Page 27 - Issue No.1388
P. 27
یکی بود یکی نبود،سال / 23شماره - 1388جمعه 6نیدرورف 1395 در بَنان ُدرفشانش ِکلک شیرین ِسلک م یلرزید،
ِحبرش اندر َمحَبر پر لیقه چون سنگ سیه م یبست.
ادبیات
نویسنده ای بود که از 27 زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
(( -هان ،کجایی ،ای عموی مهربان! بنویس.
داستان دل کابو سهایش
به زندگی سلام می کرد! ماه نو را دوش ما ،با چاکران ،در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ یال ما سه ک ّرت تا سحر زایید.
محمد رضا حجامی
در کدامین عهد بودهست اینچنین ،یا آنچنان ،بنویس)).
این همۀ قصه ای بود که نوشته شده بود .با تعدادی نقاشی مناسب ،نویسنده که حالا لیک هیچت غم مباد از این،
می توانست براحتی اجازۀ انتشار بگیرد و خوب بفروشد و خیلی زود سرش را کمی به ای عموی مهربان ،تاریخ!
هم به چاپ مجدد برسد ،اما هرگزچاپ نشد .البته من از این بابت جلو خم می کند تا چیزی را در خیابا ِن تیره و تار ببیند با صدای
دلخور نیستم .می دانید چرا؟ دلیلش اتفاقی بود که بعد از پایان خفه شده ای می گوید « :بوق! صدای بوق ِ ماشین ها را چه طور پوستینی کهنه دارم من که م یگوید
قصه افتاد .بعد از اینکه درنا کوچولو حرفش را می زند و قصه به نمی شنوید؟» از نیاکانم برایم داستان ،تاریخ
پایان می رسد مادر بزرگ از او می خواهد که برود و از روی طاقچۀ دوستانش با تعجب به یک دیگر نگاه می کنند و هیچ نمی گویند.
اتاق ،عینکش را برایش بیاورد .به محضی که درنا از او دور می شود ،نویسنده ادامه می دهد « :عجیب نیست این همه صدای بوق؟ انگار من یقین دارم که در ر گهای من خون رسولی یا امامی نیست
خنده در چهرۀ مادر بزرگ پر پر می زند و می میرد .انگار او نقابش همه از دس ِت هم عصبانی اند و طلب کار! هیچ کسی اعصاب درست نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
را برداشته باشد یا نقابی را به صورتش بزند ،با چهره ای برافروخته و حسابی ندارد .این طور نیست؟» وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت:
به زحمت از روی لبۀ حوض بلند می شود و پای راستش را روی کسی چیزی نمی گوید .انگار همه یقین کرده باشند که نویسنده کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.
مورچۀ بیچاره ای که سخت در تقلا است دانۀ سیبی را به پشت سر به سرشان گذاشته است ،ابرو بالا می اندازند و به س ِر جایشان پوستینی کهنه دارم من،
حمل کند می گذارد و در حالی که با غیض پنچۀ پایش را روی برمی گردند و یک راست به سراغ پاکت های سیگارشان می روند. سالخوردی جاودان مانند.
او می فشارد ،می گوید « :وااای از دست شماها! تموم باغچه م رو نویسنده در حالی که هنوز خندۀ موذیانه گوشۀ لبش محو نشده
است ،دست نوشته اش را پنهان از چش ِم همه ،مچاله می کند و می سوراخ سوراخ کردین!» مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
شما بودید به سادگی از کنار آن چه که اتفاق افتاده بود ،می اندازدش در سطل آشغال .درست همان جا ،ایده خلق شخصیتی که گویدم چون و نگوید چند
گذشتید؟ اما نویسنده که خودش شاه ِد ماجرا است ،انگار نه انگار .در دورۀ آخر زمان زندگی می کند در ذهنش نقش می بندد .خانه
سکوت می کند و هیچ به روی مبارکش نمی آوردُ .خب من هم که خلوت می شود به سراغ کامپیوترش می رود تا هر چه را که در سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
مثل شما نتوانستم از آن بگذرم .بحث مفصلی بین ما در می گیرد .بارۀ ایدۀ جدیدش در ذهن دارد ،بنویسد .خوب می داند اگربخواهد بس پدرم از جان و دل کوشید،
مثل همیشه ،زیر بار نمی رود .توجیه اش این است که ما باید روی داستا ِن قابل قبولی بنویسد باید به تاریخ تکیه کند و واقعیت های
حرف درست یا نادرست مکث کنیم نه اینکه حرف از زبا ِن چه کسی ملموس تاریخی زیادی را زیر و بالا کند .نیازمند مطالعه و جستجوی تا مگر کائن پوستین را نو کند بنیاد.
بسیاری است و مهم تر از همه ،آن که می بایست شخصیت اصلی شنیده می شود. او چنین م یگفت و بودش یاد:
می گویم « :چطور می توانم به حرف مادر بزرگ اهمیت بدهم و به داستانش را از نزدیک بشناسد و خصوصیات ویژۀ او را کشف کند .اما
آن فکر کنم در حالی که خود اوبا عملش اولین ناقض حرف های این را نیز می داند اگر هر آنچه را که اکنون در ذهن دارد ثبت نکند (( -داشت کم کم شبکلاه و جّبٔه من نو ترک م یشد،
در حافظه اش باقی نخواهند ماند ،چه اگر باقی بماند هم دستخوش خودش است». کشتگاهم برگ و بر م یداد.
In touch with Iranian diversity
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.
او دوباره و چند باره حرفش را تکرار می کند و سرانجام از آن جا تغییرات اساسی خواهند شد ،پس به سرعت مشغول تایپ کرد ِن من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
که مثل همیشه دلیل محکمی برای اثبات حقانیت خود ندارد و در همۀ آن چیزی می شود که در حال می داند و می تواند ببیندشان. تا گشودم چشم ،دیدم تشنه لب بر ساحل خشک َک َشف رودم،
عین حال به هیچ وجه حاضر نیست حتی راجع به حرف های من پشت سرش ایستاده ام .از روی شانه اش نگاهی به من می اندازد
فکر کند ،عصبانی می شود و بحث ما بی نتیجه به امان خدا رها می و می گوید« :حاضری عجالتاً نقش یک خبرنگار سمج را بر عهده پوستین کهنٔه دیرین هام با من.
شود .عادت دارد ،آن جا که قافیه تنگ می آید بنا می کند به الدرم بگیری؟ یک آدم فضول!» اندرون ،ناچار ،مالامال نور معرفت شد باز
بلدرم کردن .کاربه مشاجرۀ لفظی می رسد .هر کس تا آنجا که جا پیشنهادش را به حساب آشتی اش می گذارم .شادمانه می گویم« :
دارد حرف خودش را تکرار می کند که ناگهان حر ِف احمقانه ای از یک خبرنگا ِر فضول ،ها؟ عالیه!» هم بدان سان کز ازل بودم)).
می گوید « :خبرنگا ِر...خبرنگا ِر روزنامۀ آیندگان مثلا ،که در دفتر دهانم بیرون می پرد .می گویم: باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
سردبیری ،این تیتر شوک آور را پیشنهاد می کند :و اینک آخر « بیچاره مردمی که تو نویسنده اش باشی!» باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.
در جا یخ می زند .ساکت می شود .ساکتش کرده بودم .گمانم زمان!»
ازهمان لحظه بود که رابطۀ میان من و او دستخوش تغییری اساسی می پرسم « :بعدش چی؟» و آن بآیین حجره زارانی
شد .البته رابطه مان به کل قطع نشد اما از آن پس ،رابطۀ میان من می گوید « :بعدش هم در مورد این که آخر زمان فرا رسیده ،می کآنچه بینی در کتاب تحفٔه هندی،
و او هرگز به رو ِز اولش باز نگشت .این رابطۀ نیم بند باقی ماند تا نویسی»... هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
شبی که او چند تن از دوستانش را دعوت می کند که داستا ِن ُدرنا می گویم « :که چه بشود؟ که چه بکنیم؟ » روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
می گوید «:که تکلیف این دنیایی که مثل خر تو ِگلش گیر کرده کوچولو را برایشان بخواند.
همان طور که حدس می زدم کسی از داستان خوشش نمی آید .ایم را یکسره کنیم!» ما پس از او پنج تن بودیم.
دریغ از یک خسته نباشی ی خشک و خالی .حتی یکی آن ها که می گویم « :و پیشنهاد داستانی شما این است که به سیم آخر من بسا ِن کاروانسالارشان بودم.
خیلی به او نزدیک است ،در آمد که « :حی ِف وقت که آدم برای بزنیم؟ »
خواندن وشنیدن اینجور داستانها هدر بدهد .تو انگار راستی راستی می گوید « :چرا نه؟ این طوری شاید یک طوری بشود .بالاتر از _کاروانسالار ره نشناس _
سیاهی که رنگی نیست». بیکاری ها رفیق!» اوفتان ،خیزان
دیگری می گوید «:آخر جا ِن من در قرن بیست و یکم کدام نوه ای می گویم « :از یک نویسندۀ جها ِن سومی انتظار بیشتری نمی توان
Vol. 23 / No. 1388 - Friday, Mar. 25, 2016 دیگر گوش به پند و اندرزهای مادر بزرگش می دهد؟ دلت خوش داشت!» تا بدین غایت که بینی ،راه پیمودیم.
ناخواسته ،باز نیشش زده بودم .از کوره در می رود .با مشت محکم است برادر!» سا لها زین پیشتر من نیز
آن دیگری هم در حالی که حرف های دوس ِت بغل دستی اش را روی میز می کوبد .کمی عقب می نشینم .اما او خیلی زود بر خود
تائید می کند ،می گوید « :استاد! سخن نو آر که نو را حلاوتی است مسلط می شود .در حالی که به پنجرۀ رو به خیابان نگاه می کند خواستم کائن پوستین را نو کنم بنیاد
حالا با لحن نرمی می گوید: دگر!» با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
و آن یکی هم که اتفاقا کنا ِر دس ِت نویسنده نشسته است ،در حالی « توپیشنهاد بهتری داری؟ »
که سعی می کند از نگاه کردن به او پرهیز کند می گوید « :عزیز می گویم «:ادای مدرن نویس ها را در بیاور لااقل». ((این مباد! آن باد!))
جان ،اگر مادر بزرگ ها خیلی عاقل بودند این همه اسی ِر دس ِت می پرسد« :چه طوری؟ » ناگهان توفا ِن ب یرحمی سیه برخاست...
پدر بزرگ های ما نمی ماندند ».نویسنده ،برای آن که موضوع را می گویم « :مثلا این خبرنگار چرا خبرنگار روزنامۀ گاردین نباشد؟
درز بگیرد ،رندی بخرج می دهد .انگار حادثۀ بسیار مهمی رخ داده وبه جای آن که دنبا ِل یک تیتر تکراری باشد ،چرا دست به افشاگری پوستینی کهنه دارم من،
باشد با اشارۀ دست نظر همه را به سم ِت پنجرۀ رو به خیابان جلب حول و حوش یک ایدۀ نابود کنندۀ همه گیر که زندگی نوع بشر یادگار از روزگارانی غبارآلود.
می کند .همه از جا بلند می شوند و پش ِت س ِر او به راه می افتند .را روی کره زمین مورد تهدید جدی قرار داده نزند؟ یک تنه چون مانده میراث از نیاکانم مرا ،این روزگارآلود.
با آن که تا غروب و سیاهی شب هنوز ساعتی مانده است اما در اسطوره ای نجات بخش در برابر میلیارد ها نفر انسا ِن مسخ
27 زی ِر آسمانی که گویا آبست ِن باران است چیزی یا کسی را نمی شود شده بایستد .از پسش بر نمی آیی ؟ لااقل افشاگریت را حول های ،فرزندم!
بشنو و ُهشدار
به وضوح دید .نویسنده انگش ِت اشاره اش را به گو ِش راستش می ایدۀ مسخرۀ آخر زمان مثل یک انسان این زمانی ،سازمان بع ِد من این سالخورد جاودان مانند
چسباند و می پرسد « :می شنوید؟ » همه ،به هم نگاه می کنند و بده؟ تو که می دانی همه اش کشک است و ایدۀ آخر زمان با بَر و دوش تو دارد کار.
خاک پاشیدن در چشم حقیقت است .کمی شجاعت می با هم می گویند« :نه!» لیک هیچت غم مباد از این.
ککوزُ،مکَرّقداعمیپونستجیّبٔهنزکربَهفنٔهتمرننگپیاکنتمر بیاششندا؟سی تو
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
ک هام نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعٔه آلودگان م یدار.
تهران ،تیر ۱۳۳۵
منابع و مآخذ:
-۱آ نگاه پس از تندر /مهدی اخوان ثالث /انتشارات سخن /چاپ سوم ۱۳۸۴
-۲نگاهی به تاریخ ریاضیات ایران /پرویز شهریاری /انتشارات علمی و فرهنگی/
چاپ دوم ۱۳۹۰
-۳انسان در شعر معاصر /محمد مختاری /انتشارات توس /چاپ چهارم ۱۳۹۲
-۴تاریخ علم کمبریج /کالین اُ .رنان /ترجمٔه حسن افشار /نشر مرکز /چاپ
هفتم ۱۳۹۲
-۵ریاضیات و مونالیزا /بولنت آتالای /ترجمٔه فیروزه مقدم /انتشارات مازیار/
چاپ دوم ۱۳۹۲