Page 23 - Issue No.1364
P. 23
كاش دستمو م ىشكست! هر جور بود دست بردم زير خواب كه برگشتم ،شوهرم آرام خوابيده بود .دراز
پيرهنش .تقلا كرد ،جيغ زد ،فحش داد ،ولى بالاخره كشيدم .هنوز چشمهايم باز بود كه سايهاى پشت
او نچه نبايد بشه شد .پيرهنشو بالا زدم و با هر خون در ديدم ،بعد صداى گريه بلندى شنيده شد كه از
دلى بود ،شلوارش كندم .زنها كل زدند ،گل عنبر دوردست ،از طرف كوى كارگرى ريلوى مىآمد.
23 شلوار رو برداشت و توش كل زد .اى خداى بزرگ تو خستهتر و خوابآلودتر از آن بودم كه بلند شوم.
سال / 22شماره - 1364جمعه 17رهم 1394 شاهدى كه من همونموقع كور و پشيمون بودم و داشتم غلت مىزدم كه سايه محو شد.
خودمو از شيطان بدتر مي دونستم .خدا باور م ىكنه، ***
تو هم باور م ىكنى؟» وقتى سرم را بهعلامت مثبت
تكان دادم ،گفت« :هيچ نگفت .بلند شد .بچههاى همچنان كنار در ايستادم .فكر كردم اگر پشت در
بىمروت داشتن هو م ىزدن ،زنهاى بىرحم هم بايستم ،مادرم سايهام را از زير لبه در م ىبيند؛
مىخنديدن .دويد طرف خونهش .هميشه اينجور همانطور كه من چند دقيقه پيش ،بعد از شنيدن
مواقع خوشحال بودم ،ولى ايندفه انگار من بودم كه صداى ناله يك سايه ديده بودم .گوش خواباندم و
زمين خوردم .باورت مىشه؟» سيگارى روشن كرد، نفسم را توى سينه نگ هداشتم .نه ،خيالاتى نشده
چند پك زد .دلم به حالش سوخت .گفت« :گ لعنبر بودم .از توى اتاق پدر و مادرم ،از پنجره اتاقشان
كثافت داشت مىخنديد .بچ ههاش هم همي نطور. كه بهطرف محله كولرشاپ باز مىشد ،صداى
بيشتر ز نها مجيزم را گفتن و خست هنباشى گفتن. ه قهق خفهاى شنيدم؛ همان صدايى كه كشدار و
ازشون بدم اومد .حالم داشت ب ههم م ىخورد .توى شمردهشمرده با اين جمله تمام مىشد« :اى واى...
همين گير و دار چن نفر داد زدن :آتيش! دود از
طرف خونه او بود .مردم دويدن اونطرف .دلم اى واى».
ريخت .نمىدونم چرا و بهچه حكمى ،ولى يهمرتبه اين را كه شنيدم ،آهسته به اتاقم برگشتم .تازه
زانوهام سست شد و نشستم روى زمين .با خودم چشمهايم گرم شده بود كه از طرف اتاق پدر و
گفتم :يا هفتشهيدان به دادم برس! به خاطر كى مادرم صداى ناله به گوشم رسيد .دلم گرفت ،انگار
دعا م ىكردم؟ خودم هم نم ىدونسم .وقتى خبر دو ساعت .تازه براى همينا هم كلى منت مىذاشت ».بقي هاش آ نطور يكى از آنهايى را كه دوست داشتمُ ،مرده بود .حا ِل
آوردن كه او خودشو آتيش زده ،تازه فهميدم كه چرا از اول اون دعوا كه شرفجان و پدر و مادرم و ماه جهان م ىگفتند ،فقر بود و فقر و بلندشدن نداشتم .گريه نكردم ،ولى چند قطره
ترس داشتم ،كه چرا هى دست به دامن پير و پيغمبر مىشدم ».دستم را چالهاى كه شر فجان م ىگفت« :شركت نفت گاهى از سر صدقه يه اشك صورتم را گرم و خيس كرد .فردا همينكه
گرفت ،آه بلندى كشيد و سرش را پايين انداخت .اندام تنومندش تكان تانكر نفت سياه توش خالى م ىكنه .بعد دخترها و ز نها مثل مور و ملخ بيدار شدم و صبحانه خوردم ،رفتم طرف در .شرفجان پرسيد« :كجا
خورد ولى صداى گري هاش را نشنيدم .زن و مردى آمدند ،روى گورى م ىريزن اونجا و تا دلت بخواد توى سر و كله هم م ىزنن ».ماهجهان
دوزانو نشستند ،فاتحه خواندند و رفتند .ماه جهان گفت« :دلم مىخواد از اين چيزها به من نم ىگفت ،فقط از زنى لاغر و خوشگل حرف م ىزد مىرى لادن؟»
وقتى ُمردم بغل نازبگم خاكم كنن .دلم نم ىخواد دختر بيچارهمو تنها كه موهاى بلند سياهى داشت و چش مهايى سبزرنگ .تازه شوهر كرده -مىرم روى تپه.
بذارم .من كشتمش ،خودم هم بايد كنارش باشم ،درست نمىگم؟» بود و تازه از بخش سابقاً نف تخيز و رو ب هانهدام لالى به ريلويل آمده -جاى دور نرى ،ب ىبى دلواپس مىشه.
جواب مثبت دادم .درحال ىكه گ لعنبر و پسرش بهطرفمان م ىآمدند، بود .شوهرش توى باربرى كار م ىكرد و خودش كه توى ريلويل قوم و منظورش از ب ىبى ،مادرم بود؛ عنوانى كه بختيار ىها به زنهاى خانواده
صداى شرفجان را شنيدم« :كجايى لادن؟» گفتم« :الان برمى گردم». خويش نزديكى نداشت ،هنوز با كسى دوست نشده بود ولى م ىدانست خانها م ىدادند .گفتم« :بىبى از كجا مىفهمه؟ مگه تو بهش بگى».
و ب هسرعت بهطرف خانهمان رفتم .گفت« :باز هم رفتى دنبال كرم كه همه زنها ،حتى آرامترين و سالمترينشان ،از ماه جهان مىترسند -نه بووم ،از عالم غيب مىفهمه.
خاكى؟ دست توى خاك نكن مرض مياره ».گفتم« :نه ،فقط م ىايستم و ي كجورى به او باج م ىدهند ،كه هم پشتسرشان بدگويى نكند و هم
نگاشون م ىكنم». براى دعوا رو درروىشان قد راست نكند .اين دومى بيشتر وحشتناك -چ هطورى؟
-ب ىبى پشت تلفنه .باهات كار داره. بود؛ چون وقتى دعوا پيش مىآمد ،ماه جهان كار را به گلاويز شدن -چ هطور نداره ،هر آدمى بعضى وقتا چشمش به عالم غيب باز مي شه.
م ىكشاند .ماه جهان م ىگفت« :دو تا زن بختيارى كه به جون هم و بيرون زدم .مىدانستم آنجاست و روى قبر دراز كشيده است يا زانوها
Vol. 22 / No. 1364 - Friday, Oct. 9, 2015*** مىافتن ،بايد يكىشون او نيكى رو كل هپا كنه ».و چون خودش تا آن را در بغل گرفته و منگ و ب ىحركت به سنگ قبر نگاه م ىكند .اشتباه
همي نكه صداى سلامش را شنيدم ،قاهقاه خنديدم تا خوشحالش كرده In touch with Iranian diversity روز در ُخرد كردن حري فها سنگ تمام گذاشته بود ،اسمش را گذاشته نكر ده بو دم ،در گورستان كوچك ،در شيب دره ،ديدمش كه تن هاش
بودند :گردنفراز .اولش گردنفراز محله «دره خرسون» بود ،بعد محله بىصدا م ىلرزد .حتماً داشت ه قهق م ىكرد .مرا كه ديد ،سرش را بلند
باشم .كمى سر به سرش گذاشتم .دلواپسش بودم .حس م ىكردم رازى كلگه و حالا ريلويل .اما اينجا يك فر قهايى با آن دو جا داشت :ماه كرد .چشمهایش مثل دو كاسه خون بود و صورتش پ فكرده و خيس
را از من و پدرش پنهان م ىكند و منبع آن نالههاى مرموز شبانه را مي جهان از ماهها پيش ،صبحها مىآمد قبرستان و تا بعد از ظهر هما نجا بود .تا مرا ديد ،دست راستش را با حركتى سوگوار و نيممرده چرخاند
شناسد؛ حتى اگر مال خودش و پدرش نباشند .پدرش م ىگفت« :دچار مىماند؛ گاهى هم تا غروب .بيشتر روزها همانجا م ىخوابيد؛ حتى زير و و با لحنى دردمند و صدايى خشك گفت« :اومدى بووم ،اومدى پيش
خيالات شدى ،صداى ناله كدومه؟ اگه باور نم ىكنى ،از همساي هها برق آفتاب .م ىگفت« :دلم مىخواد خودمو زجر بَِدم ».وقتى ه قه قكنان
بپرس ».اما ديگر نمىپرسيدم .چهار همسايه داشتيم كه از زنهاى هر گريه م ىكرد و گاهى به صورتش چنگ م ىانداخت ،از زجر دادن خودش ننه روسياه و بدبختت؟»
چهار تا پرسيده بودم و آنها به فارسى يا انگليسى گفته بودند« :نه، حرف نمىزد ،حتى به من نگاه نم ىكرد و اگر چيزى م ىگفتم ،نگاهم هنوز به او نزديك نشده بودم كه زانوها را بالا آورد ،سرش را روى زانو
نشنيدم .خيال مىكنم زوزه باد پيچيده باشه توى دره ».مستخدمه نم ىكرد .فقط خود را روى قبر م ىانداخت ،آن را بغل م ىزد« :اى عزيز گذاشت و زارزار گريه كرد و در همان حال با دست مرا در بغل گرفت.
هم كه صبحها پيش از راه افتادن من و شوهرم مىآمد ،اينجور حرفى دلم! اى گل پَر پَرم!» و چندبار كه بعد از ظهرها گ لعنبر يا بچ ههايش
م ىزد« :نه خانم ،باد دره مىپيچه بين بنگلهها .بعد كه بيرون مىزنه آمدند كه او را ببرند ،با حالت قهر گفت« :دس از سرم بردارين ».و ديگر گفتم« :تو رو خدا ديگه گريه».
از اين صداها مىده ».خانه ما و چهار كارمند ديگر روى تپهاى پود كه نگاهشان نكرد .روزى كه صورتش مثل كهن هپارچه چروكيده و از گرد -نم ىتونم .اگه گريه نكنم ،مىتركم.
در پروندههاى شركت نفت اسمش كوى كارمندى شماره سه بود ،ولى و خاك و اشك كثيف شده بود ،برايش يك بترى آب سرد بردم .آب را بعد سرش را بلند كرد و گفت« :همش هفده سالش بود بووم...راستى
مردم مسجدسليمان آن را «پنج بنگله» م ىگفتند و بنگله تلفظ غلط كه خورد ،آهى كشيد و گفت« :جوو ِن جوون بود! هفدهساله .زير سر ديشب دعا كردى كه زودتر بميرم؟»
Bungalowبود كه در انگليسى به خانههاى ويلايى گفته مىشد؛از همين گ لعنبر لعنتى بود ».چيزى نگفتم .گفت« :خبر مرگش رفته بود
جمله به اين پنج خانه كه ساكنان سهتاشان آمريكايى و هلندى بودند .ما سر بمبو .نازبگم هم او نجا بود .سر نوبت دعواشون شد .شروع كردن -ولى او كه ديگه زنده نمىشه.
روى تپه بوديم و خيلى آنطرفتر محلههاى كارگرنشين Cooler-Shop به فحش و دشنام .من و چن تا زن كنار ديوار نشسته بوديم و داشتيم -مىدونم ،در عوض م ىخوام اينقدر گريه كنم كه آب تنم خشك بشه،
و Railwayبودند كه اين دومى زمانى انتهاى راهآهنى چند كيلومترى چايى مىخورديم و قليون مىكشيديم .دست خودم نبود .انگار دلم براى
بود و آن اولى نزديك كارگاهى بود كه كولرهاى گازى ادارهها و خانههاى دعوا لهله مىزد ،انگار دلم م ىخواس زورمو به ز نهاى اطرافم و اصلًا مىخوام زودتر از اين دنيا برم ،به خدا از ته دل مىگم لادن!
كارمندى را تعمير م ىكرد .كنار دومى محله شخص ىنشين و بىآب و بههمه دنيا نشون بدم .خداخدا م ىكردم كه زودتر دست به كار بشن. -آخه چه فايده داره؟
برق «ريلويل» بود كه حاشي هنشينها در آن زندگى م ىكردند .بعيد بود همينكه دستشون رفت طرف پَلهاى هم بلند شدم ».ه قهق خفه و
كه صدا از تنگه كنار محل هاى بيايد كه ب هغلط ريويل صدايش مىزدند. ب ىاشكى سر داد .گفتم« :چرا بايد همديگه رو م ىزدن؟» گفت« :خدا از ه قهق كرد و بعد سرش را به چپ و راست حركت داد تا سوگوارىاش را
ماها برگشت .وقتى دو تا زن بختيارى دعواشون مىشه ،بايد يك ىشون بيشتر نشان دهد؛ البته آنطور كه پيشتر گفته بود .گفتم« :امروز خيلى
*** شلوار او نيكى را بكنه يا پَلهاشو ببره ،بعضىوقتا هم هر دو ».اي نبار از ته حالت بده .سيگار بكش كه بهتر بشى ».با دست لرزان پاكت سيگار اشنو
تمام مدتى كه با مادرم حرف م ىزدم ،فكرم پيش ماه جهان بود و دل زار زد و با حالتى سوگوار گفت« :مىدونسم كه گ لعنبر روسياهشده را درآورد .خواست يك نخ سيگار از پاكت دربياورد ،ولى لرزش دست
اينكه به گ لعنبر چه مىگويد .به مادرم قول دادم شير و كيك بخورم، منتظر كمك منه .بلند شدم و رفتم جلو .گ لعنبر فورى رفت عقب. امانش نداد .پاكت را از دستش گرفتم .گفتم« :من خيلى به فكرتم؛
به قولم كه عمل كردم ،برگشتم طرف گورستان .نه ماهجهان آنجا بود او نوقت من ايستادم جلوى نازبگم .گفت« :تو اونو شراك كردى! اگه
نه دختر و نوهاش .اما صداى گريه ماهجهان را از دوردست شنيدم .فردا، راس م ىگى برو دخترتو نصيحت كن ».نم ىدونى چه حالى داشتم ،به حتى ش بها».
پ سفردا و تمام هفته بعد ،او را نديدم .هفته بعدش هم نيامد .شرفجان خداوندى خدا هم از صورت قشنگش خوشم اومده بود ،هم لجم گرفته -قربونت برم.
م ىپرسيد« :منتظر كسى هستى كه اينقدر ك مطاقتى؟» و خودش با بود .هم زورم مىاومد كه قيافه دخترم و نوههام مث اون نيستن ،هم اگه -زياد برات دعا م ىكنم.
لبخند جواب داد« :لابد ماهجهان ؟ چن دفه ديدم كه سر قبر نازبگم بگم »...گريه امانش نداد .چنان ضجهاى زد كه نتوانستم جلو اشكم را -اى دردت به تشنيم .چه دعايى؟
كنارش ايستادى ».چيزى نگفتم .گفت« :چن روزه كه مريضه .خيلى بگيرم .بالاخره به صدا درآمد« :اگه بگم دلم م ىخواس ببوسمش ،باورت -كه حالت بهتر بشه.
زجر م ىكشه ،خدا نصيب هيچ بندهاى نكنه!» به او زل زدم كه دوباره به نمىشه .فقط خدا باور م ىكنه .ولى او داشت لج منو درم ىآورد .تازه، -ولى دوست ندارم حالم بهتر بشه .دوست دارم همي نجور بمونم.
صدا درآمد« :پريروز بردنش هفتشهيدان ،مىخواد تا روزى كه م ىميره، م ىدونسم كه حاضر نيس زير بار من بره .پيشتر بهم سلام نم ىكرد ،توى -كه هى غم و غصه بخورى و گريه كنى؟
همونجا باشه .خيال نكنم تا سر سال بكشه ،رفتنيه ».به اتاقم رفتم. چن ماهى كه اونجا بود ،بيشتر روزها منو مىديد ،ولى يهدفه نيومد بعد از گفتن «هان» سيگار را گرفت و بهزحمت روشن كرد .در ريلويل،
تا ظهر همانجا بودم .براى ناهار نرفتم پيش شرفجان .گفتم گرسنه طرفم براى احوالپرسى .نمىدونم چه شد كه طاقت نياوردم .پريدم و در خانه تنها دخترش گ لعنبر زندگى م ىكرد .زمانى دختر و نوههايش
نيستم .غروب به مادرم و پدرم نگفتم كه چهقدر گريه كردهام .تا چند كمرشو گرفتم .ب ههم پيچيديم ».نفسى تازه كرد ،كمى آب خورد و را خيلى دوست داشت ،ولى از آن اتفاق به بعد« :ديگه علقه و علاقهاى
ماه بعد كه از مسجدسليمان رفتيم و شرفجان گفت كه «ماهجهان هنوز 23 نال هكنان گفت« :او زور بزن ،من زور بزن .دورمون شلوغ شد ،بالاخره بهشون ندارم».
داره بغل مزار هفتشهيدان جون م ىكنه ».چيزى به كسى نگفتم؛ به زدمش زمين .خيلى به خودش پيچيد ،ولى دست از سرش برنداشتم. اسمش ماه جهانبود و آنطور كه م ىگفت وقتى به دنيا آمد يازده سال
ماهجهان قول داده بودم -فقط سالها بعد به مادرم گفتم كه صداها از از قرارداد ويليام ناكس دارسى و دولت ايران گذشته بود .چندشب پيش
ريلويل مىآمد. درباره همين چيزها از پدرم پرسيدم .گفتُ « :خب كسى كه يازده سال
بعد از اون قرارداد به دنيا اومده باشه الان پنجاه و چهار و پنج سالشه.
حالا براى چى مىخواى بدونى؟ او كيه؟» كه جواب داده بودم يه آدمى
كه توى خيال خودم درستش كردهام .شوه ِر دختر ماه جهان وردست
يك ميوهفروش بود؛ شغلى در حد بقيه مردهاى محله ريلويل؛ جايىكه
خانههايش خشت و گلى بود و خيابان نداشت و كوچ ههايش خاكى
بود .شرفجان گفت« :شرك تنفت از سر صدقه براى صد و سى خانوار
فقط دو تا بمبو گذاشته بود .صبحها دو ساعت آب داشتند ،پسينها هم