Page 30 - Shahrvand BC No.1252
P. 30
بابــام گفت‪« :‬تو برو‪ .‬این برکت کورم کنه اگه دیگه اســمتم بردم‪ .‬هاه‪. .‬‬ ‫ادبیات ‪/‬داستانکوتاه ‹‬ ‫‪30‬‬
‫دندو ‏‪‎‬ن کرمو رو باس کند‪ .‬‏»‬
‫مادر گفت «ب ‪‎‬یعاطفه‪ .‬‏»‬ ‫از هیچ شروع شد‬ ‫‪30‬‬

‫و بابام صدایش نرمتر شــد‪« :‬زن! من تو رو آوردم که به دردم برســی؛‬ ‫محمود طیاری‬
‫نیاوردم که با م ‏‪‎‬ن زیر و بالا بزنی‪ .‬‏»‬
‫کردی یه ذر‪‎‬هام ازین گوشتا بخور‪ ،‬بخور‪ ،‬بخور‪ ،‬دبخور! و یه تیکه گوشت‬ ‫محمودطیاری نوزدهم اسفند‪1317‬در رشت تولدیافت‪.‬‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1252‬جمعه ‪ 25‬دادرم ‪1392‬‬
‫مــادر یکهو پرید تو حرفش و گفت‪« :‬هاه‪ . . .‬چی؟ آوردی؟ منو آوردی؟‬ ‫شلپی م ‪‎‬یذاشت روپلوت‪ .‬‏»‬ ‫اولیــن مجموعه داســتانهای كوتاه وی« خانه فلزی»‪ -‬پانزده داســتان‪2 ،‬‬
‫خــب مگ ‪‎‬‏ه من بلاوارث بودم که منو بیاری؟ مگه تو کوچ ‪‎‬هها پیدامک‏رده‬ ‫نمایش تك پرده ویك طرح‪ -‬در پاییز ‪ 1341‬انتشــاریافت‪ .‬ســه ســال بعد‪،‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫بودی‪ .‬هه‪ . .‬سگ از تو فرار م ‪‎‎‬یکرد‪ .‬من اگه تو خواب تو رو م ‪‎‎‬یدیدم زهره‬ ‫این بار منم خند‪‎‬هم گرفته بود‪ .‬اما خود مو پیش مادر دزدیدم‏‪.‬‬ ‫«طرحها و كلاغها » خاص ‌هی آفرینشــگری او‪ 1346 ،‬مجموعه داســتان‬
‫سرشام مادرم گفت‪« :‬هوم‪ . .‬اینم شد زندگی‪ .‬یه الف آدم از کل ‪‎‬هی سحر‬ ‫«كاكا» و در‪ 1350‬كتابهای «صدای شیر» و نمایشنامه «گلبانگ» را روانه‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1252 - Friday, Aug. 16, 2013‬‬
‫ترک م ‪‎‎‬یشدم‪ .‬‏»‬ ‫تا بوق ســک پاشو جون بکن‪ .‬اتاقو تمیز کن‪ .‬پل ‪‎‬هها روبشور‪.‬‏حیاطو جارو‬
‫مادر ســاکت شد‪ .‬و «مادر آقا» زد به در م ‪‎‬یانی و گفت‪« :‬خانوم جون‪ .‬ما‬ ‫کــن؛ بعدش یه تیکه کوفت بذار آقا بیاد بخوره‪ ،‬یه فصلم فحش بده بره‬ ‫بازار نشر كرد‪.‬‬
‫شاء اللّه هزار ما شاء اللّه دو تا پسر دارین مث شاه‪ .‬همچین‏بهتون برسن‬ ‫محمودطیاری در دوره اول فعالیت هنری خود‪ ،‬نویسنده ای مطرح و دارای‬
‫کــه خودتون حظ کنین‪ .‬آخه تو رو خــودا یک کم رعایت اون حیوونی‬ ‫پی خوابش‪ .‬‏»‬
‫دختره رو بکنین‪ .‬بچ ‪‎‬هس‪ .‬غص ‪‎‬هش م ‪‎‬یشه‪ .‬باز تا گفتی‏چی‪ ،‬پسرها م ‪‎‬یرن‬ ‫بابام با دهن پر گفت‪« :‬مال باباتو نم ‪‎‬یخورم که زن! ‏»‬ ‫ویژگی و آثار قابل بحث بود‪.‬‬
‫و قاچاق م ‪‎‬یشن و خودشونو از اینهمه بگو مگو خلاص م ‪‎‎‬یکنن‪ .‬بیچاره‬ ‫طیاری از آن پس‪ ،‬قریب به ده ســال خامــوش‪ ،‬و پس از آن‪ ،‬به دوره دوم‬
‫دختر‏‪‎‬ه که مجبوره همیش ‪‎‬هی خدا تو خونه‏بشینه و مهتون گوش بده‪ .‬‏»‬ ‫مادر گفت‪« :‬آخه چرا دیگه با فحش؟ ‏»‬ ‫فعالیت ادبی خود رســید‪ .‬او با نوشتن تریلوژی نمایش«تازی ِر میز فرمانده»‬
‫بابام بشقابش را پس زد‪« :‬مگه من اول چی بهت گفتم؟ ‏»‬ ‫در خرداد ‪ ،1357‬و نمایشــنامه «مارخانگی» در پاییز ‪(1358‬كه ‪11‬سال‬
‫بعد از شام بابام چای خواست‏‪.‬‬ ‫مادر برای خودش شــام م ‪‎‎‬یکشــید‪« :‬چی گفتی؟ دیگه چه م ‪‎‎‬یخواسی‬ ‫بعد‪ ،‬مجلس اول را به آن افزوده؛ و از ســه به چهارمجلس‪ ،‬با نام «مار نقره‬
‫مادر گفت‪« :‬منکه نم ‪‎‬یتونم تکون بخورم‪ .‬‏»‬ ‫» تغییر وضعیتیافت)و چند داســتان نو(مانند‪«:‬كلت »و «باد با ما نیست»)‬
‫بگی‪ .‬کم نامربوط گفتی؟ بدوبیراه گفتی؟ ‏»‬ ‫دوباره‪ ،‬به خاموشــ ِی به گزی ِن خود رســید‪ :‬با استثنائاتی در سالهای ‪ 54‬و‬
‫و آبج ‪‎‬یم پاشد؛ و پاش به منقل خورد‏‪.‬‬ ‫بابام گفت‪« :‬مگه دروغ گفتم‪ .‬‏»‬ ‫‪ 63‬كه نمایشنامه تك پرده «مطالعات خیس» و «خروس بال طلا» را برای‬
‫بابام گفت‪« :‬هه‪ . .‬به خرس گفتن برو کار کن رفت در حمومو درآورد‪ .‬‏»‬
‫و به ما نگاه کرد‪ .‬آبج ‪‎‬یم تو لیوانش آب ریخت‪ .‬من خورشــم تمام شده‬ ‫كودكان نوشت‪.‬‬
‫مادر گفت‪« :‬دیگه چی؟ ‏»‬ ‫بود گفت‪« :‬یه روز آب ســگ بسرم ریخته بود‪ .‬رفتم بازار‪ .‬تو راسته‏بزازا‬ ‫محمود طیاری‪ ،‬پس از ط ِییك دوره افســردگی طولانی‪،‬كه فاصله سالهای‬
‫و بابــام تو خودش رفت‪« :‬اهه؛ پیرو کورم کرد‪‎‬هن بازم دس از ســرم ور‬ ‫برخوردم به نن ‪‎‬هش‪ .‬بهش گفتم مادر جون! تو گیساتو پس براچی سفید‬ ‫‪ 59‬تا ‪ 65‬را در بر میگرفت‪ ،‬از هرچه رنگ تعلق پذیرد‪ - ،‬با‪ ،‬بازنشســتگ ِی‬
‫کــردی؟ یه دقه بیابریــم خون ‪‎‬همون ببین این زنیکه چــی از جون‏من‬ ‫زود رس و متارك ‌هی دیر هنگام!‪ -‬آزاد؛ و به شــعر و نمایشــنامه پرداخت‪.‬‬
‫نم ‪‎‬یدارن‪ .‬‏»‬ ‫«نارنجستان» مجموعه شعرهای این دوره‪ ،‬و در برگیرند‌هی تأثرا ِت درونی‬
‫مــادر گفت‪« :‬من چی؟ زمون دختریم مث یه توپ بودم‪ .‬حالا ببین چی‬ ‫م ‪‎‎‬یخواد‪ .‬کفتال تندی زد خندید و گفت‏‪:‬‬
‫‏ «دیله کن‪ ،‬دیله کن‪ ،‬حوصله کن‪ .‬یک روز به اخلاص بیا در برما‪ ،‬گرکام‬ ‫اوست‪:‬‬
‫شدم! چهار تا دندون سالم تو دهنم نیس‪ .‬‏»‬ ‫«عقرب ‌ههای ساعتم ‪ /‬كوتاه تر از پاها ‌ییك مورچه بود‪ /‬روز چون تابوتی سیاه‬
‫آبج ‪‎‬یم جلوی هم ‪‎‬همان چای گذاشت‪ ،‬مادر به بابام نگاه کرد بعدش گفت‪:‬‬ ‫روانشد وانگه گله کن‪ .‬‏»‬ ‫بر من میگذشــت و ‪ /‬عصر‪،‬آفتاب رامث ‌لیك نارنج ترش ‪ /‬تنها روی پوســت‬
‫مــا خندیدیم و مادر آ ‪‎‬نرویش بالا آمد‪ .‬گفت‪« :‬ای تف بگور مرد‪‎‬هی اون‬ ‫دستم میتوانستم داشته باشــم‪(»/.‬توصیف زما ِن اداری‪ ،‬در شع ِرآفتاب پیر‪:‬‬
‫«تمو ‏‪‎‬م نکردی؟ ‏»‬ ‫باعث و بان ‪‎‬‏ی که منو گیر تو دیوونه انداخت‪ .‬آخه من چیم از اونای‏دیگه‬
‫بابام گفت «عزیزات تموم کنن! ‏»‬ ‫کمتر بود؟ شــب‪ ،‬روز‪ ،‬صب‪ ،‬ظهر‪ ،‬همیش ‪‎‬هی خدا دعوا‪ ».‬و به دیوار تف‬ ‫معادل بازنشستگی‪)1365 -:‬‬
‫مادر گفت‪« :‬اینقدر بلای اونارو نزن بسرت! ‏»‬ ‫انتشــار «صندل ِی چــرخ دار»‪ -:‬چند طرح برای كار در ســینما و بازی در‬
‫بابام گفت «هوم!» و چائ ‪‎‬یاش را ســر کشید‪« :‬از بس مال مردمو خورده‬ ‫کرد‪« :‬پوسیدم‪ .‬‏»‬ ‫صحنه‪« -‬تا زیر میز فرمانده» و «خروس بال طلا» از سری انتشارات وی تا‬
‫شیکمش م ‪‎‬‏ث زنای آبستن شده! ‏»‬ ‫بابام گفت‪« :‬همون! تو از اون اولشم پوسیده بودی‪ .‬تاز‪‎‬هم مجبور نیستی‬ ‫سال ‪ 72‬است‪ .‬مجموعه شعر «همیشه برفی»‪ ،‬مجموعه دوازده نمایشنامه‬
‫مادر ســیگار آتش زد‪« :‬نم ‪‎‬یتونی ببینی بمیر! چشات یه تخم مرغ شه‬ ‫تك پرده‪« :‬پس گل من كو » نمایشــنامه «شــیروانی در باد»‪« ،‬آن ســال‬
‫که بمونی زن! پاشو برو‪ .‬برو خونه کس و کارات‪ .‬‏»‬ ‫برفی»‪-‬مجموعه داســتا ‌نهای نو‪« ،-‬رمان ســینما»‪ ،‬تریلوژی «عروس زره‬
‫الهی! ‏»‬ ‫مادر گفت‪« :‬ای عفریت! ‏»‬ ‫پوش»‪« ،‬مار نقره »‪« ،‬چل گیس خاتون »مجموعه داستانهای گیلكی‪« ،‬تی‬
‫لاغر بود و چشمهاش از ب ‪‎‬یحالی بیرون زده بود‪ .‬مکثی کرد و گفت‪« :‬از‬ ‫دســت مرا فادن»‪ ،‬مجموعه شعرهای نو به زبان گیلكی‪ « :‬ئی موشته سر ِخ‬
‫بس به این و او ‪‎‬‏ن گفته پای همه رو از اینجا بریده‪ .‬باز پیشترا‏سالی‪ ،‬ماهی‪،‬‬ ‫و بابام‪ ،‬فرزی پاشــد که بزندش‪ .‬ما ســرهامان بالا رفت؛ و او دوباره روی‬ ‫آلوچه»‪ ،‬كتاب «قهرمان تا نویســنده»(مجموعه نقد‪ ،‬نظر‪ ،‬گفتگو) «خیس‬
‫زانوهای ‪‎‬‏ش نشســت‪ .‬آبج ‪‎‬یام برای من قاتق ریخت‪ .‬و من زیر‏چشــمی‬ ‫بانو»(قصه برای كودكان)‪ « ،‬آفتاب و مورچه» (شعر برای كودكان) از جمله‬
‫یه بار‪ ،‬این ورا پیداشون م ‪‎‬یشد‪ .‬‏»‬ ‫آثار چاپ شده و در دست چاپ این نویسنده شمالی‪ ،‬تا سال ‪1384‬است‪.‬‬
‫بابام گفت‪« :‬اینجا مگه طویل ‪‎‬هس» و خندید و ســیگار درآورد مادر از جا‬ ‫م ‪‎‎‬یدیدمش که م ‪‎‎‬یلرزید؛ و غص ‪‎‬هش بود‏‪.‬‬
‫مادر گفت‪« :‬آتیش از گورشون در بیاد‪ ».‬و مشغول شد‏‪.‬‬ ‫***‬
‫در رفت‏‪:‬‬ ‫بابام گفت‪« :‬بذار مرد‪‎‬هها ساکت بخوابن زن! اینقدر اونارو نجنبون! ‏»‬ ‫گفت‪« :‬یه پالتوداشت مثل جیگر زلیخا‪ .‬سوراخ‪ ،‬سوراخ‪ ». .‬و خندید‪.‬دعوا‬
‫‏ «خبــه‪ ،‬خبه‪ ،‬هرکه م ‏‪‎‬یگه پنیر‪ ،‬تو برو ســرت و بــذار بمیر! ب ‪‎‬یصفت‪،‬‬
‫مادر گفت‪« :‬تو چی؟ تو م ‪‎‬یذاری؟ ‏»‬ ‫اینطور ‪‎‬‏ی شروع شده بود‪ ،‬مثل هر شب‏‪.‬‬
‫ب ‪‎‬یشناق‪ .‬‏»‬ ‫بابام گفت‪« :‬من بهر چی بدترم م ‪‎‎‬یخندم که نمیذارم‪ .‬‏»‬ ‫بابام گفت‪« :‬مگه تو منو ندیده بودی؟ ‏»‬
‫بابام گفت‪« :‬چی؟» و سیگار از دستش افتاد‏‪.‬‬
‫مادر گفت‪« :‬از همین یکی چقدر کنده باشی خوبه؟ ‏»‬ ‫مادر گفت‪« :‬پس دیگه چی م ‪‎‎‬یگی؟ ‏»‬ ‫و رویش را به ما کرد‏‪.‬‬
‫بابام ســرخ شد و تندی گفت‪« :‬لال بمیری زن که اینجوری بمن بهتان‬ ‫بابام به دیگ پلو نگاه کرد‪ .‬پی بهانه م ‪‎‎‬یگشــت‪ .‬گفت‪« :‬م ‪‎‬یگم این قدر‬ ‫من گفتم‪« :‬بابا شوخی کرد‪ .‬‏»‬
‫م ‪‎‬یزنی‪ .‬م ‏‪‎‬ن از گشتگی اگه بخوام بمیرم؛ به این ناکسادهن باز‏نم ‪‎‬یکنم‪».‬‬ ‫کفران نعم ‏‪‎‬ت نکن‪ .‬مگه اینجا گاو بستن که اینهمه برنج م ‪‎‬یذاری؟ و‏اللّه‬ ‫و او پاپی شد‪« :‬بار اولی که رفتم خون ‪‎‬هشون به ننه اکبیریش گفتم مادر!‬
‫صدایش اوج م ‪‎‎‬یگرفت‪« :‬اینا آدم نیستن که‪ ،‬خو کن‪ .‬ببین یه شب شد‬ ‫این من‪ ،‬ای ‏‪‎‬ن این پالتوم‪ ،‬این چپقم‪ .‬اگرم م ‪‎‎‬یخوای‪ ،‬پاشو چراغو‏وردار بریم‬
‫که در خونه شــونو وا کنم برم تو؟» بغض کرد «چن ماهه‏اون بچ ‪‎‬هم تو‬ ‫زن! خدا اینم از دس ‪‎‬تمو ‪‎‬‏ن م ‪‎‎‬یگر‪‎‬هها‪ . . .‬‏»‬ ‫تو حیاط‪ ،‬مــن یه دور‪ ،‬دور حوض م ‪‎‎‬یگردم تو هم خوب نگام کن ببین‬
‫غربت داره خدمت م ‪‎‎‬یکنه؟ بگو یه بار پا شد ‏‪‎‬ن برن دو تا شوکولات بخرن‬ ‫مادر گفت‪« :‬خبه خبه‪ .‬خدا چشم داره‪ ،‬همه چیز و م ‪‎‎‬یبینه‪ .‬م ‪‎‎‬یبینه که‬ ‫چه جوری راه م ‪‎‎‬یرم‪ .‬حالا م ‪‎‬یگی چی؟ گفتش‪ :‬به‪. .‬‏وردار ببرش چیزی‬
‫بدن دستش؟ یه نهار بردنش خونه؟ یه دفعه رختای‏زیر شو گرفت ‪‎‬‏ن که‬ ‫مــا چند نفر تو این دخمه چی داریم از دس تو م ‪‎‎‬یکشــیم‪ .‬حالا خوب‬
‫‏شــد که اون بیچاره گذاشت رفت پ ‪‎‬‏ی خدمتشو از دس تو یه نفر خلاص‬ ‫ندارم بدم بخوره! ‏»‬
‫بشورن؟ دیوثا! ‪ . .‬لامصبا! ‪ . .‬‏»‬ ‫شــد‪ .‬واجب نبود که مرد! مرد‪‎‬هشور اون کمر پائین تو نبر‏‪‎‬ه که ما‏رو عبد‬ ‫مکثی کرد‪ .‬و خندید‏‪.‬‬
‫مــن گوش م ‪‎‎‬یدادم؛ و آبج ‪‎‬یم خوابش بــرده بود‪ .‬مادر چائی م ‪‎‬‏‪‎‬یخورد و‬ ‫مادر اخمهایش تو هم رفت‪ .‬گفت‪« :‬ارواح پدرت مادیون بهت نمیدادن‪.‬‬
‫چراغ دود م ‪‎‎‬یزد و اطاق سرد بود‪ .‬و بیرون باد‪ ،‬و ظلمات و‏صداهای جور‬ ‫و اسیر تو کرد‪ .‬‏»‬ ‫شــندر‪‎‬‏ه بالا‪ ،‬شندره پائین! یادت رفته مگه؟ صد تا ارزن روت‏م ‪‎‬یریختن‬
‫ما گفتیم‪« :‬شام سرد شد‪ .‬‏»‬ ‫یک ‪‎‬یش پائین نمیومد!» بغض کرد‪« :‬اون رباب بود ‪‎‬شها! انگشــت کچل‬
‫وا جور شب‏‪.‬‬ ‫و بابام گفت‪« :‬کوفت بشه‪ .‬از دو لوله دماغتون بریزه این نونی رو که از من‬ ‫منم نمیشد! تو تاریکی م ‪‎‬یدیدیش زهره تر ‏‪‎‬ک م ‪‎‎‬یشدی‪.‬‏یکی اومد بردش‬
‫مادر گفت‪« :‬تو سرشــون بخوره» و متأثر شده بود‪ .‬بابام با تواضع گفت‪:‬‬ ‫م ‪‎‎‬یخورید و اینطورم ناشکری م ‪‎‎‬یکنید‪ .‬‏»‬ ‫که صدتا مث تو رو م ‪‎‬یخره‪ ،‬نم ‪‎‬یفروشه! ‏»‬
‫«هوم‪ . . .‬من‪ ،‬من غلط م ‪‎‎‬یکنم‪ .‬به هرچه بدترم م ‪‎‎‬یخندم ب ‪‎‬یخودی‏بهت‬ ‫مادر گفت‪« :‬هاه؟ چی‪ . .‬شکر‪ ،‬حالا تو هیچ جای شکرشم گذاشتی؟ تو یه‬ ‫بابام رنگ برداشــت‪ ،‬رنگ گذاشــت‪ ،‬گفت‪« :‬چخه! انقدر تو خونه مونده‬
‫م ‪‎‎‬یپرم‪ ،‬بد و بیراه م ‪‎‎‬یگم‪ ،‬من‪ ،‬من م ‪‎‎‬یبینم یه ماههدلم پر گرفته برم بچه‬ ‫تیکه نونو با خون تو گلومون م ‪‎‎‬یکنی‪ .‬‏»‬ ‫بودی بو گرفته بودی! آخ قربون اون روزا برم که لب و دهنت از‏گشنگی‬
‫مو ببینم‪ ،‬یا تو رو بفرســتم بری پیشش‪ ،‬نم ‪‎‬یتونم‪ ،‬پول نیس‪.‬‏آخه من‬ ‫بابام گفت‪« :‬همونوا گه یه شب نیارم هم ‪‎‬هتون از گشنگی م ‪‎‬یمیرین‪ .‬‏»‬
‫اینو بکی م ‪‎‎‬یتونم بگم‪ .‬بچ ‪‎‬هم هنوز دهنش بو شیر م ‪‎‬یده‪ .‬هنوز صورت ‏‪‎‬ش‬ ‫کبود شده بود! ‏»‬
‫مو درنیاورده‪ .‬تک و تنها بدون یه شــاهی پول‪ ،‬باید تو‏شهر غربت‪ ،‬تو یه‬ ‫ما گفتیم‪« :‬مادر! بابا! ‏»‬ ‫ما گفتیم‪« :‬بابا! مادر!» و بهم نگاه کردیم‏‪.‬‬
‫مشت ماشین‪ ،‬اسب‪ ،‬سرباز‪ ،‬باروت‪ ،‬جون بکنه و خدمت کنه‪ ،‬او نوخ اون‪.‬‬ ‫بابام گفت‪« :‬لال شید! ‏»‬ ‫مادر شــکلک درآورد‪« :‬اوه‪ . .‬تو بمیــری اون تو بودی نه من‪ .‬منو هرکه‬
‫آبج ‪‎‬یم نیم سیر پا شد‪ .‬و من خودم را کنار کشیدم‏‪.‬‬ ‫باس بشناســ ‏‪‎‬ه شناخته‪ .‬هوم… خوراک ســگ خون ‪‎‬هی پدرم پس‏اندازیه‬
‫‪ . .‬اون‪ . . .‬‏»‬ ‫بابام گفت‪« :‬من همینم! ‏»‬
‫تک زبانش فحش بود‪ .‬اما بمادر نگاه کرد و شرمش شد‪« :‬اون ب ‪‎‬یایمونا‪ ،‬یه‬ ‫مادر برای هر دوشان قاتق ریخت‪ .‬او زیاد کرد‏‪:‬‬ ‫سال ‪‎‬هت بود‪ .‬‏»‬
‫دفع ‪‎‬‏ه نرن که بهش سربزنن یا یه خورده به کم و زیادش‏برسن‪ .‬عوضش؛‬ ‫‏ «من همینم‪ .‬م ‪‎‎‬‏یخوری بخور‪ ،‬نم ‪‎‬یخوری بذار و برو! ‏»‬ ‫بابام تو خند‪‎‬هش گفت‪« :‬اوه‪ . . .‬حیوونی چه حسرتا داشت‪-‬حالا‪ ،‬شرو ور‬
‫یک ‪‎‬یش تا الای صب بشــین ‏‪‎‬ه تو خونه شو‪ ،‬جلوی منقل و وافور شو‪ ،‬هی‬ ‫مادر با نفرت نگاهش م ‪‎‎‬یکرد‪« :‬چن دفه برم‪ .‬تو که عقل تو کل ‪‎‬هت نیس‪،‬‬ ‫چــرا م ‪‎‬یگ ‏‪‎‬ی زن! ‪ . . .‬بابات مگه کی بود؟ یه ســید پاچه ور‏مالیده! پس‬
‫بزنه فور‪ .‬هی بزنه فور‪ ،‬فور‪ ،‬فور‪ ،‬و سرنهار‏چشمای گربه رو از پشت ببنده‬
‫امروز م ‪‎‎‬یرم‪،‬‬ ‫گردنشو م ‪‎‬یزدن م ‪‎‎‬یگفت‪ :‬مال جدمو م ‪‎‎‬‏یخوام دیگه! ‏»‬
‫و یکی دیگی شم هر شب زنشو هفت قلم درس کنه و بنداز‏‪.‬‬ ‫فردا م ‪‎‬یای دنبالم‪ .‬مگه کم گذاشــتم رفتم؟ تو کم پیغام دادی‪ ،‬واسطه‬ ‫مادر گفت‪« :‬ای امام زمون‪ .‬‏»‬
‫جلوش بیاره تو خیابون و تموشاش بده‪ .‬‏»‬ ‫بابام گفت‪« :‬بزندت! ‏»‬
‫انداختی؟ ‏»‬
‫ســاکت شد‏ و پی سیگارش گشت و گوشــ ‪‎‬هی فرش پیدایش کرد من‬ ‫و به آبج ‪‎‬یم نگاه کرد؛ و تو خودش خندید‏‪:‬‬
‫برایش کبری ‏‪‎‬ت کشیدم‪ .‬گفت‪« :‬هم اون بودش دیگه‪ .‬خواهرش که مرده‬ ‫‏ «یه ننه داشــت از اون زبون نفهمای اصفهون هو هو هو‪ . .‬یه نصف روز‬
‫بود‪ ،‬رفتم‏بش گفتم مرد! پاشــو کفشاتو پا کن بیا بریم خواهرت مرده‪.‬‬ ‫م ‪‎‎‬‏یشستی برا ‏‪‎‬ش حرف م ‪‎‬یزدی‪ ،‬م ‪‎‬یزدی‪ ،‬یهو م ‪‎‎‬یگفت‪ :‬منو تو‏مرد‪‎‬هشور‬
‫گفتش نه؟ خب بذار این یه بســتم تمومش کنم؛ بیام‪ .‬آ‪ . .‬آ‪ . .‬ن‪ .‬تو برو‪،‬‬
‫من الانه‏اومدم‪ .‬همون شد‪ .‬ما چشامون سفید شد که بیاد‪-‬مگه اومد؟ آخر‬ ‫خونه شسی یه بار دیگ ‪‎‬هم بگو! ‏»‬
‫آبج ‪‎‬یم تو گری ‪‎‬هاش خندید‪ .‬و مادر گفت‪« :‬ز غنبود! ‏»‬
‫سر یکی دیگه انو از زمین ورش داشت‪ .‬اینا اینجورن‪ .‬‏»‬ ‫بابام یک ریز حرف م ‪‎‎‬یزد‪« .‬هو هو‪ . .‬توبیس نفر یهو م ‪‎‎‬یدیدی مث قاشق‬
‫مادر زل زد‪« :‬اونوخ تو به چه چیز اینا م ‪‎‎‬ینازی؟ ‏»‬ ‫نشسته‪ ،‬نص ‏‪‎‬ف د ‪‎‬سشو م ‪‎‎‬یانداخت تو گمیج و م ‪‎‎‬یگفت‪ :‬فلانی‪. .‬‏منو کفن‬
‫مادر تو فکر بود‏‪.‬‬

‫جا که پهن شــد؛ مادر با شــک نگاهم کرد و پدر بــا تهدید‪ .‬من گفتم‬
‫که «خســت ‪‎‬هم‪ ».‬و رفتم تو جام‪ .‬و دیدم که چراغ مرد و بابام مادر رو تو‬

‫‏خودش برد‏!‬
‫رشت ‪ -‬اردیبهشت ‪۴۰‬‏‬
‫آرش ‪ :‬شماره ‪۱۳۴۲ -۷‬‏‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35