Page 23 - Issue No.1365
P. 23
23 همه جا رو پرکرده بود». ادبیات آپارتمان
کمی قبل از کریسمس سال پیش ،از زمانی که باربرو اکمن ُمرد ،آپارتمان داستان
سال / 22شماره - 1365جمعه 24رهم 1394 طبقه پائینی لوئیز و مارتین ،تخلیه شده بود .جسد باربرو اکمن وقتی پیدا شد نوشتۀJensen Beach :کوتاه
که مارتین رفته بود آن طرف ساختمان تا از انباری زیرشیروانی ،جعب هی لوازم ترجمۀ :داود مرزآرا
In touch with Iranian diversityVol. 22 / No. 1365 - Friday, Oct. 16, 2015 تازگ یها به شراب آفریقای جنوبی علاقمند شده بود .دوتا بطری «کابرنت” دکوراسیون را بردارد که بوی تجزیه و فاسدشدن جسد به مشامش خورده بود.
برداشت که روی قفس هی مغازه نوشته شده بود ،ازنظر طبقه بندی ،تست این حتا تا دوطبقه بالاتر ،بوی تند فاسدشدن جسد درهوا پخش شده بود .مارتین جنسن بیچ ( )Jensen Beachنویسنده و ادیتور ،دو مجموعه
23 شراب درردیف بهترین شراب هاست و سفارش برایش زیاد است .پول شراب ازاین که دراین مدت ،هیچ کس به این مسئله توجه نکرده ،ناراحت شده بود.
را داد وهمان طورکه مغازه را ترک می کرد پائین و بالای خیابان را ورانداز کرد حتا کسانی هم که نزدیک باربرو اکمن زندگی می کردند از تعفنی که آنجا را داستان به نامهای «ورای قلمرو قلب» و «طعمه سرما» دارد .او درحال
که مبادا کسی او را بشناسد .بعد بطر یها را با فشارداخل کیف دست یاش جا حاضر مشغول نوشتن رمانی است که شامل یک سری داستانهای
داد و قسمتی از شیش هها را که بیرون مانده بود ،زیرشال گردنش پنهان کرد. فرا گرفته بود ،توج هشان به آن جلب نشده بود. کوتاه به هم پیوسته است که داستان پیش رو «آپارتمان» یکی از
او گفته بود« :همۀ اونا خیلی ازخود راضی ان». آنهاست .در این داستان نویسنده از لوئیز میگوید و در داستان بعدی
وبقیه راه را تا خانه پیاده رفت. اما لوئیز ،شک داشت که درحقیقت ،فقط مارتین ازاین مسئله ناراحت شده
تکه کاغذ سبزرنگ هنوز روی زنگ در آپارتمان بود .قسمتی از اسم اکمن پیدا از مارتین نوشته است .
نبود ،بخاطر گرما گوش هی کاغذ به سمت بیرون خم شده بود .لوئیزبا ناخ ناش واو بوده که به ماجرا پی برده است . بیج دارای مدرک فوق لیسانس هنر در رشتهی داستان نویسی از
گوش هی چسب را گرفت تا بلند کند ودوباره آن را روی کاغذ بچسباند ،ولی یونس آبش را خورد وگفت " :وحشتناکه ". دانشگاه ماساچوست است .لیسانس و فوق لیسانس زبان انگلیسی را
روزی که شرکت تمیزکننده برای نظافت آپارتمان آمد ،هوا برفی بود .همان از دانشگاه استکهلم دریافت کرده و اکنون در کالج ایالتی جانسون به
ازاین کارمنصرف شد. طورکه مشغول کار بودند ،لوئیز از آشپزخانه ،آنها را تماشا می کرد .آنها تدریس ادبیات مشغول است .داستانهای او در نشریات معتبر آمریکا
راه پله تاریک بود .درطبق هی هم کف یک نفرداشت با صدای بلند ساز می دیوارها و کف اطا قها را شستند وسابیدند ،مبل را جا به جا کردند .حتا چاپ می شود که یکی از معروفترین آنها نیویورکر است .جنسن بیچ
زد .همان طورکه از پل هها بالا م یرفت صدای موزیک کم می شد .بطور یکه بعضی ازلوازم برقی و وسایل آشپزخانه را با خودشان بردند .ازاینکه چقدرداخل از ایالت کالیفرنیا به دریافت بورس تحصیلی نائل آمده ودر «ورمونت»
خان هی آدم ها ،می تواند کثیف باشد ،هفت هها حواس لوئیز را پرت کرده بود.
درطبقۀ دوم دیگرصدائی نشنید. به پسرش گفت« :نمی تونم تصور کنم که چقدرخانوادهی باربرو اکمن خیال آمریکا با همسر و سه فرزندش زندگی می کند.
کیفش را گذاشت روی میزآشپزخانه .بطر یها که به هم خوردند ،جلنگ یادآور میشوم که اجازهی کتبی ترجمۀ داستان آپارتمان و نشر آن در
جلنگ صدا دادند .ساعت اجاق گاز ۲بعدازظهر را نشان م یداد .مارتین شون راحت شد».
سرکاربود .شب گذشته با همکارانش رفته بود بیرون تا بازنشستگ یاش را یونس گفت«:فکر نمی کنم هیچ وقت اون زن را دیده باشم .یادم نمیاد». هفتهنامه شهروند بی سی از سوی نویسنده دریافت شدهاست .
جشن بگیرند .آنها او را به یک بار کارایوکی برده بودند .لوئیزتوقع نداشت «د -م»
که مارتین زود به خانه برگردد .مارتین زودترازموعد خودش را بازنشسته لوئیز گفت« :اوخیلی پیربود».
کرده بود .آنها به پول نیازی نداشتند .کار ،اورا بی حوصله کرده بود .یکی نمی دانست پسرش راستش را می گفت یا فقط داشت او را اذیت می کرد. لوئیز از روی تابلوی نام و شماره آپارتما نها ،فهمید که همسای هی جدیدی
ازبطری های شراب را باز کرد و لیوانش را پرکرد .گاهی نگران میشد که دارد از اطاق خواب آنها ،سمت حیاط ،اطاق نشیمن باربرو اکمن بخوبی پیدا بود. به آنجا نقل مکان کرده است .چند روز پیش هم ،از آپارتمان مشتر کاش با
به سلامتی اش لطمه م یزند .موسیقی هنوز درحال نواختن بود و صدایش یونس که جوان بود آنجا اطاق خوابش بود .حالا دفتر کار مارتین شده بود. مارتین ،روشن بودن چرا غها و رفت و آمد در آپارتما ِن آن سوی حیاط را
بخوبی ازپنجرهی با ِزآشپزخانه به داخل سرریزمی شد .شرابش را به بالکن برد لوئیز به ندرت به آ نجا م یرفت .رویهم رفته مارتین خیلی خصوصی رفتار دیده بود .نام جدید ،تائید می کرد که بالاخره یکنفر آن جا را خرید .روی
و نشست آنجا به تماشای فضای حیاط .پردهی آپارتمان باربرو اکمن کشیده یک تکه کاغذ کوچک سبزرنگ ،نام همسایه جدید تایپ شده بود و کنار نام
شده بود ،آپارتمان تاریک بود .او م یتوانست صدای موسیقی را ازطبق هی هم م یکرد. و شمارهی آپارتما ناش چسبانده شده بود .لوئیز زمانی ،مردی را می شناخت
کف بشنود .صدائی که م یشنید موسیقی جدیدی بود .یکی از آهنگ ها را لوئیز از یونس پرسید« :یادته اون لامپ آبیه ،چطور از تو پنجرهی اطاقش روی به اسم جهانی .سالی که لوئیز درسش را در دانشگاه استکهلم شروع کرد،
شناخت .با ریتم آن ،چند کلم های را زمزمه کرد .شرابش را مزه مزه کرد. آرمان در آن دانشگاه دانشجوی نامزد دکترا در زبان فرانسه بود .او ب هعنوان
مزه خوبی داشت و صدای آواز ،خاطرهی زیبائی را از جایی به خاطرش آورد. گلدون منعکس میشد؟» معلم خصوصی ،درس مکالمه را که لوئیز در ترم پائیزی برداشته بود ،آموزش
نمیتوانست کاملا به یاد بیاورد که آنجا کجا بود .اما او را برد به فضاهای باز یونس گفت« :آره یادمه». می داد .لوئیز دوباره به تکه کاغذ سبزرنگ نگاه کرد .قضیه مربوط می شد به
با منظرهای زیبا .جایی که درخ تها بودند وبرف .شاید درآن یک باری که «اون تورو می ترسوند». سا لها قبل .او دومین مردی بود که با او خوابیده بود .اما مارتین ازاین موضوع
یونس کاغذ دور چوبک غذاخوری را پاره کرد ،آ نها را ازهم جدا کرد و به هم خبرنداشت .لوئیز به ساعتش نگاه کرد ،داشت می رفت تا با پسرش ،یونس
سفرکرده بودند ،آن آواز بارها از رادیو پخش شده بود. مالید تا لب ههایش صاف شوند. نهار بخورد .قطاری که باید سوار م یشد ،ده دقیق هی دیگر میرسید .آرمان از
درست زیر محل زندگی باربرو اکمن ،آپارتمانی بود که زنی درآن جا زندگی لوئیزگفت«:توضیحش خیلی ساده بود ،اون فقط تلویزیونش بود ،همیشه هم ایران آمده بود تا تحصیل کند یا شاید هم بخاطر فرار از انقلاب بود .لوئیز چیز
می کرد به اسم یوهانا .حالا دوتا پسرش بزرگ شده بودند .یکی از آنها در به تو می گفتم .اما توهیچوقت حرفمو باور نمی کردی». زیادی را به خاطر نم یآورد ،سا لها از پس هم سپری شده بودند .اتوبوسی با
امریکا ،هاکی روی یخ بازی م یکرد ،جایی در ایال تهای جنوبی ،لوئیز فکرکرد پیشخدمت با دوتا بشقاب مستطیل شکل آمد و آنها را وسط میزگذاشت.
-شاید کارولینای شمالی .آن دیگری وکیل بود ،درقسمت شمالی کایرونا. درهرکدام از بشقاب ها تکه ماه یهای رنگی ،چیده شده بود .لوئیزگوش سرعت از خیابان عبورکرد و موجی از هوای گرم گردنش را سوزاند.
لوئیز یادش افتاد ،درست قبل از اینکه یونس را حامله شده باشد ،آنها به آنجا هایش را تیز کرده بود تا بفهمد یونس چه چیزی را برای هردوشان سفارش یونس می خواست خوراک سوشی رستورانی را که دربارهاش شنیده بود
نقل مکان کرده بودند ،پسرها خیلی جوان بودند .لوئیز آن خانواده را دوست میدهد وبه عکس ها ی منوی خودش هم نگاه کرده بود .اما حالانمی توانست امتحان کند .آنها در تراس جلوی رستوران ،میزی را انتخاب کردند .ماه
داشت .به پسرها کمک کرده بود تا درباغچ هی کوچک بالکن شان گیاه بکارند. توی غذائی که آورده شده بود ،ماهی ها را ازهم تشخیص دهد. سپتامبر بود اما هوا خیلی گرم بود .لوئیز گذاشت تا غذا را پسرش سفارش
یونس با چوبک غذاخوری آنها را نشان داد .گفت« :ماهی آزاد ،و ماهی دم زرد. بدهد .آرمان بعدها دردانشگاه ،استاد زبان فرانسه شده بود .او در اوایل سال
چون به سمت شرق بود و صب حها ،آفتابگیر. ماهی سفید .اینجا هم توی این بشقاب ،مارماهیه». هزارونهصد ونود فوت کرده بود و مراسم بزرگداشت کوچکی دربخش فرهنگی
یک بار ،حدود یک ماه قبل ازآنکه یونس به دنیا بیاید ،یوهانا از لوئیزخواهش لوئیزهمیشه از مارماهی ب دش م یآمد .مارماه یها ضمن اینکه به بیرون از شناخت ریشۀ زبان ،برایش برگزارکرده بودند .یکی از کتا بهای او که دربارهی
کرده بود که از پسربزرگش نگهداری کند .پسرکوچکش سخت مریض بود و آب می پریدند ،می توانستند به دوردست ها هم سفر کنند و همین ،او را ریش ههای مشترک در زبان فرانسه بود ،موجب بگومگوهای مختصری شده
یوهانا نم یخواست هر دو را به بیمارستان ببرد .لوئیز حالش خوب نبود ونمی بود .در آگهی درگ ذشت ،در شرح حالش آمده بود که صاحب دو فرزند است.
خواست بیماری آن پسر به او سرایت کند .لذا ازمارتین خواسته بود تا جوراو مضطرب می کرد. به گمان لوئیز یک دخترو یک پسر .شاید یکی از آنها به آنجا نقل مکان
یونس پرسید « :چه کسی آپارتمانو خرید؟»
را بکشد و به خان هی یوهانا برود. کردهود.
یک ساعت نشده بود دید مارتین برگشت .صدای قد مهایش را در راهرو، لوئیزگفت« :من فقط یک اسم میدونم». پیشخدمت برایشان نوشیدنی آورد – آب برای یونس و شراب سفید برای
بیرون از آپارتمان شنید .شنید که در جلو بازشد و مارتین با قد مهای سنگین آرمان معلم خوبی بود .لوئیز هنوز م یتوانست افعال مختلف زبان فرانسه را لوئیز .یونس بیش ازده سال بود که دیگر با لوئیز و مارتین زندگی نم یکرد.
آمد به درون اطاق خواب .خسته بود ،به لوئیز گفت ،یادش رفته بود کتابش صرف کند و صدای خواندن او را از روی لیستی ،که با گچ روی تخته سیاه
نوشته بود بشنود .افعال خبری ،افعال نامعلوم ،افعال شرطی .لوئیزعجی بترین اما لوئیز فکر می کرد هنوز آپارتمان آنها خان هی پسرش هم هست.
را ببرد تا بخواند. لوئیز گفت« :خبرهایی از خونه ،بالاخره ،آپارتمان اون ورحیاط ،فروخته شد».
لوئیز پرسید « :کی مواظبش ه؟ یوهانا برگشت خونه؟» چیزها را به خاطرداشت .در استکهلم نم یتوانست آنقدر جهانی زیاد باشد.
تخت ،گرم وراحت بود ،و نیمرخ مارتین که در چارچوب در ظاهر شده بود، یونس سی وچهارسالش بود.اگر سن شخص تازه وارد ،نزدیک به سن یونس یونس گفت« :همون همسایه ای که ُمرد؟ پدر چیزهائی گفته بود».
مارتین که عضو هیئت مدیرهی ساختمان بود ،از فروش آپارتمان خبرداشت.
بود ،آیا لوئیز حسادت م یکرد یا خاطرش آسوده میشد؟
او غذا خوردن پسرش را تماشا کرد. منتها یک چنین خبرهائی را به ندرت با لوئیز درمیان می گذاشت.
لوئیز گفت«:بله ،درسته .باربرو اکمن .ماهها بود که بچ ههاش دنبال فروش
یونس از مشکلی حرف زد که در محل کار ،برایش پیش آمده بود .یک ایمیل اونجا بودن .اولش که جنازه پیداشد ،تو نمیتونی تصورکنی که چه بوی گندی
را به اشتباه برای شخص دیگری فرستاده بود .این اتفاق به نظرش مضحک
بود .فقط یک سال بود که درشغل فعلی اش کار می کرد وهرچه درباره ی
جنب ههای مثبت و منفی کارش گفت با موجی ازهیجان تازه همراه بود.
وقتی غذا خوردن شان تمام شد ،یونس اصرارکرد که صورت حساب را
پرداخت کند .همان طورکه داشت مبلغ انعام را محاسبه م یکرد ،لوئیز از
طریق تلفن دستی برای خودش ایمیل یا دآوری فرستاد تا یادش باشد که در
حساب پسرش پول واریز کند.
لوئیز با او قدم زد تا به کارش برگردد .بیرون در ورودی ساختمان که شیش های
قدی بود ،ازهم خداحافظی کردند .یونس میان ازدحام کارکنان محل کارش
ناپدید شد .همۀ آنها فو قالعاده به پسرش شباهت داشتند .مثل همان وقتی
بود که به مدرسه می رفت .تمام بچ هها شکل هم بودند .صدها نفر از آنها
در فضاهای بچ هگی او ازدحام کرده بودند .در مسابقات فوتبال او ،در سهای
اسکی ،کلا سهای پیانو .او از این که مادر بچ های است مثل بقی هی بچ هها،
همیشه حس خوبی داشت .برای لوئیز ،بودن در یک وضعیت متعادل ،هم
آرا مبخش بود و هم مخاطرات خیلی کم تری داشت .به جمعیتی که لابی
را پرکرده بود نگاه کرد .پیش خودش فکرکرد ،هم هی آنها ،می توانستند
بچ ههای او باشند.
تصمیم گرفت قدم زنان به خانه برود .و سر راه از”سیستم بولاگر” که شعب های
نزدیک محل کار یونس داشت ،یک بطرشراب بخرد .خجالت می کشید بیشتر
از دوبار ،آن هم از” سیستم بولاگر” شراب بخرد ،ودرست روزقبل هم به
شعب هی دیگرش رفته بود که به آپارتمانش نزدیک تربود.