Page 28 - Issue No.1388
P. 28
موضوع را عوض کند .می پرسد « :حالا این تکه تا لحظه ای دیگر تمام می شود و او از دست می نبودم .در واقع او را در حد یک میرزا بنویس قبول خواهد؟ باشد!»
کاغذ چه ارزشی دارد که این طور با جان کندن آن رود .روی لبۀ بام می ایستد .موهایش شانه کرده داشتم .پنهان نمی کنم که دیگر انتظار داشتم کنجکاو می شود .از روی صندلی کنده می شود و
است و صورتش اصلاح کرده است .قرار و خونسردی روبروی من روی کاناپه می نشیند و در حالی که
را به دوش می کشی؟» لاقیدانه ای در چهره اش نمایان است .نفسی عمیق او حرف های مرا بی کم و کاست بنویسدُ .خب، 28چانه اش را می خاراند می گوید « :گیرم که حق
مورچه آهی می کشد و می گوید « :خو ِد کاغذش می کشد و برای لحظاتی به صفحۀ ساعتش خیره حتی اگر دمکرات ترین نویسندۀ دنیا هم باشی تاب با تو باشد ،حالا دقیقا چه چیزی را باید افشا کنم؟
را که لازم نداریم اما نوشتۀ رویش جالب است .می می ماند .ساعت 10:10دقیقه را نشان می دهد. نمی آوری که داستا ِن یک شخصیت داستانی را منبع افشاگری ام چه کسی یا چه چیزی است؟»
پوزخندی می زند و آن گاه ساعتش را از دستش بنویسی و من همین معامله را با او کرده بودم .با می گویم « :فکرش را بکن! داستان از آن جا آغاز می سال / 23شماره - 1388جمعه 6نیدرورف 1395
برمش برای ادارۀ تربیتی ناحیه مان». باز می کند و آن را با در جیب ِکاپشنش می گذارد این همه ،بی انصافی کرده است .براحتی می شد شود که من ،به عنوا ِن یک خبرنگا ِر ماجرا جو داخ ِل
مر ِد جوان کنجکاوانه می پرسد « :چه نوشته ای؟ و بعد تلفن همراهش را از جیب عقب شلوا ِر جینش نشست و قضیه را با اندکی صحبت کردن حل کرد. آسانسو ِر یک هت ِل پنج ستاره می شوم تا به طبقۀ
بیرون می کشد و روشنش می کند .به اندازه کافی اگر کمی فکر کند می بیند به اندازۀ کافی دلیل رایانه یمخکَفابیر با آن بروم و سیزدهم ،اتاق شمارۀ 101
ادارۀ تربیتی تان کجاست؟ » باطری دارد .آیا کسی تماس گرفته بود؟ هیچ کس. برای مجاب کردنم در دست دارد و من هم آنقدر کرده را زیبا خود که حالا در هیبت یک ز ِن
جواب می شنود « :راستش ،یک خوش ذوقی از در واقع حالا چند رو ِز ی می شود که کسی با او خیره سر و خود خواه نیستم که واقعیت ها را نبینم است ،ملاقات کنم .قرار است این ابر رایانه با دلیل و
میان شماها مطلبی در بارۀ ما مورچه ها نوشته که تماس نگرفته است .با احتیاط دولا می شود و تلفن و موقعیتم را انکار کنم .اما او ترجیح داده بود مرا با مدرک ثابت کند که آخر زمانی در کار نخواهد بود و
خیلی بکار آن دسته از ما که اعتماد به نفس کافی همراهش را با دقت ،بی ِن پاهایش قرار می دهد. توطئه ای از س ِر راهش بردارد و من حالا آواره ای همه اش یک قصۀ سرکاری است»...
طوری با حسرت به آن زل زده است انگار عزیزی حرفم را قطع می کند و می گوید « :چرا زن؟»
نداریم ،می آید». است که حالا در لحظۀ وداعش با زندگی از او روی بی خانمان بودم. می گویم « :برای این که با تراشید ِن یک دلیل
مرد جوان در حالی که به خنده افتاده می پرسد«: برگردانده و سکوت پیشه کرده است .معجزه ای احساس درماندگی شدیدی می کنم .پر از گذشته انسانی موجه برای عم ِل این کامپیوت ِر مونث،خواننده
رخ نمی دهد و صدایی از تلفن همراه شنیده نمی ام و خال ِی خالی از آینده .تاریکی پیش رو و سرما احساس بیگانگی نکند با او».
چه جالب! می شود ببینمش؟» شود .به کندی قامت راست می کند و حالا مایوسانه اعتماد به نفسم را می خورند .سرانجام تصمیم می می پرسد « :کدام دلیل انسانی موجه می شود برای
مورچه سری تکان می دهد و خود را تا آن جا که کاپشنش را هم از تن می کند .آن را با حوصله تا گیرم هر طور شده خود را دوباره به او تحمیل کنم. این ابر کامپیوترت تراشید؟»
می شود از روی کاغذ کنار می کشد .روی آن نوشته می زند و کنار تلف ِن همراه می گذارد .هنوز راست تصمیم می گیرم از دیوار خانه بالا بروم .خود را تا می گویم « :او می خواهد بچه دار بشود .دوست دارد
شده :مورچه ها هرگز به بن بست نمی رسند بلکه نیاستاده است که با ِد ملایمی وزیدن می گیرد .مر ِد سینه روی لبۀ دیوار بالا می کشم که ناگهان نور یک مادر باشد .دلیلی انسانی تر از این سراغ داری؟ »
همیشه از بن بست ها آغاز می کنند! مرد جوان می جوان در حالی که تند و بی وقفه پلک می زند چند شدیدی اطرافم را روشن می کند .تا به خودم بجنبم به فکر فرو می رود .باز سرش را به طرف پنجره می
ردیف از دکمه های پیراهنش را باز می کند .باد که و سر در بیاورم که این نور از کجاست ،تعادلم را چرخاند .کمی خود را جا به جا می کنم تا بتوانم
پرسد « :یعنی تو به این نوشته باور داری؟» گویی از قصد جوان آگاه است ،دلسوزانه خود را به از دست می دهم ،می افتم .نور آن چنان شدید او را بهتر ببینم .سرش را میا ِن دستانش می گیرد
مورچه با رندی از او می پرسد « :منظورت این است سر و سینه اش می زند و از او ملتمسانه می خواهد و مستقیم بر سر و رویم می تابد که قادر نیستم وبرای مدتی به همان حالت ،ساکت می ماند .سرش
از لبۀ بام دور شود .اما به نظر نمی رسد که او از چشمهایم را باز نگه دارم .با چشمان بسته ،تلاش را که بلند می کند ،می بینم که می خندد .خنده
که تو به این نوشته باور نداری؟» تصمیمش منصرف شده است .باد حالا پر زورتر می می کنم بلندشوم و خود را از کانون نور دور کنم .به اش را به حساب موافقت او می گذارم .دل گرم می
مرد جوان بی درنگ جواب می دهد «:خیلی وزد .مر ِد جوان خود را جا به جا می کند و کمی به سمت آشغالدانی متمایل می شوم که ناگهان ضربۀ شوم .می خواهم سیگاری برای هر دو مان بگیرانم تا
ببخشید ها ،البته که نه! هیچ موجودی قابل مقایسه جلو خم می شود و سرش را در برابر باد ،سپر می جدی تر راجع به طرحی که من در سر دارم با هم
کند .ناگهان چشمش به مورچۀ داستا ِن ُدرنا کوچولو محکمی به سرم می خورد و از حال می روم. صحبت کنیم که حرفم را قطع می کند و می گوید:
با انسان نیست ».انسان قادر متعال است ،جانم!» می افتد که از کنار تلفن همراه در گذر است .مر ِد به هوش آمده ام .روی تختی دراز کشیده ام و او « باید بنشینیم و مفصل راجع به آن صحبت کنیم.
مورچه نخودی می خندد .بعد در حالی که تلاش جوان خوشحال می شود .با صدای بلند سلام می بالای سرم نشسته است .می خندد .نمی دانم اما اول از همه ،اگر زحمتی نیست ،می شود آشغال
می کند تکه کاغذ را دوباره به دوش بگیرد ،می کند .مورچه اما انگار همۀ هوش و حواسش متوجه ها را ببری پایین؟ بوی گن ِد کباب مانده دارد خفه
گوید « :شاید هم حق با تو باشد ،اما رفیق یک تکه کاغذی است که بر دوش می کشد ،اعتنایی به کجایم .می گوید: ام می کند».
نگاهی به خودت و من بیانداز ،ببین همین حالا من او نمی کند .مرد جوان خم می شود و دوباره سلام « عجله ات برای چیست؟ مهم این است که بلا از تو با آن که می دانم او مدتها است از خورد ِن گوشت
می کند .مورچه لحظه ای می ایستد اما بعد بی آنکه خودداری می کند و اصلا بوی بدی احساس نمی
و تو کجا ایستاده ایم». سری برگرداند یا چیزی بگوید ،به راه می افتد .مرد دور شده و حالا در جای امنی هستی». In touch with Iranian diversityکنم .با این وجود برای آن که حسن نیتم را نشان
مرد جوان لحظه ای به فکر فرو می رود و آن گاه جوان حالا کمی خود را عقب می کشد و به زانو می می گویم « :کدام بلا؟ این جای امن داده باشم قبول می کنم .در حالی که گرد ِن کسیۀ
می پرسد « :آیا حالا به نظر تو من باید خودکشی نشیند و این بار بلندتر سلام می کند اما باز جوابی نایلونی را می پیچانم تا گره بزنمش می گویم« :
از سوی مورچه نمی شنود.زورآزمایی غیر منصفانه کجاست؟ » راستی ،یک معذرت خواهی به تو بدهکارم».
بکنم؟» ای میان باد و مورچه در جریان است ،با این همه، بلند می شود و بسوی پنجرۀ باز اتاق می رود .به این تعجب می کند .می گوید « :آفتاب از کدام طرف
مورچه بدون آن که به او نگاه کند می گوید «:ما مورچه بی هیچ شکایتی و با همۀ توانش زور می سو و آن سو نگاهی می اندازد و بعد آن را می بندد. در آمده؟»
مورچه ها شما آدم ها را درک نمی کنیم .شماها زند تا در مسیری خلاف ِ جریان باد اگر چه اندک، با خوشرویی به سمت من می آید و می گوید « :قبل می گویم « :نه! راجع به بحث قبلی مان...حق با
از آن که پیشتر برویم مایلم نظرت را به چند نکته تو بود .حر ِف درست حر ِف درست است حتی اگر
موجودات بسیارعجیبی هستید». پیش برود جلب کنم .اما پیش شرطش این است که چشمهایت شیطان آن را به زبان بیاورد».
مرد جوان پوزخندی می زند و می گوید «:بهر حال و می رود .مرد جوان سرش را تا پشت شاخک های را ببندی و سعی کنی در حالت نیمه هوشیار -نیمه لبخند می زند و من شاد می شوم .باعجله از
س ِر مورچه پایین می کشد و بعد با انگشت نشانه اش پله ها پایین می روم وکیسه را می اندازم توی
خوشحالم که زیر پای مادر بزرگ له نشدی!» مانع پیش روی مورچه می شود .مورچه می ایستد و بی هوش قرار بگیری». سط ِل زبالۀ دم در که ناگهان در ،پش ِت سرم بسته
مورچه از گوشۀ چشمش نگاهی به مر ِد جوان می سرش را بالا می گیرد .به نظر نمی رسد که از دیدن نمی دانم چرا چانه نمی زنم .بلافاصله پلک هایم می شود .دکمۀ آیفون را می زنم و منتظر می مانم.
اندازد و موذیانه می گوید « :قرار هم نبود له بشوم. مرد جوان بر لبۀ بام تعجب کرده باشد .در حالی که روی هم می افتند و من در موقعیتی میان خواب جوابی نمی آید .دوباره و دوباره می زنم اما جوابی
آن پایان بندی پیشنها ِد خو ِد من بود .خوشحالم که نفس نفس می زند با لحنی طلبکار می گوید « :تو و بیداری قرار می گیرم .با چشما ِن بسته بخوبی نمی شنوم .هوای بیرون سرد است و هر آن ممکن
که ...هنوز این جایی؟ چرا...چرا این همه ...لفتش می بینمش .گوشۀ سمت چ ِپ لبش چین برداشته است آسمان ببارد .حالا بلند صدایش می کنم و باز
تو باورش کرده بودی!» است .نگاهش را از من می گیرد ،سینه اش را صاف صدایش می کنم .جواب نمی دهد .نمی خواهم باور
ومنتظر جوابی از سوی او نمی ماند .راهش را می می دهی جانم؟» می کند و در حالی که به تابلوی پرستار زیبایی که کنم که عمدی در کار است .برای آخرین بار و این
گیرد و در باد پیش می رود .باد نیز انگار از گفتگوی مر ِد جوان خود را پس می کشد و با تعجب می انگشت اشاره اش را روی لبش نشانده و با چشمانی بار از سر لجبازی دکمۀ آیفون را تا آن جا که جا
میان مورچه و مرد جوان متاثر شده و حالا انگار پرسد « :منظور را نمی فهمم .چه چیز را لفت می خندان از او می خواهد سکوت کند ،می گوید « :تو دارد فشار می دهم .بالاخره از پش ِت گوش ِی آیفون
به فکر فرو رفته است ،کاملا آرام گرفته است .مرد دهم؟» مورچه ،تکه کاغذ را با احتیاط زمین می آلان رو تخت یک تیمارستا ِن مجهز پایتخت تح ِت صدایش را می شنوم:
جوان تلفن همراهش را بر می دارد و شماره ای می گذارد و بسرعت روی آن قرار می گیرد تا باد نبردش. درمان هستی .قبل از این که شکایتی بکنی ،بگذار « شرمنده ام! نمی توانم در را به رویت باز کنم...
سرش را تا آن جا که می تواند بالا می گیرد و در بگویم که این بهترین گزینه برای نجاتت بود .اگر شما آزادی! می توانی هر جا دلت خواست بروی. Vol. 23 / No. 1388 - Friday, Mar. 25, 2016
گیرد. حالی که مستقیم در چش ِم مر ِد جوان نگاه می کمی دیر جنبیده بودم حالا در چنگ آن ها اسیر پیشنهاد می کنم بروی آن خانم کامپیوتر خوشگله
کند می گوید « :تلف ِن همراهت قرار نیست در این بودی .با وضعیت مشکوکی که داشتی کسی چه می را پیدا کنی ،بلکه بتوانید دو تایی یک داستا ِن مدرن
پس از مدتی کلنجار رفتن ،بی آن که کاری از پیش داستان زنگ بزند .اگر تصمیم گرفته ای که خودت داند چه به روزت می آوردند .با آن که د ِل خوشی بنویسید .من نیستم!»
برده باشم از نفس می افتم .بعد از صرف آن همه از تو ندارم ،راضی نشدم بدست آنها اسیر شوی .به می گویم « :یعنی چه که تو نیستی؟ تو که بهتر
انرژی تنها توانسته بودم شست پای راستم را که را از اینجا پرت کنی پایین .معطل نکن ،بپر!» موقع متوجۀ ماشین گشت شان شدم و قبل از آن از هر کسی می دانی من جایی برای رفتن ندارم .از
از جورابم بیرون زده بود ،ببینم ،همین .به شست چهرۀ مر ِد جوان درهم می رود .می گوید « :این که آن ها تو را ببینند من با ضربه ای بیهوشت کردم وقتی که بیاد دارم همیشه با تو هم خانه بوده ام»...
ِ پایم نگاه می کنم .تکانش که می دهم خنده ام چه جور حرف زدنی است؟ گیرم که بخواهم خودم می گوید « :تو بالاخره یک روز باید مستقل می
می گیرد .می دانم کسی باور نمی کند اما حالم را از این بالا پرت کنم پایین ،به حضرت عالی چه و به این جا آوردمت .حالا خود دانی»... شدی .گمانم حالا وقتش است .موفق باشی!»
بهتر می شود .گر چه هنوز بدرستی نمی دانم آیا طوری مرا قنداق پیچ کرده اند که تنها قادرم سرم می گویم « :همین؟»
برای کسی در موقعیت من همه چیز به پایان رسیده می رسد؟ فسقلی!» را کمی به چپ و راست خم کنم .با این وجود ،نور می گوید « :همین!»
است یا نه ،آیا هنوز راهی برای رفتن باقی است یا در جا جواب می شنود « :هیچی! اما با تردید نمی آفتابی که از پنجره اتاق خود را تا روی سینه ام
به آخر خط رسیده ام؟ به فکر فرو می روم .از میان پهن کرده ،حس خوشایندی را در من بیدار می کند. و گوشی را می گذارد .باورم نمی شود اما حقیقت 28
گزینه های مختلفی که به ذهنم می رسد ،تصمیم شود هیچ کاری کرد حتی خودکشی». به یاد داستانی می افتم که در آن مر ِد جوا ِن افسرده دارد ،براحتی آب خوردن از او رو دست خوردم .با
می گیرم همه جواب ها را که حول سئوال بالا است مر ِد جوان که حالا عصبانی شده است می گوید« : ای احساس پوچی و عاطل بودن می کند و هم از این همه ،احساس او را درک می کنم .باید اعتراف
دور بریزم و در عوض توانم را برای ساختن امید بکار این رو خود را لایق زنده ماندن نمی داند .او در این کنم که پایم را از گلیمم بیشتر دراز کرده بودم.
بگیرم .قانع می شوم که ایستادن بر س ِر دو راهی تردید؟ من تردیدی ندارم!» سرازیری تا آن جا پیش می رود که تمام ناکامی کار به آنجا رسیده بود که دیگر نقشی برای او قائل
همیشه بد نیست که گاه حتی خوب است و از آن مورچه ،در حالی که سرش را تکان می دهد می های خود را به پای خو ِد زندگی می نویسد .صبح
روست که امید هنوز در جدال با ناامیدی است و گوید « :شما آدم ها موجودات عجیبی هستید .باشد، یک روز گرم تابستان که آسمان از ابرهای عقیم پر
اگر جوابی روشن برای انتخاب این یا آن دیگری است ،سرانجام تصمیم می گیرد که کار را یکسره
نمی یابیم تنها به این خاطر است که ناخواسته به همان که تو می گویی». کند .خود را به پش ِت بام ساختمان چند طبقه ای
ناامیدی میدان داده ایم و این چنین وقت را هدر مرد جوان برای آن که بتواند راحت تر ببیندش از که در آن اقامت دارد می رساند .آن چنان مصمم
می دهیم و توانمان ته می کشد ،در حالی که امید لبۀ بام پایین می آید .انگار سردش شده باشد دکمۀ بسوی لبۀ بام می رود که گمان می کنی همه چیز
در چنین مواقعی به ز ِن عشوه گ ِر زیبا یی می ماند پیرا هنش را می بندد و آن گاه ترجیح می دهد
که در فاصله ای دور در انتظار تو ایستاده ،کافیست
خوب به دور و برت نگاه کنی ،او برایت دست تکان
می دهد .بی معطلی امید را انتخاب می کنم .در
خیالم ،جابه جا می شوم ،می توانم دستهایم را زیر
سرم بگذارم ،می گذارم و لبخندی بر لب می نشانم
.با نگاهم سقف را می شکافم و بی هیچ مانعی به
آینده ،به دور چشم می دوزم .ادامه دارد