلوچه و ظرف و تندیسهای دست‌ساز بود‪ .‬مجسمه‌های سفال‬ ‫موهای تنکی داشت شبیه تیغهای جوج ‌هتیغی‪ .‬صورتش طوری بود که‬
‫داشت‪ :‬م ‌یخواهم فقط یک شب آنجا باشی‪ .‬تجربه‌اش کنی و همه‬ ‫و چوبی را نگاه می‌کردیم‪ .‬گفت‪ :‬آن مجمسه‌ی جمجمه‌ای را یادت هست‬
‫که از آن دستفروشی خریدم؟ از آن خاطره‌های رمنده بود که ب ‌یکمکش‬ ‫حتی وقتی نم ‌یخندید هم باز خندان م ‌ینمود‪.‬‬
‫چیزش را‪ ،‬حتی فردایش را به خاطرت بسپاری‪.‬‬ ‫یادآوریشان ممکن نبود‪ .‬توضیح و اشاره‌های بودیار شبیه نور زرد و رقیق‬ ‫امیرحسین و نوشین را اول قرار بود از همان فرودگاه سوار کنیم‪ .‬اما‬
‫صدای کاپیتان از نزدیکیهای اتوبوس می‌آمد‪ .‬سرمان را گرداندیم و‬ ‫چراغی‪ ،‬پستوی ذهنم را روشن م ‌یکرد‪ .‬گمانم سالهای آغاز دوستی‌مان‬ ‫با اتوبوس به «مهرآباد» رفتن کمی مشکل بود و با اصرار خودشان‬
‫سمت صدا را نگاه کردیم و کاپیتان را دیدیم که با قدمهایی تند نزدیک‬ ‫بود‪ .‬پیاد‌هرویی بود با موزاییکهای بزرگ و سنگی‪ ،‬که کمی آنطرف‌ترش‬ ‫نزدیکیهای «آزادی» سوارشان کردیم‪ .‬با تاکسی آمده بودند‪ .‬آنها هم‬
‫و نزدیک‌تر می‌شد‪ .‬از پله‌ها بالا آمد و با صدایی که نفسش کم بود گفت‪:‬‬ ‫رودخانه‌ای نه چندان پرآب جریان داشت‪ .‬همان وقتها و روزهایی بود‬ ‫مثل من انگار از تهران همین چند جا را م ‌یشناختند‪ :‬مهرآباد و آزادی‬
‫کیف را پیدا کردید؟ ‪ ...‬بیرون منتظر شما هستند‪ ...‬ترسیدیم که نکند‬ ‫که دنیا و اطراف آدمی انگار رنگ و جلوه‌ای دیگر دارند‪ .‬روی پیاده‌رو و‬ ‫و یکی دو تا خیابان معروف دیگر‪ .‬سالها می‌شد که ندیده بو دمشان‪.‬‬
‫میان خرت و پرتهای یک دست‌فروشی‪ ،‬مجسمه جمجمه‌ی سیاهی بود‬ ‫دید‌هبوسی کردیم و سلام و احوالپرسی گرمی‪ .‬امیرحسین موهایش‬
‫کیف گم شده باشد‪...‬‬ ‫که خرچنگی روی کاس ‌هاش چنبره زده بود‪ .‬ایستادیم و بودیار مجسمه را‬ ‫ریخته بود و عینکی با نمره‌ی بالا زده بود‪ .‬نوشین هم مثل تصویر محوی‬
‫بودیار به تبسمی نگاهم کرد‪ .‬از جیب کناری شلوارم کیفم را بیرون‬ ‫دست گرفت‪ .‬بالا و پایینش کرد و خوب تماشایش‪ .‬دست آخر هم دست‬ ‫که از گذشته به یاد داشتم‪ ‌،‬هنوز به رنگ قرمز علاقه داشت و زمینه‬
‫آورده و نشان دادم‪ :‬همین پیش پایت پیداش کردیم کاپیتان! برویم که‬
‫در جیب کرد و پولش را داد‪.‬‬ ‫لباس و روسری‌اش قرمز بود‪.‬‬
‫غذایمان سرد شد!‬ ‫بودیار ظرفی چوبی برداشت و گفت تقریبن همین اندازه است و با‬ ‫صبحانه را توی اتوبوس خوردیم‪ .‬چای را بودیار برایمان می‌ریخت‪ ،‬در‬
‫ناهار که می‌خوردیم هنوز فکرم مشغول بود‪ .‬یاد حرفهای اردوان افتاده‬ ‫لبخندی ادامه داد که‪ :‬باور نم ‌یکنی! هنوز دارمش! لبخندش را زود فرو‬ ‫لیوانهای دست ‌هدار و کمی بیشتر از نیمه‪ .‬م ‌یگفت‪ :‬لبریزش نکردم که در‬
‫بودم و ماجرای آن خروس‪ .‬آنطور که اردوان گفته بود کارهایش عجیب‬ ‫داد و گفت‪ :‬بار اول که دیدمش حس گنگ و آشنایی داشتم‪ .‬حسی که‬ ‫حال حرکت بشود خورد‪ .‬نوشین هم توی ظرفهای یکبارمصرف‪ ،‬تکه‌ای‬
‫و گاه ترسناک می‌شدند‪ ،‬اما آخرش ب ‌یخطر بودند‪ .‬دلواپس بودم‪ ،‬ولی‬ ‫هی تکرار م ‌یکرد چیزی هست‪ ،‬اما هر چقدر فکر کردم نفهمیدم که‬ ‫پنیر و نان سنگک برایمان می‌گذاشت‪ .‬عسل هم بود‪ .‬نخوردم‪ .‬نوشین‬
‫همراه دلسوزی‪ .‬نمی‌خواستم طوری رفتار کنم که دیگران شک کنند و‬ ‫چیست‪ .‬اما حالا م ‌یدانم زندگی یک سری نشانه‌ و علامت را از سرنوشت‬ ‫انگار که یکدفعه یادش بیاید از کیف دستی‌اش ظرفی گردو و بسته‌ای‬
‫حساس بشوند‪ .‬لبخندی به صورت نشاندم‪ ،‬اما باز فکرم درگیر بود‪ .‬بودیار‬ ‫به رمز پیش روی آدم م ‌یگذارد‪ ...‬حرفش را ناتمام گذاشت‪ .‬کاسه را‬ ‫بیسکوییت در آورد و رو به جمع تعارف کرد‪ .‬بعد گذاشتشان کنار ظرف‬
‫را نگاه کردم که سرش سمت بشقاب بود و داشت تکه‌ای کباب را با برنج‬ ‫که سر جایش م ‌یگذاشت‪ ‌،‬چند قطره‌ای خون از دماغش روی زمین‬ ‫عسل‪ ،‬روی سبدی که توی راهروی میان صندلیها بود‪ .‬بودیار از همینها‬
‫توی قاشق جمع می‌کرد‪ .‬آهسته تلفن همراهم را دست گرفتم و پیامکی‬ ‫چکید‪ .‬تا آمدم سمتش بروم‪ ،‬با دست اشاره‌ای کرد که مشکلی نیست‪.‬‬ ‫برای کاپیتان صبحانه برد‪ .‬کاپیتان تنها کسی بود که بودیار را اقای‬
‫برایش فرستادم که این جایی که م ‌یگویی کجاست‪ .‬با دقت نگاهش‬ ‫و بعد دستمال کهنه‌ای را سریع سمت بینی‌اش گرفت و با کف کفش‬ ‫«خالد ‌یپور» صدا م ‌یکرد‪ ،‬و حتی یکبار هم چهره‌اش نشان نداد که‬
‫م ‌یکردم‪ .‬شاید از لرزش همراهش بود که دستی سمت جیب برد‪ .‬اما‬ ‫قطره‌های خون را پخش کرد‪ .‬نگاهم رفت سمت مغاز‌هدار که مشغول‬ ‫حواسش جمع این شده بود که خالد ‌یپور او را بودیارصدا م ‌یکردیم‪.‬‬
‫چیزی بیرون نیاورد‪ .‬اردوان ب ‌یخبر تکه پراند‪ :‬چه نگاه عاشقانه‌ای‪.‬‬ ‫فروش به مشتری دیگری بود‪ .‬بودیار سریع از اتاقک مغازه خارج شد‪.‬‬ ‫امیرحسین جرعه‌ای از چایش نوشید‪ :‬با این ساز و برگی که ساخته‌ای‬
‫نگاهش کردم‪ .‬برای یکی دو لحظه منگ بودم تا تمرکزم را از فکرهای‬ ‫کف زمین را نگاه کردم‪ .‬لکه‌های خون شکل نواری باریک و کمرنگ به‬ ‫می‌شد یک لشکر را به شمال برد که! بودیار گفت‪ :‬می‌خواستم ببرم‪،‬‬
‫بی‌پاسخم به میز غذا و اردوان ببرم‪ .‬رو به من گفت‪ :‬طوری بودیار را نگاه‬ ‫خودشان نیامدند! بعدش خندید و فکر کردم که نیامدن دانش و شهاب‬
‫م ‌یکردی که انگار عاشق صدساله‌ای تازه به وصال دلبر رسیده‪ .‬لبخند‬ ‫اندازه‌ی یکی دو قدم کش آمده بودند‪.‬‬
‫زدم‪ .‬بودیار سرش را بالا آورد‪ :‬دلبر؟ که حالا من شدم دلبر؟ تقریبن‬ ‫ناهار را کنار بازارچه خوردیم‪ .‬رستورانی بود که بودیار م ‌یگفت کبابش‬ ‫برایش تل ‌ختر از آنی بوده که فکر کرده بودم‪.‬‬
‫تمام میز خندیدند‪ .‬بعضی فقط با لبخندی و بعضی با صدایی بلندتر‪.‬‬ ‫حرف ندارد‪ .‬اما هوس ماهی کرده بودم‪ .‬قزل‌آلا سفارش دادم‪ .‬بودیار‬ ‫توی راه از هر دری حرف زدیم‪ .‬از خوبی هوا و سرسبزی جنگل تا‬
‫گفتم‪ :‬آدم صدساله که دیگر فکر گور و کفن باید باشد تا عشق و عاشقی!‬ ‫روبرویم نشسته بود و داشت زیتو ‌نپرورده‌ای را در دهان مزه م ‌یکرد‪.‬‬ ‫حرفهای دیگر‪ ،‬مثل آنروزهای هنل ققنوس‪ .‬امیرحسین و نوشین انگار‬
‫امیرحسین همانطور که جرعه‌ای نوشابه م ‌یخورد لبخند زد‪ .‬نوشین‬ ‫سرش توی تلفن همراهش بود‪ .‬چیزی می‌نوشت‪ .‬بعد نگاهی به اطراف‬ ‫گروه تئاتر آماتوری راه انداخته بودند‪ .‬اردوان هم گویا به تمرینهاشان سر‬
‫هم همینطور جوابش داد‪ .‬رو به اردوان گفتم انگار عاشق و معشوق‬ ‫انداخت و طوریکه کسی متوجه نشود با حرکت ظریف چشمها به تلفنم‬ ‫م ‌یزد‪ .‬امیرحسین بعد از فیلمی گفت که فضاسازیش را دوست داشت‪.‬‬
‫را اشتباهی گرفتی! کاپیتان هم لبخند زد‪ ،‬هرچند چهره‌اش همیشه‬ ‫اشاره کرد‪ .‬تلفنم بوق نازکی زد و لرزید‪ .‬پیغام بودیار را خواندم‪ :‬بهانه‌ای‬ ‫انگار از روی یکی از کارهای «آلن پو» بود‪ .‬اردوان اصرار داشت که‬
‫خندان م ‌ینمود‪ .‬بودیار را دیدم که تلفن همراهش را نگاه م ‌یکرد‪ .‬منتظر‬ ‫از فیلمهای هالیوودی چیز دندانگیری به دست نمی‌آید‪ .‬نوشین گفت‪:‬‬
‫بودم که شروع به نوشتن کند و جوابم را بدهد‪ .‬اما باز گذاشتش توی‬ ‫جور کن و برو سمت اتوبوس‪ .‬کارت دادم‪.‬‬ ‫حالا نه همه‌شان‪ ،‬اما فیلم خوب هم بالاخره دارند‪ .‬اردوان ادامه داد‪ :‬چه‬
‫جیب کناری شلوارش‪ .‬خار کوچکی از گوشت ماهی بیرون کشیدم و‬ ‫فایده‌ای دارد؟ آن چند تا فیلم خوب کاری نم ‌یتوانند بکنند‪ ‌،‬وقتیکه‬
‫خیلی از خیال و ترسهای آدمها را آن فیلمهای مزخرف می‌سازند‪ .‬بودیار‬
‫گذاشتمش گوشه بشقاب‪ .‬قاشق را پر کردم و بردم سمت دهان‪.‬‬ ‫با خنده آرامشان کرده بود که حالا وقت این جدلهای بی‌پایان نیست‪ .‬به‬
‫ناهار که تمام شد مستقیم برگشتیم سمت اتوبوس‪ .‬رخوت بعد سیری‬ ‫بیرون اشاره کرد‪ .‬سبزی جنگلها بود که با پیچ و خم جاده م ‌یپیچید و‬
‫هم ‌همان را گرفته بود‪ .‬پشتی صندلی را خواباندم و دستهایم را روی‬
‫سینه جمع کردم‪ .‬نوشین انگار از رستوران آب جوش گرفته بود و برای‬ ‫از پیش چشمهامان م ‌یگذشت‪.‬‬
‫هر کس که م ‌یخواست چای می‌ریخت‪ .‬از توی آینه کاپیتان را دیدم که‬ ‫سرم را به پنجره تکیه دادم‪ .‬صدای ریز و بریده‌ی وزوزی می‌آمد‪ .‬از‬
‫حبه‌ای قند گوشه دهان گذاشته بود و لیوان عرق نشسته‌ی چایش را‬ ‫چشمهای نیم ‌هبازم مگسی را دیدم که با ‌لزنان تا نیمه شیشه پنجره بالا‬
‫لب می‌زد‪ .‬تلفن همراهم را باز نگاه کردم‪ .‬جوابی نبود‪ .‬دستی به شان ‌هام‬
‫خورد‪ .‬جا خوردم‪ .‬صدای خنده‌ای بلند شد‪ .‬اردوان بود‪ .‬توی صندلی‬
‫عقبی نشسته بود‪ :‬غصه نخور‪ .‬خودش می‌آید یا پیامکش! به شوخی‬
‫گفتم‪ :‬کمی هم خلاقیت به خرج بده‪ .‬خود و نامه دیگر کهنه شده! و‬
‫چشمهایم را بستم‪ .‬اعتراضی هم کرد که «نامه» را نگفته و «پیامک»‬

‫جایش گذاشته بود‪.‬‬
‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28