Page 39 - Issue No.1387
P. 39

‫یکی بود یکی نبود‪ ،‬نویسنده ای بود که از دل‬                                                                          ‫ادبیات‬

‫‪39‬‬

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1387‬جمعه ‪ 28‬دنفسا ‪1394‬‬                        ‫کابو ‌سهایش به زندگی سلام می کرد!‬                                                                                  ‫داستان‬
                                                                                                                                                                                    ‫کوتاه‬

                                            ‫که کار از کار می گذرد و من باید تاوان ناکرده ها و کرده های خودم را راه می افتم و آفتاب فرو نشسته است که به د ِرخانۀ برادرم در شه ِر‬
                                            ‫بدهم اول‪ ،‬دلم به حال خودم می سوزد و بعد‪ ،‬از زور خشم ورم می کنم‪ .‬مجاور می رسم‪ .‬شیرین خانم است که در را باز می کند‪ .‬مرا که می بیند‬       ‫محمد رضا حجامی‬

                                            ‫اما چه کرده ام و چه را ناکرده باقی گذاشته ام این بار؟ شاید دیگر دیر وسط چهار چوب در می ایستد بی آن که کلمه ای بر زبان بیاورد‪ ،‬طوری‬
                                            ‫شده است و جایی برای پاسخ به پرسش هایی از این دست‪ ،‬نمانده است‪ .‬نگاهم می کند که انگار مرا هرگز ندیده و حالا متعجب است که چرا‬
                                            ‫با این همه‪ ،‬ترس از آنچه که در پیش روست مرا با نیرویی جادویی و زن ِگ د ِر خانه شان را زده ام‪ .‬از برادرم می پرسم‪ .‬می گوید خبر ندارد‪ .‬از‬  ‫‪ ...‬بعد از ظهر یک جمعۀ مه آلود‬
                                            ‫سهمگین به گذشته می کشاند و من سالهای بر باد رفتۀ عمرم را در حال پسرشان می پرسم‪ .‬می گوید نمی داند‪ .‬از حا ِل برادرش می پرسم‬              ‫است‪ .‬در زورقی نشسته ام و با‬
                                                                                                                                                                                   ‫آسودگی خاطری غریب‪ ،‬پارو زنان‬
                                            ‫فاصلۀ میان ِ پلک زدنی مرور می کنم‪ .‬همۀ آن آرزوهای ریز و درشتی می گوید سال هاست که او را ندیده است‪ .‬دیگر چیزی برای گفتن پیدا‬            ‫به سوی جزیره ای در جنوب‬
                                            ‫که تنها در من زیسته بودند و من هرگزنتوانسته بودم به آنها جامۀ عمل نمی کنم‪ ،‬سرم را پایین می اندازم‪ .‬سرانجام پس از مدتی فکر کردن‪ ،‬بی‬
                                            ‫بپوشانم که سهل است‪ ،‬حتی آن ها که در من سرکوب شده بودند و آن که به او نگاه کنم می گویم‪ «:‬مادرم سلام رساند و گفت اگر می شود‬              ‫پیش می روم‪ .‬صدایی در درونم‬
                                                                                                                                                                                   ‫مدام امیدوارم می کند که می‬
                                            ‫اینک در زندان حافظه پنهان مانده بودند هم‪ ،‬حالا پیش چشمانم رژه یک قالب صابون به او قرض بدهید‪ ،‬البته اگر دارید‪ ».‬شیرین خانم بی‬           ‫توانم پیدایش کنم‪ .‬و اگر پیدایش‬
                                            ‫می روند‪ .‬طع ِم تل ِخ حسرت است گویا که ته حلقم ماسیده است‪ .‬به زور آن که چیزی در جوابم بگوید‪ ،‬در را به رویم می بندد‪.‬‬
                                                                                                                 ‫قورتش می دهم و راضی می شوم که چشما ِن بسته ام را دوباره باز کنم‬   ‫نکنم؟ لااقل برای مدتی هم که‬
                                                                                                                                                                                   ‫شده‪ ،‬در یاد او گم می شوم‪ .‬چه‬
                                            ‫تا در لحظۀ وقوع آن اتفا ِق شوم که نمی دانم چیست‪ ،‬لااقل برای یک دوباره زنگ می زنم و مدتی پشت در می مانم‪.‬خبری نمی شود‪ .‬ناسزایی‬
                                            ‫می گویم و جعبه آچار و کیف وسایل کارم را از پشت در بر می دارم و به‬    ‫کس می داند‪ ،‬شاید تا آن وقت که دوباره پیدایم بشود آب ها هم از بار هم که شده از روبرو بتوانم ببینمش‪.‬‬
                                                                                                                                                                                   ‫آسیاب افتاده باشد‪ .‬بهر حال‪ ،‬تا این جای کار همه چیز طبق نقشه پیش‬
                                            ‫طرف ماشین برمی گردم‪ .‬هنوز کلی ِد د ِر صندوق عقب را از دستۀ کلید ها‬
                                            ‫رفته است‪ .‬در واقع با فسخِ قرار دا ِد تلفن همراهم‪ ،‬مدتها پیش تر از عازم مثل هر روز غروب‪ ،‬در راه خانه‪ ،‬از آخری ِن تیر چراغ برق می گذرم و جدا نکرده ام که صدای باز شد ِن در را می شنوم‪ .‬زنی با لحنی ملتمسانه‬
                                            ‫شدنم‪ ،‬گم شده بودم و برای آنکه بهانه ای دست کسی نداده باشم که در نقطه ای که مرز میان تاریکی و روشنایی است مستاصل از حرکت می گوید‪ « :‬آقا! آقا ببخشید‪ .‬گرفتار بچه بودم‪ .‬بفرمایید!» دسته کلید از‬
                                            ‫دنبالم بگردد باید دو کار دیگر می کردم‪ .‬ماشین را سپردم دست مارتیک باز می مانم‪ .‬دقایقی چند می گذرند‪ .‬ماه از پشت تکه اب ِر درشتی به دستم می افتد‪ .‬صدا آن چنان نهیبی به قلبم می زند که تعادلم را برای‬
                                            ‫مکانیک‪ ،‬اما مشکل اصلی صاحبخانه ام بود‪ .‬انگار بو برده باشد‪ ،‬از کنا ِر بیرون سرک می کشد و نورش که بر جاده‪ ،‬دیوا ِر بلند و طولان ِی کارخانۀ لحظه ای از دست می دهم‪ .‬برای آنکه نیفتم خود را به ماشین تکیه می‬
                                            ‫پنجرۀ اتاقش تکان نمی خورد و تمام وقت با چشمانی نگران مراقبم ابریشم سازی و بر ت ِن درختا ِن کنا ِر نهر آب افتاده نه تنها از هول و هراس دهم‪ .‬نمی دانم جدار سینه ام چگونه گرومبا گرومب قلبم را تاب می‬
                                            ‫بود‪ .‬نگرانی اش بی مورد بود‪.‬حسابم را با او صاف می کردم‪ .‬برای راضی همیشگی ام کم نمی کند بلکه حالا سایه هایی که انگار جان گرفته اند آورد‪ .‬دوباره همان صدا را می شنوم‪ .‬همۀ آنچه که به یکباره در ذهنم‬
                                            ‫کردنش اما مجبور شدم قید کتابهایم را بزنم و آنها را به پول تبدیل کنم‪ .‬و در اشکال مختلفی خود را بر س ِر راهم قرار داده اند‪ ،‬بیقرارتر م می جان گرفته اند و لرزه به جانم انداخته است را انکار می کنم تا جرات‬
                                            ‫باقی ماندۀ اسباب و اثاثیه ام را هم نزد کارتون خواب های قدیمی محله کنند‪ .‬ترس به راحتی جانم را شکار می کند‪ .‬چشم هایم را سفت می کنم به سمت صدا برگردم‪ .‬از روی شانه نگاهش می کنم و زینت را‬
                                            ‫به امانت سپرده ام‪ .‬به هر کدام چیزکی رسید‪ .‬و حالا با تعدادی کنسرو بندم تا چیزی را نبینم و آن گاه چون ماه ِی که از رسیدن به آب باز می بینم‪ .‬لبخندی ساختگی بر لب دارد‪ .‬هوای فشردۀ درو ِن سینه ام را‬
                                            ‫ماهی جنوب‪ ،‬یک شیشه خیار شو ِر یک و یک‪ ،‬مقداری برنج دودی که مانده باشد‪ ،‬پر پر می زنم‪ .‬چه کنم؟ ماندن و مردن یا رفتن و شاید راهی به دشواری خالی می کنم و ناباورانه به سویش می روم‪ .‬با آن که کمی‬
                                            ‫مادرم قبل از مرگش برایم فرستاده بود‪ ،‬چند تایی نان سنگک دو بر یافتن؟ کور مال کور مال به جلو قدم بر می دارم اما پس از چند قدم که رنگ پریده به نظر می آید اما زیباتر از زینتی است که سال ها پیش تر‬
‫خشخاشی که صبح از نانوایی آقا امرالله گرفته بودم و آنها را با حوصله به چپ و راست پیش می روم احساس می کنم سایۀ درخت چنار خود از این می شناختم‪ .‬با یک قدم فاصله از او می ایستم و نگاهش می کنم ‪IntouchwithIraniandiversity‬‬
                                            ‫و دقت در کیسه های نایلون ِی کوچک تقسیم شان کرده بودم و یک را به من رسانده و حالا شانه به شانه و قدم به قدم با من همراه شده ‪ .‬نگاهش گرم و مهربان است اما مرا به جا نمی آورد‪.‬‬
                                            ‫جلد کتا ِب خود آموز شطرنج که بین چند دست لباس زمستانی چپانده است ‪ .‬لرزان‪ ،‬از حرکت باز می مانم‪ .‬گوشم را تیز می کنم‪ .‬در سکوت می گوید‪ « :‬ببخشید! تو این سرما پشت در ماندید‪».‬‬
                                                                ‫شبانه تنها‪ ،‬جریا ِن آب روا ِن نهر است که جرات سخن گفتن دارد‪ .‬آب‪ ،‬می گویم‪ «:‬نه خانم! دیگر عادت کرده ام‪».‬‬            ‫بودمش‪ ،‬از زندگی ملال آور و ترس خوردۀ خودم‪ ،‬دور می شوم‪.‬‬
                                            ‫شهر در دور دست ‪ ،‬بی اعتنا به من چنان به خود مشغول است که انگار مرا به پیش رفتن تشویق می کند‪ « :‬برو! جلو برو‪ ،‬برو!» ناچار‪ ،‬دل به آب وسایلم را روی زمین رها می کنم و کلاهم را از سر بر می دارم‪ .‬مرا نمی‬
                                            ‫هرگز در او جایی نداشته ام‪ .‬و من چنان پارو زنان از او دور می شوم روا ِن نهر می بندم‪ .‬یک پایم را از روی زمین می کنم اما هنوز به پیش شناسد‪ .‬انگار ذهنم را خوانده باشد در صدد بر می آید مطمئنم کند که‬
                                                                ‫که پرنده ای از قفس‪ .‬حالا هر چه پیش تر می روم وفاصله ام از بندر رفته‪ ،‬نرفته ناگهان تنم دوباره به رعشه می افتد‪ .‬آیا این سایۀ درخت او زین ِت گمشدۀ من نیست‪.‬‬
                                            ‫بیشتر می شود‪ ،‬احساس می کنم از وزنم کاسته می شود و هر دم سبک چنار است که حالا دستش را روی شانه ام گذاشته و هم اوست که در می گوید‪ « :‬این مشع ِل موتور خانه مان از دیروز یکهو خودش خاموش‬
                                            ‫شده‪ .‬بچه ام بدجوری سرما خورده آقا!» لابد قیافه ام خیلی عوض شده‬       ‫و سبک تر می شوم‪ .‬و حالا پس از چندی‪ ،‬آن قدر سبک می شوم که گوشم پچ پچ می کند‪:‬‬
                                            ‫انگار پ ِر کاهی که وزش نسیمی می تواند آن را بجنباند و از جا بکند‪ « ،‬می ترسی؟! ترس خوب است‪ ،‬بترس!» و ترس وادارم می کند با است‪ .‬اما صدایم که چندان عوض نشده؟ با صدای بلند می گویم‪« :‬‬
                                            ‫از جا کنده می شوم و در حالی که در هوا به این سو و آن سو سرگردان سرعتی که می توانم‪ ،‬به عقب بر گردم‪ .‬برمی گردم به مرز میان تاریکی زمستان امسال هم سن ِگ تمام گذاشته‪ .‬حالا اگر ممکن است راه موتور‬
                                            ‫شده ام چشم می گردانم تا مگر ساحل جزیرۀ موعود را ببینم‪ .‬اما در و نور‪ ،‬درست همان جا که مجبور شده بودم بیاستم و تصمیم بگیرم‪ .‬خانه را به من نشان بدهید بلکه کاری از دستم ساخته باشد‪ ».‬نگاهش را‬
                                            ‫تبان ِی تاریکی و مه‪ ،‬دچار کوری شده ام‪ .‬با این وجود‪ ،‬حسی در درونم حالا چه ؟ کمی این پا و آن پا می کنم و سرانجام راضی می شوم از نگاهم می دوزد‪ ،‬لحظه ای مکث می کند و بعد بسرعت به درون خانه‬
                                            ‫به من اطمینان می دهد که تا مقصد را ِه چندانی در پیش ندارم‪ .‬شاد دوباره همان کاری را بکنم که پیش تر از این و غرو ِب دیروز انجام داده بر می گردد و با دختربچه ای که روی دستش خوابیده‪ ،‬روبرویم ظاهر‬
                                            ‫می شوم و از س ِرهیجانی که در درونم بر پاست‪ ،‬سبک تر می شوم‪ .‬اما بودمش‪ .‬تکلیفم که روشن می شود‪ ،‬کمی آرام می گیرم و آن گاه شروع می شود‪ .‬روسری اش به عقب سر خورده است‪ .‬در حالی که بچه را به‬
                                            ‫شادمانیم دیری نمی پاید و نگرانی‪ ،‬هیجا ِن درونم را زایل می کند‪ .‬نمی می کنم به آواز خواندن‪ «:‬الا تی تی بیا بیرون‪ ،‬بیا می دلا نکن خون‪ ...‬سینه اش می فشارد‪ ،‬به سختی با دو انگشتش آن را پیش می کشد و‬
                                                                ‫دانم چگونه‪ ،‬نسیمی که حالا بیشتر وزیدن گرفته همۀ آن وزنی را که بوشو آی شو بشو آی شو‪ »...‬و همین نجاتم می دهد‪ .‬صدای مادرم در آنگاه با اشارۀ سر راه را نشانم می دهد‪:‬‬
                                                                         ‫بتدریج از دست داده ام را از این جا و آن جا جمع می آورد و کم َک َمک د ِل تاریکی به گوشم می رسد که می خواند‪ « :‬بوشو اَی شو بشو اَی شو‪ « ،‬بفرمایید تو! از این طرف‪».‬‬
                                            ‫وخود را تا دم د ِر آشپز خانه پس می کشد‪ .‬من نیز برای آن که بتوانم‬     ‫همه را روی شانه ام تلنبار می کند و من در سرعتی باور نکردنی سنگین نترسی تو مگر از می ریکه؟»‬
                                            ‫او را نشناخته بگیرم نگاهم را به زمین می دوزم و وارد می شوم و از پله‬                              ‫و سنگین تر می شوم‪ .‬در اندک زمانی بعد‪ ،‬آنقدرسنگین شده ام که انگار‬
                                            ‫هزار کیلو‪ .‬زیر با ِر آن همه سنگینی دوام نمی آورم و در کف زورق سقوط وار ِد حیاط خانه که می شوم مادرم را می بینم بر س ِر چاه آب‪ ،‬به زانو ها پایین می روم‪ .‬موتور خانه تمیز است و مشکل چندانی به نظرم نمی‬
‫‪Vol. 23 / No. 1387 - Friday, Mar. 18, 2016‬‬  ‫می کنم‪ .‬زورق‪ ،‬تا ِب وز ِن مرا نمی آورد و با صدای مهیبی از وسط به نشسته مشغول طناب پیچ کرد ِن گرد ِن یک کیسۀ بزر ِگ کنف ِی است‪ .‬آید‪ .‬در واقع مشکلی وجود ندارد‪ .‬احتمالا به دلیل سرد شدن ناگهانی‬
                                            ‫دو نیم می شود و من بی هیچ فرصتی برای چاره جویی در آب می پیش از آن که چیزی بگویم بر سرم فریاد می زند‪ « :‬تو اینجا چه می هوا و کم شد ِن فشار گا ِز شهری رلۀ کنتر ِل مشعل به طور‬
                                                          ‫افتم و در آن فرو می روم‪ .‬به سختی می توانم دست و پا بزنم اما همان کنی؟ از این جا برو‪ ،‬زود!برو برای مدتی خودت را گم و گور کن‪ ».‬می خودکار دستور خاموش شدن داده است‪.‬‬
                                            ‫مقدار تقلایم تنها به بیش تر فرو رفتنم کمک می کند‪ .‬انگار در میا ِن دانم و نمی دانم که او چه می کند و چه می گوید اما هیچ نمی دانم صدایش می کنم‪ « :‬خانم! خانم یک لحظه لطفا!»‬
                                            ‫قیر مایع و غلیظی گیر افتاده ام و عجیب تر این که اکنون با هر تکانی که به کجا باید بروم که بتوانم برای مدتی گم شوم‪ .‬می دانم که او هم بچه ای در بغل ندارد‪ .‬در حالی که دستهاش را پشتش پنهان کرده‪،‬‬
                                            ‫که به خود می دهم تکه ای از تنم جدا و جزیی از آن مای ِع قیرگون می نمی داند‪ .‬اما باز با صدایی خفه بر سرم داد می زند‪ « :‬گفتم از این جا بالای پله ها می ماند‪ .‬می گویم مشکل خاصی وجود ندارد و از همان جا‬
                                            ‫شود‪ .‬تمام وجودم دلشوره است‪ .‬چه شد که ناگهان چون پر کاهی سبک برو! خودت را گم و گور کن!» می گویم‪ « :‬باشد! فقط‪...‬فقط اگر زینت که ایستاده است رلۀ کنترل و دکمه ای که در چنین پیش آمدی باید‬
                                            ‫شدم و آن گاه بلافاصله‪ ،‬آن همه سنگینی از کجا در من ته نشین شد خبری از من گرفت نگویی گم شده ام‪ .‬من بر می گردم‪ ».‬جوابم را نمی فشارش بدهد را نشانش می دهم‪ .‬سری تکان می دهد و زیر لب تشکر‬
                                            ‫که زورقم شکست؟ وحالا باید در انتظارچه اتفاق غریب دیگری باشم؟ دهد‪ .‬می نشیند روی زمین و کف پا های برهنه اش را به دهانۀ سیمانی می کند‪ .‬وسایلم را جمع می کنم و با عجله از پله ها بالا می آیم‪ .‬دست‬
                                            ‫عقلم انگار چون چشمانم کور است‪ .‬و باز احساسم بلافاصله پادرمیانی چاه می چسباند‪ ،‬س ِر طناب را به آرامی شل می کند و گونی کتابها را پاچه‪ ،‬گرۀ روسری اش را سفت می کند و خود را به دیوار آشپزخانه‬
                                            ‫می کند وهشدارم می دهد که فاجعه ای در شرف تکوین است و من ‪ ،‬به درو ِن چاه می فرستد‪ .‬می خواهم به کمکش بروم که فریادش را به می چسباند‪ .‬من اما انگار هزار سال طول می کشد که از کنارش رد‬
                                            ‫توان آن که بتوانم از آن جان سالم بدرببرم را ندارم‪ .‬نمی دانم چرا در زور قورت می دهد و با چشما ِن نگرانش از من می خواهد از آن جا دور شوم‪ .‬بوی تنش افسونم می کند‪ .‬چون شرابی کهنه در عمق وجودم ته‬
‫نشین می شود و مستم می کند‪ .‬زانوانم می لرزند دوباره‪ .‬چه باید بکنم؟ ‪39‬‬                                             ‫پی یافتن راه برون رفتی از این مخمصه نیستم‪ .‬در عوض‪ ،‬سخت دلم شوم‪ .‬من می روم و می روم و می روم‪...‬‬
        ‫صدای گریۀ بچه ُهشیارم می کند‪ .‬باید هر چه زودتر از آن جا بگریزم‬                                                                                 ‫به حا ِل خودم می سوزد‪ .‬و همین‪ ،‬خشمگینم می کند‪ .‬در میانۀ خشم و‬
                                                                ‫ترحم ناگهان به این فکر می افتم که آیا بهانۀ بهتری برای تبرئه کردنم به کجا؟ درکجا این جهان می توانستم برای مدتی گم شوم؟ با دورترین و می گریزم‪.‬‬
                                            ‫«ادامه در صفحه ‪»۴۰‬‬                                                   ‫وجود ندارد؟ و بی اراده می زنم زیر خنده! آخر‪ ،‬تازگی ندارد‪ .‬هر وقت نقطه ای که می توانستم به آن فکر کنم ‪ 14‬کیلومتر فاصله دارم‪ .‬پیاده‬
   34   35   36   37   38   39   40   41   42   43   44