Page 24 - Issue No.1365
P. 24
اتفاق نخواهد افتاد ،چون ما از آینده خبر نداریم. ولی هم زمان به سرعت امیدشان را از دست میدهند .اینجورمرد نها آدم را خیلی گندهترازخودش بود.
بتازگی چیزهای ترسناک در فکرش شکل گرفته بود :تصادفات اتومبیل، خسته م یکند .طوری که باربرو اکمن مرد ،بهتر بود .وقتی یونس دو سه ساله مارتین گفت« :باید کتابمو پیدا کنم».
سرق تها ،مریض یها .مارتین فکر م یکرد که او به یک نوع بیماری دچار شده بود ،لوئیز تقریبا فراموش کرده بود که یونس ممکن است پسر آرمان باشد .به لوئیز پاسخ داد« :اونجا اونا هم کتاب دارن و هم تلویزیون»
خاطر نم یآورد که اصلا دربارهی آن ،احساس گناه کرده باشد .شراب خوبی مارتین گفت « :من خست هام ،لوئیز ».آنوقت سای هی شوهرش از چارچوب در
است و این مسئله را بارها به اوگفته بود. بود ،اما در دهانش ماسیده بود ،بقیه اش را نخواست .پا شد تا چیزدیگری بیرون رفت و در راهرو ناپدید شد ،لوئیز باز و بست هشدن در را شنید ،سپس 24
به زن جوان گف ت« :اینجا منطق هی خوب یست .ما سا لهاست اینجا هستیم .
برای نوشیدن پیدا کند. صدای غژغژ صندلی چرمی اطاق نشیمن که مارتین رویش می نشست بلند سال / 22شماره - 1365جمعه 24رهم 1394
خیلی جای امنی است». درآشپزخانه ،برای خودش یک لیوان اسکاچ ریخت ،ازهمان اسکاچی که شد.
سارا جلوی در این پا و آن پا م یکرد«.من این حوالی را دوست دارم ،همیشه مارتین برای مهما نها و مناسب تهای ویژه نگه داشته بود .شخصا اسکاچ لوئیز از تختش آمد پائین و ربدشامبر حول های اش را به تن کرد .برای اولین
دوست داشت هام ».جعب هی بیسکویت را جلوی خودش نگهداشته بود ،یک قدم دوست نداشت ،اما مزهی این یکی خوب بود .گلویش را م یسوزاند .سرفه باربود که توانست نفرت ازشوهرش را به خاطربیاورد .طی سا لها ،این احساس
کرد وجرع های دیگرنوشید .بزرگ کردن پسر آرمان م یتوانست شبیه چه برایش ،هم آشنا بود وهم آرام بخش .بیرون ،هوا سرد بود و او با عجله از
عقب رفت ،مودبانه لبخند زد ،و دستش را به در تکیه داد. چیزی باشد؟ بدون اینکه تصوری ازجزئیات داشته باشد ،حس کرد فکرش حیاط رد شد ،مراقب بود تا ازتیک هی یخی ،فاصله بگیرد ،جایی که سای هی
لوئیز گفت« :تو میتونستی دختر من باشی». دارد فرم می گیرد ،شکل م یگیرد و کامل م یشود ،و توانسته بود آنرا وفادارانه ایوان طبقۀ اول ،حتا در گر مترین ساعت روز ،زمین را نمناک نگه م یداشت.
برای یک لحظه ،درذهنش نگه دارد .آیا این مهم بود؟ آرمان که مرده بود. توانست دربارهی آن شب خیلی چیزها را به خاطر بیاورد .اما یادش نیامد که
سارا دستش را ازروی درانداخت پائین ،گفت« :بله ؟» سادهترین حقیقت بود .آیا مارتین بو برده است؟ پدرخوبی بوده ،منتها ،با بیماری پسرجوا نتر ،چه بود .آمدن یوهانا را هم به خانه به خاطر نداشت .اما
«م یتونستم مادر تو باشم .قبل ازاینکه به دنیا بیای ،من پدر تورو میشناختم». یک کمی فاصله ،شاید کمی زیادی به کارش چسبیده بود .اما رویهم رفته بیدارشدنش را در مبل یوهانا ،سرفه کردن و تر شکردن معده و سوزش کنار
سارا ازروی ب یاعتنایی گردنش را به سمت چپ چرخاند ،زیر چشمی لوئیز را نرمال بود .یونس دوران بچگی خوبی داشت .لوئیز خوشحال بود از اینکه قلب و تنفراز مارتین را ،تک ،به تک به یاد داشت .دفع هی بعد که یوهانا را
مجبور نبود در تمام این مدت ،یک دروغ بزرگ ،به بزرگی زندگی پسرش را دید ،خیال کرد دربارهی آن شب از او سئوالی کرده بود .ما در خاطرههایمان
نگاه کرد«:منو با یه نفردیگه اشتباه گرفت های». خیلی متفاوت از همدیگر باقی م یمانیم ،تا اینکه هرکدام ازما ،از اتفاقات
لوئیز گفت « :من و پدرت با هم دوست بودیم ،با هم رابطه داشتیم». به دوش بکشد. مشابه ،برداش تهای متفاوت داشته باشیم .گمان می کرد این موضوع م یتواند
لیوانش را خالی کرد ،خودش راعقب کشید ،خوشش میامد دنبال سوختگی به هویت فردی آد مها مربوط باشد ،اما خودش دوست نداشت هر فکر زایدی
«فکر م یکنم اشتباهن منو به جای شخص دیگ های گرفت های». اسکاچ درگلویش بگردد .در بالکن لیوان خال یاش را از باقیماندهی شراب را دنبال کند.
لوئیز دستش را روی شان هی سارا گذاشت و گفت« :این مد تها قبل بود .من پرکرد و روی صندلی نشست و آنرا سرکشید .در آپارتمان باربرو اکمن بچ هی لوئیز بقی هی ساعات بع دازظهر را روی بالکن ،یا در صندلی نرم و باریک اطاق
واقعی آرمان زندگی م یکرد .چقدر راه او و آرمان مضحک بود – مثل یک نشیمن به خواندن مشغول شد .وقتی مشروب م یخورد روزها به سرعت
عاشقش بودم». استعارهی مسخره – به هم نزدیک شده بودند .آرمان این نزدیکی را یک نوع سپری م یشدند .ساعت پنج که خورشید ،پشت ساختمان ،در سمت مغرب،
سارا لبخند زد ،و لوئیز قضاوت او را حتا در حالت مستی تشخیص داد .این فرو رفت و حرارت هوا کم شد .اوتقریبا اولین بطری شرابش را تمام کرده بود.
همان لبخندی بود که یونس به او میزد ،همینطورمارتین .باهمان چشمان سرگرمی تلقی کرده بود .لوئیزاز این بابت مطمئن بود. وقتی همسایه ها ازکاربه خانه بازگشتند اورفت پشت میزآشپزخانه نشست.
غمگین ،با همان لبان نازک تنگ شده .آنها دلشان برای او می سوخت .فکر آن شبح در آشپزخانه ظاهر شد ،پرده را به یک سمت کشید ،و پنجره را مراقب بود که زیاد خودش را به دیگران نشان ندهد .بعضی وق تها بجای
م یکردند او مسخره است ،ناتوان است ،مریض است .لوئیز از هم هی آنها بیزار باز کرد .دخترآرمان بود .دید نشست پشت یک میز ،روشنائی لامپ ،یک اینکه بطر یها را در قسمت “بازیافت” بگذارد ،آنها را داخل سطل زباله می
دایره روشن در وسط آشپزخانه درست کرده بود .داشت با لیوان آبجوخوری انداخت .چون نم یخواست همسای هها بفهمند که چقدر مشروب خورده است.
بود .به سارا گفت« :یک زن دراین جا مرد» چیزی م ینوشید .لوئیز فکرکرد ،قهوه است یا چای ،شاید هم شراب .دراین برای خودش غذائی درست کرد و دومین بطری شرابش را بازکرد .وقتی غذا
سارا درحالی که در را فشار میداد تا آن را ببندد ،گفت « :بازهم ممنونم ،باید ساختمان ،او و مارتین طولان یتر از دیگران زندگی کرده بودند ،بجز یان می خورد اخبار را تماشا می کرد.غروب سطح حیاط را می پوشاند ،و ساعت
لیندبلوم بد اخلاق که در طبق هی هم کف زندگی م یکرد و باربرو اکمن ،البته، ۸بود که هوا تاریک شد .تلویزیون را خاموش کرد ،پتوی نازکی ازروی مبل
برگردم تا جعب هها را باز کنم». قبل از اینکه فوت کند .لوئیز برگشت به آشپزخانه و یک بند انگشت ویسکی برداشت وبه بالکن برگشت .پتو را دور شان ههایش پیچید .م یتوانست ،بخوبی
لوئیز چند قدم جلوتر رفت تا اینکه تقریبا وارد آپارتمان شد و گفت« :زنی که برای خودش ریخت .مزهاش کمی شبیه مزهی شراب بود .اما بد نبود .داخل بوی درون زندگ یاش را در پتو حس کند.
قبل از تو ،این جا زندگی می کرد خیلی پیر بود و جسدش درست قبل از گنجه یک بسته بیسکویت باز نشده پیدا کرد .ازآن بیسکوی تهایی که مارتین حیاط تاریک بود .سعی کرد الگویی از روشنائی پنجرههای روبرو را تشخیص
دهد .دوتا تاریک ،یکی روشن .سه تا روشن ،یکی تاریک ،سه تا روشن .چراغ
کریسمس سال گذشته پیدا شد .فکرمیکنم سکته کرده بود». دوست داشت. ها خاموش و روشن می شدند ،آخرش هم نتوانست به خاموش روشن شدن
سارا گفت« :متاسفم». راه پله تاریک بود .با احتیاط از اولین پله پائین رفت ،دستش را گرفته بود به In touch with Iranian diversityحالت سوم پی ببرد و از تلاشش دست کشید .گاهی درجلو با صدائی بلند
دیوار .همان طور که پائین می رفت ،چشمش را دوخته بود به پله ها .روشنائی ومحکم بازو بسته می شد .چراغ هال روشن شد ،نور چهارگوش و پهنی توی
لوئیز دستش را روی درگذاشت و گفت« :فکرکردم بهتره بدونی». مهتاب توی حیاط افتاده بود و او بالاخره توانست بدون ترس ازافتادن ازپل هها حیاط افتاد .لوئیز صداهائی شنید ،صدای تلویزیون ،صدای خندهی آد مها.
سارا به او نگاه کرد ،و دوباره لوئیز نگاه دلسوزان هی او را دید .سارا گفت : پائین برود .از بیرون به بالکن خانه اش نگاه کرد .روشنائی چراغ آشپزخانه به آپارتمان باربرو اکمن هنوز تاریک بود.
رنگ زرد ملایم پرتقالی او را به خانه دعوت می کرد .رنگ گرمی که گرمی لوئیز بود که رابطه اش را با آرمان به هم زد .او حامله شده بود ،و این فکر
«حالتون خوبه؟» خانه را برایش تداعی می کرد .راحت تر از زمانی که هوشیار بود از پل هها که نوزاد ممکن است بچ هی آرمان باشد او را م یترساند .البته ،زمان کاملا
لوئیز گفت« :اسمش باربرو بود ».چش مهایش را بست «زنی که این جا زندگی مشخص نبود .آخرین زمانی که او با آرمان خوابید احتمالا چند هفته قبل از
می کرد ،خیلی پیر بود .فکر م یکنم خوب جوری ُمرد ،قبول داری؟ درست پائین رفت. تاریخ آبستنی بود .وقتی درهفت هی سیزدهم ،در اطاق به هم ریختۀ معاینه،
روی دریچ هی پست در نوشته شده بود :جهانی .در زد .صدای پا آمد و زنی پزشک زنان تاریخ تقریبی وضع حمل را روی یک چارت رنگی برای لوئیز و
مثل اینکه درخواب باشی .من نم یخوام بیدار بمونم و منتظرمرگ باشم». مارتین با دایره مشخص کرد ،خیالش راحت شده بود .لوئیز حس کرد هرچند
سارا گفت « :می تونم کمکت کنم تا به خونه برگردی؟ فکر می کنی خودت زیبا و جوان که بی شباهت به پسرش نبود ظاهر شد و گفت« :سلام» که ریسک کرده بود و قضیه م یتوانست بیخ پیدا کند ،ولی این طور نشد و از
لوئیز گفت« :من این جا زندگی می کنم». آن نجات پیدا کرد .او به آرمان نگفته بود که حامله است .بهتر بود او نداند.
تنهائی بتونی بری؟» زن جوان گفت « :ببخشید؟» درست بعداز تولد ،برای اولین بارکه یونس را در بغل گرفت ،چسبندگی خون
«آپارتمانتو تمیز کردن .نمیتونی تصور کنی که چه بوئی م یداد .اینو مارتین نمناک خودش به بدن اورا حس کرد ،موهای سیاه و فرفری اورا لمس کرد که
«منظورم اینه که من تو این مجموعه زندگی می کنم و م یخواستم به شما با خون جنینی خیس شده بود .تا زمانی که او را تمیز کردند و دوباره نزدش
به من گفت». خوش آمد بگم». آوردند ،ترسیده بود که نکند از هم هی اینها گذشته ،یونس بچ هی آرمان باشد،
«برای برگشتن کمک لازم داری؟» و بطور قطع و یقین خودش درمحاسبه اشتباه کرده بو د.
لوئیزدرحالی که سعی میکرد تا حد امکان روی پا باشد ،گفت« :نه ،درست زن جوان گفت« :چقدر خوب ،از شما خیلی متشکرم ».سرش را برگرداند و درسنگین جلوی ساختمان با صدای غژغژ لولاها بازشد .نور هال که به درون
به داخل آپارتمان نگاه کرد .لوئیزهم با دقت نگاه کرد .آنجا جعب ههای باز ،یک حیاط ریخت یک صندلی و تفاوت آشکار گوش ههای سای هدار حیاط نمایان
همین جاست». دسته پتو ،یکوری روی هم انباشته شده بود ،و حول هها ،یک قفس هی خالی شد .در ،با صدای تق بسته شد .او به صدای پا درپل هها گوش داد .لیوان
کتاب در انتهای راهرو با زاوی های مضحک برگشته بود .زن جوان لبخند زد. شرابش خالی بود ،بلند شد تا آن را پر کند .درهوای گرم آپارتمان ،لرزشی
از تو حیاط به بالانگاه کرد ،به آپارتمان باربرو اکمن .پردهها کشیده شده بودند. در پاهایش حس کرد .لیوانش را پرکرد وبطری را بالا گرفت تا ببیند چقدر
چراغ اطاق جلویی خاموش بود .او سردش بود .چراغ راه پله را روشن کرد، «داشتم بسته ها را بازمیکردم ».به نظر لوئیز ،او دست پاچه بود. از آن باقی مانده بود.
به صدای پاشن هی کف شها و کشیده شدن آنها روی سنگ فرش گوش داد. لوئیزهم لبخند زد و بدون اینکه حرکتی بکند ،گفت« :تازه اثا ثکشی کردین» درست بیشتر از نصف.
به صدای دست زدن وخندهای که از تلویزیون یکی از آپارتما نهای طبق هی زن جوان گفت« :راستشو بخوای ،فردا باید اثاثا رو م یآوردم .ولی به خودم بطری را با خودش به بالکن برد و درتاریکی نشست .گرمش بود ،پتو را Vol. 22 / No. 1365 - Friday, Oct. 16, 2015
هم کف بلند بود ریشخند زد .یک دستش را به دیوارگرفته بود تا کنترلش گفتم « :سارا بیا زودترشروع کن» و درحالی که دستش را به سمت لوئیز دراز لازم نداشت .چرا غهای آپارتمان باربرو اکمن روشن شده بود .ازمیان پردهها
رفت و آمدی را دید .با دقت به پنجرهها نگاه کرد .از اول ساختمان تا سمت
را حفظ کند. می کرد ،گفت« :من سارا هستم». دیگر ،سه فضای برابر وجود داشت ،آشپزخانه ،اطاق نشیمن و اطاق خواب.
پشت میز وسط آشپزخانه روی یک چهار پای هی بلند لق نشست ،و غذائی را لوئیزبا او دست داد و گفت« :لوئیز» یک حمام و یک اطاق کوچک غذا خوری سمت دیگرآپارتمان بود .ای نها را
که قبلا درست کرده بود تمام کرد .یک تک هی بزرگ نان را با مقدار زیادی کره برایش مشکل بود تا کاملا یادش بیاید که آرمان چه شکلی بود .شاید شبیه م یدانس ت ،چون سا لها پیش ،یک بار به آنجا رفته بود تا به باربرو اکمن در
خورد و اسکاچ بیشتری نوشید .آرمان جهانیدختر نداشت .ازاین بابت مطمئن سارا بود .اما آیا او قد بلند بود؟ سارا قد بلند بود ،از لوئیز بلندتر .آرمان موهای جا به جا کردن اثاثه ،برای نقاشی راهرو تا اطاق خواب ،کمک کند .باربرو
بود .دیروقت بود .مارتین به زودی سر م یرسید ،و او خسته بود و م یخواست سیاهی داشت .و یادش آمد که لاغربود اما قوی .واژهی نیرومند برای او اکمن هشت ماه پیش مرده بود .یک روح جوان آنجا بود .لوئیز حرکت اندامی
قبل ازآنکه او برسد توی رختخواب باشد .پاشد تا برای خودش یک لیوان شیر مناسب بود .بازوهایش رگهای کلفتی داشت .درحالی که با جعب هی بیسکویت را نگاه م یکرد که از پنجرهای به پنجرهی دیگر در رفت وآمد بود ،یک تصویر
بریزد .شیر معدهاش را تسکین م یداد .یقینا صبح با حالتی خمار و سردرد توی دستش به سمت بیرون اشاره می کرد گفت« :درست من اون طرف سیاه سنگین دراطاق نشیمن ،جایی که بیشترین روشنائی را داش ت ،دراطاق
بیدار میشد ،اما برایش مهم نبود .دستش را دراز کرد تا لیوان آن طرف کانتر خواب کمرنگ شد.
را بردارد ،همین که به سمت جلو خم شد ،با تماس بدنش بشقاب روی کانتر زندگی می کنم». 24مارتین ساع تها بود که برنگشته بود .هیچ وقت به موقع به خانه نم یامد.
به زمین افتاد .تک ههای شکسته و خرد شدهی چینی روی پاهای برهن هاش سارا به او نگاه کرد. لوئیز نم یتوانست به خاطر بیاورد جهانی چگونه مرده بود .شاید بخاطر یک
ریخت .بشقاب دیگر آن بشقاب قبلی نبود .یک دوجین تکه سرامیک ضخیم لوئیز درحالی که جعبه را به سمت سارا گرفت گفت« :بفرما ،قابل شما رو نوع بیماری .خیلی از آد مها نا بهنگام م یمیرند .بعض یها ،آرام ،ولی درتقلاهای
بود .طرح خطوط و شکل بشقاب ،درهم خرد شده بود .با این فکر که آن تک هها نداره ،خوش آمدی».
را بغل هم بچیند تا شکل بگیرند ،روی زانوهایش نشست .و بزرگترین قطعه سارا گفت «" :نباید این کارو می کردی».
را گذاشت یک طرف و شروع کرد به چیدن تک ههای کوچ کتر در بالای آن. لوئیز گفت« :البته! کهدلم میخواست این کارو بکنم .تودیگه الان از ما هستی».
لب هی تک هها تیز بود و او هرکدام را با احتیاط نگه می داشت. سارا لبخند زد.
حتا قبل از اینکه مارتین در را باز کند ،م یدانست که اوست .و وقتی مارتین صورت و گردن لوئیز داغ شده بود .همان طورکه انگشتش را روی گردنش
وارد شد لازم ن دید تا سرش را بالا بگیرد .فهمید درست حدس زده است. گذاشته بود ،گفت«:فکر کنم خوشت بیاد این جا زندگی کنی».
گف ت« :خرابی بارآوردم ».بشقاب را کنار گذاشت و یک لقمه نان با انگشتش سارا گفت «:منم همین طورفکر می کنم».
کند و گذاشت دردهانش. لوئیز به سرنوشت باورنداشت .هرصبح که بیدار م یشد فکر م یکرد که آن
مارتین گفت« :نباید اون کارو بکنی ،بعدا خودم جمعشون می کنم». روز ،هر چیزهولناکی م یتواند اتفاق بیافتد .به باور او امکان نداشت بشود
پیش بینی کرد که در آینده برای هرکدام ازما چه اتفاقی م یافتد .آنچه که
«منو ببخش». باورداشت این بود که اگرپیش بینی کنیم هرچیزی ممکن است اتفاق بیافتد،
مارتین گفت« :خودم می برمت رو تخت»
«باید میموندی مارتین .م یتونستی بمونی .مشکل نبود ».لوئیزدست مارتین
را روی سرش حس کرد ،او احتمالا نم یدانست که لوئیز راجع به چه شبی
حرف م یزند .ولی برای مارتین مهم نبود .لوئیز با لقمۀ در دهانش ،گویی در
مقابل محراب تاریک کلیسا با خضوع زانو زده باشد به سمت جلو خم شد.
دردآور ،مرتب قرص میخورند و دکتر را می بینند ،تا امی دشان بیشتر شود