Page 29 - Shahrvand BC No. 1270
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫‪29‬‬

‫گزار ِش یک مرگ! چای خوردن‬

‫پدر بزرگ‬ ‫جاری است‪ ،‬حالا روی فرش‪ ،‬راه باز کرده است‪ .‬زن ناباورانه به مرد زل‬ ‫محمدرضا حجامی‬
‫میزند‪ .‬بیشتر خم میشود و گوشش را به دها ِن مرد میچسباند‪ .‬صدای‬
‫سال مکی‌و‌تسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1270‬جمعه ‪ 29‬رذآ ‪1392‬‬ ‫ِخررر‪...‬خرر ِر گنگی از حلقوم مرد شنیده میشود‪ .‬زن‪ ،‬سر بلند میکند و‬
‫نگاهش را بیهدف به اطراف میچرخاند و بعد دوباره سرش را بهصورت‬
‫مرد نزدیک میکند‪ .‬به نظر میرسد که مرد هنوز نفس میکشد‪ .‬نگرانی و‬
‫اضطراب از نگا ِه زن میرود و میآید‪ .‬زن همان جا نیمخیز میشود‪ .‬حالا‬
‫یک داستان کوتاه از غزال زرگر امینی‬ ‫درحالیکه به چانه و گونهاش دست میکشد‪ ،‬به فکر فرو میرود‪ .‬آثار‬

‫نگرانی و پریشانی در چهرۀ زن‪ ،‬جایش را به آسودگی خیال میدهد‪.‬‬
‫او حالا نیشگو ِن سختی از بازوی مرد میگیرد و بلند میشود‪ .‬باعجله‬
‫لباسش را میپوشد و بهطرف مرد برمیگردد‪ .‬کنا ِر هیک ِل بیجا ِن مرد زانو‬
‫میزند‪ ،‬دست در زیر بغل و پهلوی مرد فرو میبرد و او را دمر میکند اما‬
‫پشیمان میشود و او را به حالت اولش برمی گرداند‪ .‬سرش را که کج‬
‫افتاده‪ ،‬راست میکند اما دوباره آنرا روی شانهاش کج میکند‪ .‬بلند میشود‬
‫و چندقدمی از جسد دور میشود اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد‪،‬‬
‫دوباره به سر جایش برمیگردد‪ .‬همینطور که به مرد زل زده است‪ ،‬آرام‬ ‫‪ -‬بخش دوم و پایانی ‪-‬‬

‫میخندد و چند لحظه بعد‪ ،‬صدای خندههای بلند او‪ ،‬همۀ فضای این‬
‫اتاق بزرگ را پر میکند‪ .‬حالا او همان طور که میخندد‪ ،‬دستهایش را در‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫صدای چای خوردن پدر بزرگ‪ ،‬کف دریا را به یاد می آورد و این همه‬ ‫هوا رها میکند و دور خود میچرخد‪ .‬او میچرخد و میخندد و بال میزند‪.‬‬ ‫مرد ابرو در هم میکشد و سر جایش جابجا میشود‪ .‬به نظر میرسد جوابی‬
‫ی ما را کلافه کرده بود‪ .‬پیرمرد اصرار داشت با ما چایی بخورد‪ ،‬وقتی‬ ‫پایش به س ِر مرد گیر میکند‪ .‬یک چشم مرد‪ ،‬تقریب ًا باز مانده است‪ .‬زن‬ ‫جز آه کشداری که از سینه بیرون میدهد‪ ،‬پیدا نکرده است‪ .‬زن خود را‬
‫‪Vol. 21 / No. 1270 - Friday, Dec. 20, 2013‬‬ ‫لبه ی استکان به لب های چروکیده اش نزدیک می شد‪ ،‬قلب همه ی‬ ‫از حرکت میماند‪ .‬انگار نگاه مرد به او دوخته شده باشد‪ ،‬زن‪ ،‬خود را از‬ ‫روی صندلی به جلو و عقب تکان میدهد‪ .‬درحالیکه به مرد خیره مانده‪،‬‬
‫ما تند تر می زد‪ .‬طوری هورت می کشید که هر شب به اندازه ی شب‬ ‫دایرۀ نگا ِه مرد پس میکشد‪ .‬درحالیکه با یک دستش دهانش را گرفته‬ ‫ابروهایش را بالاگرفته و ل ِب پایینش را میمکد‪ .‬مرد این پا و آن پا میکند‬
‫‪29‬‬ ‫یلدا برایمان طولانی می شد‪ .‬مطمئنم اگر همینطور ادامه پیدا می کرد‪،‬‬ ‫است‪ ،‬خم میشود و بااحتیاط سرش را کج میکند‪ .‬نگاه مرد روی قاب‬ ‫و نگاهش را پایین میاندازد‪ .‬زن درحالیکه با صدای بلند میخندد‪ ،‬از روی‬
‫عکس خالی روی دیوار ثابت مانده است‪ .‬زن با خیالی آسوده راست‬ ‫صندلی بلند میشود‪ .‬یک دستش را به پشتش میبرد و زیپ پیراهنش‬
‫مادر سکته می کرد و می مرد‪.‬‬ ‫میشود و هوای سینهاش را به بیرون فوت میکند‪ .‬عر ِق سر و صورتش‬ ‫را پایین میکشد‪ .‬حالا با دودست پیراهنش را تا روی سینههایش پایین‬
‫تازه دندان های جدیدش را که گرفت‪ ،‬چایی خوردنش پر صداتر شد‪،‬‬ ‫را با گوشه پیراهنش پاک میکند و بعد کف دستانش را چند بار روی‬ ‫میکشد و قهقهه میزند‪ .‬مرد مات مانده است‪ .‬زن‪ ،‬دستانش را به دو‬
‫آنقدر که موهای پدر کم کم فلفل نمکی شد‪ .‬کسی نمی توانست چیزی‬ ‫رانشهایش میکشد و دوباره به فکر فرو میرود‪ .‬گرچه نگران به نظر‬ ‫طرف باز میکند و پیراهنش به پایین تاب میخورد و زیر پایش جمع‬
‫بگوید‪ ،‬شاید برای اینکه منتظر بودیم بمیرد یا شاید هم برای اینکه بی‬ ‫نمیرسد اما نشانههای التهاب و هیجانی درونی را میتوان در چشمهایش‬ ‫میشود‪ .‬زن ابرو میجنباند و لوندی میکند‪ .‬او پستانهای سفتش را میان‬
‫دید‪ .‬زن بهطرف کتابخانه میرود‪ .‬از توی کشوی کوچکی که در دل‬
‫ادبی بود‪.‬‬ ‫کتابخانه تعبیه شده است‪ ،‬بسته سیگار و فند ِک طلایی رنگی را بیرون‬ ‫دستانش میگیرد و آنها را حوالۀ مرد میکند‪.‬‬
‫وقتی نگران می شد‪ ،‬بدتر هورت می کشید‪ ،‬روز کنکور من طوری‬ ‫میکشد‪ .‬یک نخش را به گوشۀ لبش گیر میدهد و میگیراند و دودش را‬ ‫‪ -‬به پنج تن‪ ،‬دکترا دروغ می گن! شدنش میشه! فقط اگه‪...‬اگه شما‪...‬‬
‫چایی خورد که سرجلسه غش کردم‪ .‬اولین روز سال نو هم شکرپنیر‬ ‫از لای دندانهایش در هوا پخش میکند‪ .‬حالا سیگار را میان انگشتانش‬ ‫برای لحظهای هیچکدام چیزی نمیگویند‪ .‬چشما ِن مرد درشت میزنند‪.‬‬
‫را طوری در دهانش خمیر کرد که آینه ی هفت سین ترک برداشت‪.‬‬ ‫میگیرد و با قدمهای شمرده و کوتاه‪ ،‬به جنازه مرد میرسد‪ .‬زن کامل ًا به‬
‫همان سال در بحبوحه ی دید و بازدید عید‪ ،‬دندان هایش در چایی‬ ‫خود مسلط شده است‪ .‬باحوصله کنار جسد زانو میزند‪ .‬پک عمیقی به‬ ‫خونروی گونههایش جمع شدهاند و او تند و تند پلک میزند‪.‬‬
‫افتاد و یقه ی سفید کت و دامن عمه را قهوه ای گلدار کرد‪ .‬اگر کسی‬ ‫سیگار میزند و دودش را روی صور ِت مرد پخش میکند‪ .‬آنگاه سیگار‬ ‫‪ -‬الله و اکبر!‬
‫جلویش را نمی گرفت مادر حتم ًا سکته می کرد و موهای پدرمثل برف‪،‬‬ ‫را بین لبهایش میگیرد و جیبهای شلوار مرد را یکییکی خالی میکند‪ .‬از‬
‫سفید می شد‪ .‬نقشه ی خوبی کشیدم‪ .‬سه روز پشت سر هم نشستم لبه‬ ‫جیب سمت راست‪ ،‬یک تسبیح شاه مقصو ِد بلند‪ ،‬یک تکه کاغذ مچاله‬ ‫ناگهان از جایش کنده میشود و بهطرف زن هجوم میبرد‪ .‬زن فرار‬
‫ی تشک پدر بزرگ و گفتم دولت‪ ،‬مزارع چایی را خشکانده‪ .‬به محض‬ ‫شده و از جیب دیگر‪ ،‬یک موبایل بیرون میکشد‪ .‬کاغذ مچاله شده را‬ ‫میکند‪ .‬آنها دور میز میدوند‪.‬‬
‫اینکه پیرمرد باور کرد‪ ،‬دیگر نگذاشتم یک قطره چایی به حلقش برود‪.‬‬ ‫در مشتش میفشارد و از بالای سرش پرت میکند‪ .‬کاغذ مچاله شده‪ ،‬به‬
‫همه جا سکوت برقرار شد‪ ،‬دیگر لب های پرچین و چروکش ملچ و‬ ‫لبۀ میز برخورد میکند و چند عدد قر ِص لوزی شک ِل آبیرنگ به اینطرف‬ ‫‪ِ -‬د وایسا دیگه حاج خانم! جنده سگ‪ ،‬این قد منو ندوون!‬
‫و آن طرف اتاق میافتند‪ .‬زن کنار جسد مینشیند‪ .‬موبایل را بهدست‬ ‫زن‪ ،‬درحالیکه شلنگ میاندازد‪ ،‬جیغ میکشد و بلند بلند میخندد‪.‬‬
‫مولوچ نمی کرد‪ .‬دیگر چیزی نبود هورت بکشد‪.‬‬ ‫میگیرد و صفحهاش را روشن میکند اما بلافاصله خاموشش میکند و‬
‫از نخوردن چایی بود که زرد و پلاسیده شد‪ .‬دست و پایش خشک شد‬ ‫بعد دوباره روشنش میکند‪ .‬روی علامت دوربین فشار میدهد‪ .‬دیافراگم‬ ‫‪ -‬هر که را‪ ...‬طاووس ‪...‬خواهد‪ ...‬جور هندوستان کشد‪...‬‬
‫و دکتر گفت استخوان هایش کمبود تئین پیدا کرده‪ ،‬چای خونش به‬ ‫باز میشود و او خود را در صفحۀ موبایل میبیند‪ .‬سرش را کمی عقب و‬ ‫‪ِ -‬د‪ ...‬وایسا دیگه!‬
‫طرز خطرناکی پایین آمده و به زودی از درون خرد می شود‪ .‬همین طور‬ ‫لجکلوههمایبیردک‪.‬وداچنهکهاویبزعرر ِگق‪،‬چآررایک‪،‬شروصویرتگونشههراا ُیرفتشهامنادسیودحهاانلاد‪.‬برهگصهوهرایت‬ ‫‪ -‬فو َتینا!‬
‫هم شد؛ یک روز که جلوی تلویزیون نشسته بود ‪ ،‬صدای خرد شدن و‬ ‫سیاهی که از زیر چشمانش به پایین راه افتادهاند‪ ،‬از زیبایی زن کاسته‬
‫شکستن چیزی آمد بعد پوست چروکش روی استخوان ها و گوشتش‬ ‫است‪ .‬زن‪ ،‬با نوک انگشتان‪ ،‬دو ِر چشمانش را با دقت پاک میکند و بعد‬ ‫‪ِ -‬د میگم وای‪.‬ی‪.‬یسا!‪...‬خستهام کردی!‬
‫بقچه شد‪ .‬مادر از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی توده ی کبود روی مبل‬ ‫موهایش را مرتب میکند‪ .‬خاکستر سیگاری که حالا تا ته سوخته است‪،‬‬ ‫‪ -‬نچ‪ ،‬نچ‪ ،‬نچ!‬
‫روی صفحۀ موبایل پخش میشود‪ .‬زن سیگار را با انگشتش میگیرد و‬
‫را دید‪ ،‬سکته کرد و موهای پدر هم یک شبه ریخت‪.‬‬ ‫پش ِت موبایل خاموشش میکند و ته سیگار را در هوا پرت میکند‪ .‬به نظر‬ ‫‪ِ -‬د وای‪.‬ی‪...‬س‪.‬سا!‬
‫بیشتر از این نمی توانم از چایی خوردن پدر بزرگ بگویم‪ .‬باد تندی این‬ ‫نمیرسد که او به جسدی که با چند سانتی متر فاصله از او‪ ،‬برروی زمین‬ ‫مرد از تک و تاب میافتد‪ .‬زن بلافاصله از سرعتش کم میکند‪ .‬مرد تلو‬
‫بالا می آید‪ ،‬وقتش رسیده که بپ ّرم‪ .‬شاید اگر خداوند از بالا جنازه ام را‬ ‫افتاده اعتنایی دارد‪ .‬نف ِس عمیقی میکشد‪ .‬یک دستش را بهعقب ستون‬ ‫تلو خوران‪ ،‬در هوا چنگ میاندازد‪ .‬زن میایستد‪ .‬مرد به او میرسد‪ .‬زن‪،‬‬
‫میکند و با دست دیگرش مشغول شمارهگیری میشود‪ .‬موهای آویزا ِن‬ ‫خود را بهدستان مرد گیر میدهد‪ .‬مرد به زن گیر میکند و هر دو به زمین‬
‫کف پیاده رو ببیند‪ ،‬این گناه را بر من ببخشاید‪.‬‬ ‫میافتند‪ .‬زن قاهقاه میخندد‪ .‬مرد نفسنفس میزند‪ ...‬مرد با زحمت خود را‬
‫روی پیشانیاش را پس میزند و موبایل را به گوشش می‬ ‫روی زن میکشد‪ .‬هن و هن کنان‪ ،‬زورمی زند تا زیپ شلوارش را پایین‬
‫چسباند‪ .‬ارتباط برقرار میشود‪ .‬زن آب دماغش را چند بار بالا میکشد‬ ‫بکشد‪ .‬زن شیطنت میکند‪ .‬نشان میدهد که هنوز تسلیم نشده است‪ .‬مرد‬
‫و درحالیکه صدایش میلرزد و بریدهبریده حرف میزند‪ ،‬روی جس ِد مرد‬ ‫درحالیکه یک دستش را دور کمر زن حلقه کرده است‪ ،‬تقلا میکند تا‬
‫خود را بیشتر به زن بچسباند‪ .‬زن وول میخورد‪ ،‬خندهاش یک دم قطع‬
‫لم میدهد‪.‬‬ ‫نمیشود‪ .‬روی کف دستانش بلند میشود و هن و هن کنان‪ ،‬کمی خود را‬
‫‪ -‬الو! حاج رحیم! بله! خدا رفتگان شما رو بیا مرزه‪...،‬حاج آقامون بالاخره‬ ‫به جلو میکشد‪ .‬حلقۀ سس ِت دستان مرد از دو ِر کمر زن‪ ،‬باز میشود و زن‬
‫ناخواسته تا کمرش از زیر تنه مرد بیرون میآید‪ .‬جلوتر نمیرود‪ .‬از روی‬
‫همین الان فوت کردن!‬ ‫شانهاش بهعقب نگاه میکند‪ .‬س ِر مرد یکبر توی گودی کمر زن افتاده‬
‫آگوست ‪ - ۲۰۱۲‬ونکوور‬ ‫است‪ .‬زن کمی وول میخورد‪ .‬مرد اما حرکتی نمیکند‪ .‬زن بعد از مکثی‬
‫کوتاه دوباره خود را میجنباند‪ .‬مرد واکنشی نشان نمیدهد‪ .‬زن با یک‬
‫تکان‪ ،‬خود را تا روی رانهایش آزاد میکند و با یک تکان دیگر مرد را‬
‫از روی خود کنار میزند و بلند میشود‪ .‬با شک و تردید بالای سر مرد به‬
‫نظاره میایستد‪ .‬مرد بیحرکت‪ ،‬به پهلو افتاده است‪ .‬خنده از صور ِت زن‬
‫میرود و میآید‪ .‬با تردید‪ ،‬با نوک پا به شانۀ مرد ضربه میزند و بعد این کار‬
‫را چند بار تکرار میکند‪ .‬مرد تکان نمیخورد‪ .‬زن خم میشود‪ ،‬دو دستش‬
‫را زیر شکم و پهلوی مرد فرو میبرد و با زحمت‪ ،‬مرد را بر میگرداند‪.‬‬
‫پل ِک چشمان مرد روی هم افتاده‪ ،‬پرپر میزنند‪ .‬کفی که از گوشه دهانش‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34