Page 22 - Issue No.1364
P. 22
ادبیات گردن فراز ادبیات 22
داستان داستانی کوتاه از شعر سال / 22شماره - 1364جمعه 17رهم 1394
کوتاه فتح الله بی نیاز
دو شعر از ساره اسلام دوست
در وداع با فتحالله بینیاز
-1 In touch with Iranian diversity
سپیده جدیری – آنقدر برایم باورش سخت است که دستم به قلم به اعتقاد پدرم فکر م یکنم
نم یرود متنی در وداع با او بنویسم جز آنچه بر صفحهی فی سبوکام در
به دستان بی عقیق
روز درگذش تاش قرار گرفت: و نی مرکب خورد هاش
«م یگفت خانم جدیری عزیز ،نم یخواهد نام مرا اعلام کنی ،چون این که چطور سکوت م یکند
در طرحی از امیری تو
کارها را برای دل خودم انجام میدهم.
و حمایت مالیاش را از جایزهی شعر زنان ایران دریغ نم یکرد و پدرم معتقد است
تو هر شب در چاهی فریاد م یکنی
هی چکس نمیدانست جز من.
م یگفت من حامی مالی تعدادی از جوایز ادبی خصوص یام ،جایزهی که ما در آنیم
درست از دریچه ماه
شما هم یکی از آنها .ای نکه مهم نیست که بخواهی جایی اعلام کنی. انقدر دور از دسترس!
و آنقدر مهم بود که حیات یک جایزه را تا چهارمین دورهاش حفظ
-2 Vol. 22 / No. 1364 - Friday, Oct. 9, 2015
کرد .بعد از آن هم او بود ،این خود من بودم که دیگر نبودم. دلم م یخواهد
او همیشه بود .هر وقت به کمک نیاز داشتم .کتاب آخرم را که این طرف 22
آب درآمد و نسخهی الکترونیکاش برای مخاطب داخل ایران رایگان هر شب
بود ،به چند صد نفر معرفی کرد و مدام از ایران به من ایمیل م یزدند و من شعر بگویم
م یگفتند مهندس ب ینیاز کتاب شما را به ما معرفی کرده و خواندیم...
مهندس ب ینیاز .دوریات را باور ندارم مهندس ب ینیاز .نویسندهای که و تو
تا آخرین روزهای عمر ارزشمندش با سانسور و سرکوب و ظلم جنگید. موهایم را
دوریات را باور ندارم .چقدر به خصوص در این ماههای اخیر ،بعد مثل نستعلی قهای بلندت ببافی
از چاپ آخرین کتابم با هم ایمیل رد و بدل کردیم .چقدر صدایت من سوهان به ناخن بکشم
توی گوشم مانده وقتی تلفن م یزدی در بحبوحهی آن روزهای سبز .و تا تو ن یهای مرکب خورده ات را
اعتراضات بلند بود همیشه به ظلم و سرکوب .تمام نویسندگان نسل به رقص در آوری
مرا زیر بال و پرت گرفتی .حالا آن بال و پر کجاست؟ حالا آن بال و پر صدایم بزنی
کجاست؟ باور ندارم که دیگر نیست». بانو ....
و اما داستانی که م یخوانید ،آخرین داستانیست که امسال برایم فرستاد و من چایی به غلظت زنانگ یام برایت بریزم
و با مهربانی ،تواضع و سخاوت همیشگ یاش برایم نوشت« :سپیده خانم
جدیری عزیز و گرامی – با سلام و آرزوی سعادت و سلامت برای خود تا تمام شب مست نگاهم کنی
و احسان جان و آریو ،یک داستان غمناک از مردم نگونبخت کشورمان اما نه
همراه با عکس مورد نیاز .فرصتی شد و نوبت کسی گرفته نشد ،چاپ
مشق امشب با تو
شود .جایی چاپ نشده است .با مهر -دوستدارت بی نیاز»
***
صداى ناله از خواب بيدارم كرد .نيمخيز كه شدم ،بيشتر دقت كردم.
نه ،اشتباه نكرده بودم .صدا از اتاق خواب او مىآمد .سومين يا چهارمين
شبى بود كه نالهاش به گوش مىرسيد .روى پنجه پا بهطرف اتاقش
رفتم .گوشم را به در چسباندم و بىحركت ايستادم .بىنتيجه بود .صدا
از چند لحظه پيش قطع شده بود .ديروز گفته بود كه در خواب ناله
نكرده بود و او هم مثل من صداى نالهاى شنيده است كه بايد مال
آدم پيرى بوده باشد؛ مثلًا پيرزنى چاق و چرويكده ،با صورتى سفيد
و گوشتالود و پر از چين و موهاى سياه و سفيد بلند و درهم ريخته
و چش مهاىي كه سفيدىشان جايش را به تريكبى از رنگهاى زرد و
سرخ داده است« :چشماى خيلى غمگين ،از اون چشماىي كه انگار
قلب صاحبشون پر از غمه .مىدونى چى مىخوام بگم ».اين چند روز
كه ش بها خانه با ناله پر مىشد ،صبحها به شرف جان ،مستخدمه مان
مىسپردم كه مواظبش باشد و اگر لازم شد بهخاطر پاييدن او حتى
دست به كارهاى خانه نزند .مستخدمه هم كم نگذاشته بود« :جاىي
نرفته خانم ،مثل هميشه رفته سر تپه .بعدشم اومده خونه ».به اتاق