Page 23 - Issue No.1398
P. 23
رنگها تو را به اشتباه انداخت هاند ادبیات
23
سال / 23شماره - 1398جمعه 10دادرخ 1395 به دوستانش معرفی م یکند ،حس خوبی دارد .وقتی با دیگران بود، داستان
دس تهایش بیشتر تکان م یخوردند و قدمهایش تندتر م یشدند.
صدایش بلندتر م یشد و حر فهایش بی شتر .همیشه بازوی کسی را شعله رضازاده
میگرفت تا وقتی پایش پیچ م یخورد ،نیفتد .وقتی با دیگران بود،
انگار آن اقیانوس ،طوفانی م یشد و کف م یکرد .کف م یکرد و آن
سیاهی مطلق به هم م یریخت.
چندباری از کارهایم تعریف کرد هبود و سوالاتی راجع بهشان
پرسیدهبود .سوالاتی که نشان م یداد هی چوقت اهل هنر نبود هاست؛
اما چه اهمیتی داشت؟ من که م یدانستم هنرمندان فقط از دور از را ه رفتن ب یدقتش که هر چند قدم
دوس تداشتنی اند و نزدیکشان که بشوی ،آن آتشی که به جانشان ی کبار پایش پیچ میخورد و از نگا ههای
است تو را هم -بی آ نکه بفهمی -جزغاله م یکند .به همین دلیل بود سرسریاش که هیچ نشان های از عشوه
که هی چوقت نم یخواستم عاشق یک هنرمند شوم .او آدمی ساده با نداشتند ،م یتوانستم بفهمم خیلی با
سوال و لبا سها و دوستان ساده بود که رنگ چشمانش هم سیاه ز نهای دیگری که م یشناختم فرق دارد.
ساده بود .به سادگی م یگفت که بعضی کارهایم مسخر هاند و فقط وقتی خیلی راحت م یخندید و خیلی راحت
خواست هام که ادای هنرمندان را دربیاورم .به سادگی از کنار بعضی از چشمانش پر از اشک م یشدند ،بی شتر و
بی شتر این حس را به من م یداد که هرچه هست ،تمامیت خودش است .نه ک متر تابلوهایم عبور میکرد و به وضوح م یخواست نشانم دهد که برایش هیچ معنایی
و نه بیشتر .لبا سهای رنگارنگ م یپوشید ،بدون این که نگران ترکیب رن گها با هم ندارند.
باشد .به گمانم از آن ز نها نبود که برای مجالس ،چند دست لباس مشکی داشت هباشد
با چند جفت کفش پاشن هبلند و فکر کند که تمام زیبایی زن در لبا سهای شیکی است آن روز که من چند نقاشی جدید را به آتلی هام اضافه کرد هبودم و هنوز نم یدانستم کجا
که م یپوشد و مشکی هم لابد شی کترین رنگ زنانه است .به نظرم اصل ًا در کمدش و چطور بچینمشان ،زودتر از ساعت کاری آمد .تنها آمد هبود و دوباره سرعت و حرکت
هیچ پیراهنی نداشت که مشکی باشد .موهایش را هم هی چوقت ندید هبودم بسپارد دستانش کم شد هبود ،وقتی تابلوهای آواره را دید ،با شک پرسید که آیا بیموقع
به دست هزار سنجاق سیاه نازک .اصل ًا سیاه ،رنگی نبود که در بساطش پیدا شود؛ ولی آمد هاست و من که م یدانستم ساع تها برای او چقدر ب یاهمیتند ،با بیخیالی گفتم
چش مهایش تا آنجا که م یدیدی سیاه بودند .سیا ِه سیاه .انگار تمام رن گهای سیاهی که من کمی تنبلی کرد هام و تابلوهایم را جابجا نکرد هام .آن شک در چهر هاش به سرعت IntouchwithIraniandiversity
را که م یتوانسته است در زندگیاش استفاده کند ،ریختهبود در چشمانش .به گمانم جایش را داد به خند ههای ب یحساب و این همان چیزی بود که من م یخواستم .نگاهی
در عزادار یها هم ،آ نقدر غم در چشمانش م یریخت که نیازی نبود به سیاهپوشی .به تابلوها کرد و بعد به درماندگی من .من که از شوق شنیدن صدای خند ههایش در
سالن خالی و دیدن او بی آنکه کس دیگری مزاحم چشمانم شود ،درمانده بودم .و
سربههوا بود انگار .شاید هم آ نقدر حواسش جمع چیزهای کوچک بود که چیزهای او که فکر کرد از آوارگی تابلوهایم این طور بیچاره به نظر م یرسم .با خنده گفت که
بزرگ را یادش میرفت .یادش م یرفت گاهی خداحافظی کند .ساعات کار آتلیه را م یخواهد کمک کند و من درست قبل از آنکه غرق شوم در آن اقیانوس ،نفس بلندی
یادش میرفت و معمول ًا تاریخ را از دیگران م یپرسید؛ اما م یتوانست ساع تها راجع کشیدم و گفتم که م یتواند .دست به کار شد و بی آنکه چیزی بپرسد برای هر تابلو
به گ لهایی که روی میز م یگذاشتم حرف بزند و جای گ لهای قبلی را خالی کند .مکان خاصی را انتخاب کرد .ناشیگر یاش مثل اشتباها ِت بچ هها خواستنی و قابل
بی شتر وق تها ب یاعتنا به موهایش ،م یخندید و سرش را تکان م یداد و آن دو بخشش بود .نگاهش م یکردم که چطور ب یاعتنا به من ،دارد در سرزمین کوچکم
چشم سیاهش را در هوا م یچرخاند .م یچرخاند و به من که م یرسید ،برای چند حک مرانی میکند .م یتوانستم تاجی را بر سرش ببینم با لباس بلندی که از او یک ملکه
ثانیه نگاهم م یکرد و من انگار غرق م یشدم در یک اقیانوس سیاه .خودش هم م یساخت .برای چندثانیه کنار تابلویی که روی میز گذاشت هبودم ایستاد .سرش را خم
م یدانست که چشمانش چقدر نفس گیرند .زود نگاهش را م یدزدید و با صدای بلند کرد و چند تار مو را که روی پیشان یاش افتاده بودند ،کنار زد .تاج از سرش افتاد و
م یخندید .وقتی که م یخندید ،طوری سرش را تکان م یداد که موهایش م یریختند آن لباس بلند جایش را داد به مانتوی ساده ی سبز رنگش .بیهوا شان هاش را به بالا
روی صورتش .میرفتند در دهان و چشمانش .بعد سرش را پایین م یانداخت و و پایین تکان داد .بدون ای نکه نگاهم کند گفت نکند م یخواهم آن تابلو را هم در
حلق هی باریکی را که به دست داشت ،میان دو انگشتش م یگرفت و زل م یزد به آن .آتلی هام داشته باشم .در لحنش انگار هزاران التماس بود که من بگویم «نه عزیزم مگر
دیوانه شدهای؟ معلوم است که آن تابلو به درد آتلیه نم یخورد» یا مثل ًا بگویم«آن که مثل ای نکه یاد چیزی افتاد هباشد که سا لهاست فراموشش کردهاست.
Vol. 23 / No. 1398 - Friday, Jun. 3, 2016 تابلو نیست .داشتم رنگم را امتحان م یکردم» یا یک همچین چیزی که مطمئن شود گاهی هم م یرفت و زل میزد به آینه ای که کنار در ورودی آویزان کرده بودم .انگار
آن تابلو به هیچ دردی نم یخورد .بعد ناگهان با سرعتی نه چندان زیاد از آن تابلو دور خودش هم م یخواست آن اقیانوس را مزمزه کند تا شاید زیر زبانش ،تلخی یکی
شد ،انگار بخواهد به تمام تابلوهای دیگر بفهماند که آن تابلو چقدر برایش ب یمفهوم از هزاران ماهی بهدامافتاده و جا نداده را حس کند .من هم یکی از آن ماهیها
و ب یاهمیت بود هاست .قد مهایش را تندتر کرد و دوباره آن تاج نشست روی سرش... بودم .یکی از ماه یهایی که به هوای این آ بهای سیاه ،دل به او داده بودند؛ اما
نم یتوانستم چیزی بگویم .رفتم کنار میز و زل زدم به نقاش یام .صدای پا و پیچ نم یدانستند که این آ بها فقط سای های هستند از آب.
او برای من نه پری زیبایی بود و نه معشوق های جانگسار .او فقط دختری بود که خورد نهایش را م یشنیدم .صدای امواج را م یشنیدم .نگاهم به تابلویی بود که برای
چشمانش ،ب یشک سیا هترین اقیانوس دنیا بودند .من برای او ،یک نقاش تقریب ًا خوب او یک بوم سراسر سیاه بود با خطوط ریز سفیدی که شاید هم به چشمشش نیامدند
بودم که بر حسب اتفاق پیدایم کرده بود و گاهی دوست داشت نگاهی به آتلی هام و برای من یک پرتره بود از او .یک نقاشی از او و تمام چیزی که در من از او وجود
بکند .میآمد ،معمول ًا صبح زود و یا قبل از غروب .آرا مآرام قدم م یزد ،روبروی بعضی داشت .یک اقیانوس سیاه23 .
از تابلوهایم میایستاد .گاهی ایستادنهایش طولانی م یشد .بعضی وق تها آد مهای
دیگری را هم با خودش م یآورد و از رفتارش م یفهمیدم از ای نکه دارد این آتلیه را