Page 23 - Issue No.1375
P. 23
بخشی از رمان «رسم این زن سکوت است» ادبیات
سال / 23شماره - 1375جمعه 4ید 139423 داستان
نه؟» و تو بگویــی« :قرارمون کوتاه نوشت هی مهدی مرعشی
شب اولی که اومدی» و بدانی
که همین حــرف و همین قرار
کافی است تا من دستم را کنار
بکشم و بگذارم روی دس تات نشر زاگرس۲۰۱۴ ،
و آرام حلقــ هی ازدوا جات را
بچرخانم دور انگشتت و بگویم: فصل سی و پنج
«از هرچی حلق ه اســت بدم
م یآد» و تو بلند شوی ،دنبال م یدانستم کافی است
زیرسیگاری بگردی و من بلند تا او شــروع کند و من
شوم و ت هسیگارت را بگیرم و ادامه بدهــم .حتا اگر
در زیرسیگاری خاموش کنم و م یدانستم که او ادامه
تو ب یآ نکه چیزی بگویی بروی م یدهد من شــروع
و از چو برخت دم در مانتو و م یکردم .این وســط
روسری را برداری و هما نطور مانده بــود کی کلید را
کــه داری دگم هها را م یبندی بزند یا بهتر بگویم کی
من فکر کنم بــه ای نکه حالا بگذارد من ادامه بدهم.
که تصویرت را چسباند های به
این خانه چقدر م یتوانم تحمل همیشه ســخ تترین
کنم روزهایی را که نیســتی و کار دنیا را کسی انجام
چقدر باید بدوم و فکر کنم به م یدهــد که شــروع
آن شب ،شــب اول .و بگویم: م یکند .در عین حال
«م یری؟» تقصیر همه اتفاقاتی که از پس آن شــروع م یافتد هم با اوست.
شاید هم من نباید شروع م یکردم ،وقتی برای اولین بار نشستیم
و تو بگویی« :تو هم م یآیی .و و حرف زدیم و دســتت را گرفتم جایی بردم که تا آن روز کسی
بعد»... نیامده بود .م یتوانستی نیایی ،م یتوانستی سکوت نکنی و بگویی
نه ،اما تو نه گفتی نه ،و نه از آمــدن خودداری کردی .تو آمدی
وقتی کــه م یرفتی ،آن تماس تا انتهای جایی که نشانت م یدادم ،تا هما نجا که دیوی مهربان
آخر ،یادت هست کی بود؟ تو م یشد ،موجود ی کچشمی از دامان مادری پایین م یافتاد و اسبی
رفتی سی خودت ،من هم ماندم در چمنزاری م یدوید که من آنجا نبودم و تو نشســتی و سرم را
تا بیایم ســی تو .روزگار بود. گرفتی و من از ی کچشــمی خودم بدم نیامد و گذاشتم اسب تا
In touch with Iranian diversity کار یاش نم یشد کرد .خودت هروقت دلش م یخواهد بدود و دیگر نگران انفجار آبگرمک نهای
گفته بودی .و بعد به سیگارت قدیمی نبودم که در حیاط خلوت کار م یگذاشــتند و تو ماندی.
پک زده بــودی و ناگهان همه خطای تو بود آیا که ماندی ،یا هنوز هم باید به اصل حرف خودم
چیز شده بود خاطره .بعد من برگردم و بگویم من بودم ،مقصر من بودم ،چون هرکسی هر کاری
نشستم و هی همان خاطره را را که شروع م یکند م یتواند شروع نکند یا اجازه ندهد به جایی
نوشــتم .هی نوشتم .هی خط برسد.
زدم .هی پاکنویس کردم و هی
پاره کردم و باز نوشــتم و آخر من هم م یتوانستم آن روز سکوت کنم .بگذارم تو هم به سکوتت
سر دیدم نم یشــود هم هاش ادامه دهی .اصلًا همین جور یهاســت دیگر .ی کدفعه م یبینی
از یک چیز نوشــت .پس بی نشست های پشــت میز و از پنجره کنار دســتت ناقوس کلیسا
خیا لاش شدم و گذاشتم همه پیداست و عطر قهوه است که به مشامت م یخورد و صدایی که
سا لهاست نشــنید های و حالا م یشنوی و نه تنها م یشنوی که رد کنی .گذشــته بود از من نشستن و در رویایی غرق شدن که چیز برگردد و روی همان دایر هی همیشگی بچرخد.
م یبینی و م یبینی چقدر فرار کرد های از این روز و از این میز واز خودم هم نم یدانستم چیست .وقتی آمدی خانه حواسم بود کسی
این فنجان قرمز و این میز چوبی و این پنجره و این ناقوس و این نفهمــد .در را برایت باز کردم و آ نقدر آرام حرف زدم که خودت تا همین چند وقت پیش مشــکلی نبود .شده بود یک خیال که
هوای ابری و بعد تازه هوس ســیگار م یکنی و م یبینی نم یشود هم فهمیدی .در را که پشــت سرت بستم حس کردم حالا دیگر م یرفــت و م یآمد .من هم از پ یاش م یرفتــم .اما بعد از مدتی
ای نجایی .جایی در خیا لام اندامت را ساخته بودم .حس م یکردم که خیالی آمد و رفت دیگر خیال نیســت که م یرود و م یآید؛ کشید.
باید از مرز گذشت تا آنچه هست واقعی به نظر بیاید .برای همین فکر یست که در شا هنشین ذهن م ینشیند و م یشود مقیم کوی
چقدر خوب است به عقب انداخته باشی این روز را .تقصیر تو که هم وارد که شدی و در را که بستم گفتم« :مانتو» و منتظر ماندم یار و به ضرب دگنک و قدار هی عسس هم نم یشود بیرونش کرد.
نبوده .فرار که نکرد های .بود های همی نجا .گیرم کمی دورتر .اگر تا دست کنی و چند دگمه را باز کنی ،و با روسری بدهی به من تا پس باید با آن کنار آمد و ســاخت ،و ساختم و باز رفتم و آمدم و
فرار کرده بودی که هی شــماره تلف نهای تاز هات را نم یدادی تا برای اولین بار در این خانه رخت زنی آویخته شود به چو برخت نوشتم.
ردت گم نشــود .نرود هما نجا که این همه سال رفته و تازه هی و خانه بوی زن بگیرد .بوی زن .به خودم گفتم این چیزی بود که
و بعــد کم آوردم .چیزها را کم آوردم .مثلًا کجا بود آن میز که در گوش به زنگ نم یماندی تا کی نامی که به او داد های روی صفحه کم داشتم.
Vol. 23 / No. 1375 - Friday, Dec. 25, 2015 هیچ جای خاطرات به آن اشــاره نشده بود .آن پنجره که ناقوس تلفن نقش ببندد .اما فرار کرد های .دســت خودت که نبوده .یک
بار که فکر کردی شاید اوست که زنگ م یزند کم مانده بود قلبت حالا بهتر م یشد نگاهت کرد .نگاهی که از سر انگشتان کوتاهت را قاب م یگرفت و پلی که ماشــی نها از روش می گذشتند و بعد
از حرکت بایســتد .در کافه همه نگاهت م یکردند .حتی یک نفر شروع م یشد و از بازوا نات بالا م یآمد و م یرسید به سرشان های دیدم که قهوه را نم ینوشــند و قهوه را م ینویسند و قهوه همان
رفته آب قند آورده و یکی دیگر م یخواست پروپرانول ۴۰بدهد که وقتی به طرف چپ خم م یشــدی خالــی بیرون م یافتاد که قاف و ها و واو و های غیر ملفوظ اســت که باید نوشــتش و این
ب هات و تو تازه گوشــی را برداشتی و به صفح هاش خیره شدی و خوشم آمد دست بگذارم رویش .نباید پیش م یرفتم؟ باید همیشه میز را اگر ننویسی م یشــود فاصله و صدا را باید از دور شنید و
از فراز امواج و دود باید در انحنای شــکم واو بپیچد و بشود دود عقب م یماندم؟ چای که آوردم پاکت سیگارم را گرفتم جلوت و تازه فهمیدی اشــتباه کرد های و هم هاش از خیالات دیشب است
و بعد ناقوس کلیســا نم یزد اصلًا و پشت آن دیوارها مسیح بود عشق کردم که ســرت را ی کبری کردی و دود را دادی بیرون و
نزدیکت آمدم؛ خودت را کنار کشــیدی و تمام ت نام خواس تات. که داشتی با خودت فکر م یکردی اگر تماس گرفت با چه جمل های
و چلیپا و تاج خارش و گوشــ های دورتر مریمی بود که بوی گل بوی سیگار و بوی عطری که زده بودی یکی شد ،حس کردم زمان شروع م یکنی و بعد چه م یگویی و اصلًا م یدانی چه خطابش کنی
و اصلًا باید بگویی شما یا تو و مثلًا نام کوچکش را بگویی یا یک
م یداد و دســ تهاش داشت شستن پای عیسی را م ینوشت ،در
«خانم» هم بگذاری بعد از آن یا رسم یترش کنی و بگویی :خان ِم ...ایستاده ،همیشــه غرو بها زمان م یایستد ،بخصوص که تو کنار همان کلیسایی که گنبد سبز داشت و من فکر م یکردم تو خان های
و در شش و بش همی نها مانده بودی که خوابت برد و صبح شد و من دراز کشیده باشی و گیرم هما نطور با لباس ،و طوری نگاهم داری همان حوالی ،و تو باز هم نبودی و این سکوت ،از آن سر دنیا
روزی دیگر و همان مسیر همیشگی با این تفاوت که هنوز سرت کنی که من جرأت نکنم حتی ســرم را بگذارم روی سین هات و تو و از آن طرف میز آمده بود و همی نجا نشسته بود تا حضورش را
فقط دست کنی تو موهام ،و بگویی چقدر سرت بالابلندی داره و تحمیل کند و بگوید ،ســکوت این زن را بنویس .رسم این زن را 23 منگ بود و نم یدانستی چه کنی.
طوری بگویی «بالابلندی» که بخندیم هر دو با هم و بعد دســتم بنویس .چقدر هوس قهوه کرد هام.
وقتی برای اولیــن بار دعو تات کردم به خانــ هام ،پیش خودم را که دارد بالا م یآید تا برســد به میان آن دو سین هی لرزان که
گفتم این کاری اســت که باید انجام بدهم .تو م یتوانی دعوتم را حالا ی کبری شد هاند ،کنار بزنی و بگویی« :نه» و من بگویم« :چرا