Page 22 - Issue No.1365
P. 22
به گوشه گوشهی دیوارِ خست هی زندان ادبیات 22
نوشته که :شرف نسل ما فروشی نیست...
شعر سال / 22شماره - 1365جمعه 24رهم 1394
سپیده جدیری
قریب به دو سال انتظار بکشی برای حکم آزادیشان -هر چند که آزادی انسا نهایی که نه قتلی
مرتکب شدهاند ،نه سرقت ،نه هیچ چیز دیگری جز شعر ،تنها شعر ،باید یک حق باشد که همیشه
باشد نه چیزی که چکش دادگاهی روزی در بخشید ِن آن و رو ِز دگر در سل ِب آن فرود آید – و
ناگهان آن غرو ِب لعنتی فرا برسد که همه جا نوشته باشند :سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری
به حبسهای طولانی مدت ۹ساله و ۱۱و نیم ساله و ۹۹ضربه شلاق محکوم شدند.
و با وجود این همه انتظاری که برای حکم آزادیشان کشیدهای ،غافلگیر نشوی از این همه قساوت
که سالهاست با هد ِف دوخت ِن تمام دها نهایی که کلما ِت زیباترین ذهنها را در خود دارند ،بر
سرزمینات رفته است و م یرود .غافلگیر نشوی چون همین چند وقت پیش ،خبر بُرید ِن حکم هشت
سال حبس را برای مصطفی عزیزی نویسنده نیز شنیدهای .چون تا بوده همین رفته بر خا کهای
تحت استبداد .استبداد یعنی همین دیگر .چرا غافلگیر میشوی؟
چرا غافلگیر میشویم؟ چرا توقعی جز این از حاکمیتی داشته باشیم که چهرهی خونیناش را به زور
رنگ و ریا ،بنف ِش یاسی نشانمان م یدهد؟ چرا بباورندمان که همه چیز بهتر شده وقتی که همه چیز
به مراتب اسفناکتر شده است؟ آن ماتی ِک بنفش را از لبهای حاکمیت پاک کنید و دندانهای تیز
کردهاش را پش ِت آن ببینید .ببینید تا دیگر هیچ حکمی غافلگیرتان نکند .تا دیگر مث ِل من دو ش ِب
تمام را بعد از خواند ِن آن سطرها ،بیدار نمانید و گریه نکنید.
از تازههای سید مهدی موسوی In touch with Iranian diversity
که من کجای جهانم؟ کدام خانهی شهر؟ به گردنم زدهام چند قطره از عطرت کنار تخت ،کسی نیست وقت بی تابی Vol. 22 / No. 1365 - Friday, Oct. 16, 2015
چه وقت شب چه کسی را چگونه م یبوسی؟! لباس خواب به تن رو به روی بغ ِض درم چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها؟!
تمام سال وفادار دوست تا س ِر مرگ تمام شهر فراموش کردهاند تو را کنار مبل ،کسی نیست وق ِت دید ِن فیلم
از اعتماد ،طنابی به گردنم افتاد مهم نبود ...مهم نیست ...باز منتظرم! کنار پنجره سیگار میکشم تنها
دلم گرفت ،دلم ُمرد که رفیقم بود شمار هات خاموش است مثل برق اتاق کسی نمانده که از پش ِت من بیاغوشد!
کسی که صندلی زیر پام را ُهل داد صدای هق هق یک زن نشسته بر تخت است تمام خستگیام را از آشپزخانه
تمام سال نگاهم به تیترهای خبر که قول دادهای و دادهام قوی باشیم کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم
به عکس چند جوان قبل دستگیر ِی شان که قول دادهای و داد هام ...ولی سخت است! برای خواندن آوازهای دیوانه
به یک تصادف مشکوک ،اس ِم پاک شده
شمار هات خاموش است ...زنگ میزنم و دوباره یادم رفته ...خریدهام دو بلیط
به خاک کرد ِن یک آد ِم بدون نشان کسی به غیر شب محض ،پشت گوشی نیست برای خال ِی جایت در ایستگاه قطار
تمام سال پر از استرس ،پر از کابوس دوباره یادم رفته ...دوباره در سفره
که خواب خوش به دو تا چشم من حرام شود به گوشه گوشهی دیواِر خستهی زندان میان گریه دو بشقاب چید هام انگار!
نوشته که :شرف نسل ما فروشی نیست...
تمام سال به اّمید اتفاقی که کسی نمانده که بر شانههاش گریه کنم
بیافتد و همهی غ ّصه ها تمام شود از تاز ههای فاطمه اختصاری به کوه تکیه کنم لحظهی شکستم را
نشست هام برود سال و خاطراتش هم
میان آینه لبخند میزنم به خودم کنار آینه یک جفت چش ِم روشن بود کسی نمانده که در وق ِت رعد و برق زدن
که روز عید نفهمد چقدر دلتنگم! کنار سبزه دو ماهی میان تنگ بلور بگیرد از وسط ترس هام دستم را
که سال کهنه نفهمد چقدر پیر شدم!
میان آینه شمعی که رو به خاموشی ست کنار س ّکه و سیب و سماق ،مامانم کسی نمانده ،کسی نیست غیر تنهایی
و ساعتی که س ِر سال ،زنگ را خورده نشست آن طر ِف سفره مثل سنگ صبور در این اتا ِق پر از رفت و آم ِد جن ها
هنوز توی دلم آرزوی آزادی ست
میان تنگ بلورم دو ماه ِی مرده... تمام سال به دنبالم آمدند دو چشم تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
چهار سایه ،سه آدم ،برای جاسوسی محاصره شد هام بین غیرممکن ها
22کنار پنجره سیگار میکشم تنها
به فکر سبز هی عیدم در این شب قرمز
که قول داد های و داد هام به ماهی ها
بهار را از خاطر نم یبرم هرگز