Page 23 - 1351
P. 23
سال / 22شماره - 1351جمعه 19ریت 1394 من غبا ِر راهت ُو تو دل فشردم هر آنگهی كه به زل ِف تو میوزید صبا ادامهی صفحه ۱۸
بعداز اون بی تو به هر كجا كه رفتم دو موج بود ،یكی مو ِج آب دریا بود
توی صندوقچة جونم اون ُو بردم 23 یكی تلاط ِم امواج این دل شیدا وقتی دهکده را ترک میکردم ،سوار بر همان توس ِن سرکش که گویی
دو ماه بود ،یكی ما ِه آسمانی بود نم یخواست مرا از تو جدا كند ،قطرا ِت اشكم در چشمهایم از چپ به
منیر طه ،ونكوور 1361ـ 1982مجموعة «پائیز در پرچی ِن باغ » یكی به ساح ِل دریا تو ما ِه ب یهمتا راست و از راست به چپ سرگردان م یدوید .همینكه در پیچ و خ ِم
گهی تو نغمة داوود بركشیده و ما كوچهها از دیدهات ،اگر در پی من نگران بودی ،ناپدید شدم ،بند سیل
**** گرفته ِگر ِد تو را چون قبیله و لیلا بگشودم و هزاران قطره اشك بر یال آن راهوار خوش هیكل و گرد ِن
افراشتهاش از دیده فرو ریختم .از آن هفت روز ،گویی بارسنگی ِن هفتاد
هرگز در برابر دریای بیكران ایستا دهاید؟ هرچه مینگرید پایانش گهیتو روی به صحرا نهادهبودی و من سال از امید و آرزو را بر شان ههای ناتوانم حمل میكردم و نمیدانستم
نهاده در پ ِی تو سر به دام ِن صحرا كجا میروم .هستیم را در همان ساحل ،در همان بیشهزار ،در سایبا ِن
را نم یبینید .نم یدانید كجا دریا به پایان میرسد و كجا آسمان آغاز همان درخت توت ،در همان باغ با دام ،در همان ُم ِوستان ،در همان
تو چشم دوخته بر رقص مه در آب ،ولی چشمهسار و در همان ایوانی كه مرا به گوشهای در انزوا نشانده ،دیگران
میكند .نم یدانید این آبهای كبود كه سر بر سینة یكدیگر گذاشته و رخ تو در نظرم بود از همه دنیا را گرد خود ِگرد آورده بودی ،به آگاهی جا گذاشته بودم .آن كوچ هها،
در آغوش یكدیگر خفته و رازهای ازل و ابد را در گوش یكدیگر م یگویند چهجلوهها كه مه آن شب درآسمان میكرد آن صحرای با صفا ،آن اسب نجیب شاه ِد صدق مدعای من هستند.
ولی نبود چو ما ِه منیر من زیبا وقتی پیش از آنكه پای در ركاب نهم ،درنگ كردم ،لا اقل م یتوانستی
ازكجا آمدهاند و به كجا خواهندرفت .در نظر اول م یپنداریدكه این نگویمت که کنار کدام دریا بود بگویی بُرو خودت را در دریا غرقكن .چرا نگفتی؟ بیم داشتی به غرور و
جها ِن بیكران ،سراسر تكراری بیش نیست همه جا آبست و همهجا تو خویش واقفی ای مه به را ِز این ایما حك ِم دلبرانهات لطمه بخورد و فرمانت زمین بیفتد؟
آب .اما اگر درست دیدة ژرف بین را بگشایید م یبینید كه هرگوشة آن چگونه قصۀ عشق مرا تو نشنیدی!! منوچهر مرتضوی ،تهران 1329
حكمی میكند .هرگوشة آن زیبایی و جلوة دیگری دارد .اندك وزش هوا که گشتهام من از آن شب به عالمی رسوا ****
چگونه دست بدارم ز تو به این زودی فكر میكردم پا در ركاب میگذارم و در پَیت میتازم كه ِهی ،كجا ،مرا
یا نسیمیكه از دور بر م یخیزد ،در هر گوشة آن طرحی م یافكند و جا گذاشتهای .اما ،نه من در پَیت تاختم و نه تو راهوارت را كه خلا ِف
که گشته دین و دل من به دست تو یغما
نقشی بر م یانگیزد .اگر كسی سینة آبها را بشكافد ،رازهای درون دریا ز ماهتاب و ز دریا دو شاهد عادل عادت آنهمه ُكند و با حوصله میرفت به سوی من برگرداندی.
غروب بود .دهكدة «شیخ ولی» ،آباد ِی ساحل نشی ِن دریاچة اورمیه.
را از دلش بیرون بكشد ،م یبیند كه در آن اعماق نیز جهانی نهفته و بپرس صدق مقا ِل من اندرین دعوا
بپا ِس خاطر این شاهدان بده ای گل گفتند مهمانها آمدند .تا به استقبال بیاییم رسیده بودید.
خفتهاست .جانوران و گیاهان شگرف در آنجا ساخت هاند و كاخ و كوشك ـ نشناختمت ،سال هاست ندیدمت ،بچه بودی.
بهای خون مرا با تبسمی گیرا
بنیاد نهادهاند. ز نیم خنده هم ار می کنی دریغ ،بکن ـ بچ هها بزرگ میشوند ،بزرگها بیحافظه .دندانهایم را بهم ساییدم
میان عاشق و معشوق نیست بیع و شرا و كینهات را به دل گرفتم .غریبه همراهت بود .چای ریختند و گفتند
هیچ چیز به این دریای بیكران ،به این اقیانوس ناپیدا كران از فكر بیا ببر .در آستانة در ،سینی را از دستم گرفتی .غریبه گفت :عجب! تو
اگر تو روی بتابی ز من هزاران بار پذیرایی میكنی؟ هنوز سینی از دستم رها نشده ،بی ِخ گوشم گفتی:
آدمیزاده مانندهتر نیست .اندیشة آدمی خود دریاییست كه هرچه بدان من از تو روی نتابم به صد هزار جفا حسودی میكند و راست هم میگوید من از این كارها نمیكنم .خودم
تو آن گلی که نپایی به عه ِد خود یک روز را زدم به آن راه كه چیزی نشنیدهام .حواسم را جمع كردم و جایی
بنگرید كرانة آن را نم یبینید و هرچه در آن بیشتر فرو روید ساحل من آن که عمر تمامی نگشتهام ز وفا نشستم كه در كنارم جای نشستن برای هیچكس نبود .غرو ِب فردا
گذشت آن شب و جز یادگار جانسوزی
آن از دیدة شما دورتر مینماید .در ظاهر دریاها همه مانند یكدیگرند. دگر نماند از آن شب نشانهای بر جا اسب آوردند.
هنوز بلب ِل شوریده دل پس از سالی ـ اینطور نمیتوانم سوار شوم ببرید پای پلّه .دس تهایت را قلاب كردی:
افكار مردم نیز در دیدار نخست این حال را دارند .هر دریایی را جلوهای بیاد آن ش ِب مهتابی است خون پالا
هر آنزمان که ببینم در آسمان مه را ـ سوار شو.
و ذخایریست كه در دریای دیگر نیست .فكر مردمی نیز چنین است شود به خاطر من زنده یاد آن رویا پی ِر قوم گفت :اگر م یخواهید ،بتازانید .ما یواش یواش م یآییم.
تو گر ز یاد بری ،من نم یبرم هرگز به پهلوهای طلای ِی سركش كوفتی .از زمین كنده شد .اسب آرام و
و هر اندیشهای رازهایی در خود نهفتهاست كه در اندیشة دیگر نیست. من و تو و شب مهتاب و ساح ِل دریا صبو ِر من هم به دنبالش .هرچه فریاد زدم آهسته نكردی .سینهام را به
پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پیچید و حرارت خونش
هیچ چیز بهتر از شعر روح آدم یزاده را نشان نم یدهد .شعر آیینة منوچهر مرتضوی ،تهران 1329ـ «چراغ نیم مرده» و مجموعۀ در رگهایم ریخت .آنی بود كه یالش كنده شود .پای تپه ایستادی.
نام ههای منظوم
جلی و روش ننماییست كه پوشیدهترین خفایای درون فكر بشر را آشكار ـ ترسیدی؟
**** ـ كم مانده بود بیفتم.
میكند .اینست كه همواره شعر را كلید راز آفرینش و مظهر وحی و الهام ـ پیاده شو آب بخوریم.
سب ،غبار ،صندوقچۀ جانم مرا برگرفتی .زمین زیر پایم نبود .كنار چشمه روی سنگی فرود
آسمانی و بانگ و نغمة فرشتگان بالا دانستهاند .آدمیزاده هرگز از شعر آوردی .خیالات برم داشت سرخ شده بودم از هولم صورتم را میشستم.
اون دو چشمو ِن سیا یادم نمیره چشمه در چشمهایم میجوشید.
خسته نخواهد شد چنانكه هرگز از زیستن روی برنخواهد تافت. اون ق ِد بالا بلا یادم نمیره
منیر طه ،تهران 1329
به همین جهت من معتقدم هركه طبعی دارد و میتواند سخن منظوم اون نگاهای اسی ِرت بخدا یادم نمیره ،بخدا یادم نمیره
م یدونی ،شب كه همه میرن م یخوابن، ****
ادا كند نباید از گفتن آن دریغ بكند و اگر گفت نباید از انتشار آن سر خونه خلوت میشه از بیگونگ یها، بیاد دریا کنار
َدرُو روت وا میكنم تو خونة دل
In touch with Iranian diversity باز زند .همچنانكه هر حیاتی و هر وجودی محترم است و از میان میگ ِمت خوش اومدی به خونة ما چه زود گشت فراموشت ای گ ِل یكتا
می شینیم پهلوی هم شونه به شونه من و تو و شب مهتاب و ساحل دریا
بردن آن كیفر دارد همچنان هم هر فكری در حد خویش حرمتی تو میگی برام بگو دونه به دونه تو ایستاده تماشا كنان و خنده زنان
از خودت از هم هچی از همه دنیا به عكس ماه كه در آب مینُمود شنا
دارد و كسی حق ندارد آن را از میان بردارد و بر آن بستیزد. من میگم آخه مگه یادم میمونه گهی به طعنه به ماه فلك هم یگفتی
نامههایی كه در این اوراق به نظر خوانندگان میرسد از طبع دو اما من رو راس نمیگم مهیم هردو ،ولی من كجا و ماه كجا
هم هچی یادم میمونه گهی به طعنه به امواج میزدی لبخند
دلدادة جوان و با ذوق منیر طه و منوچهر مرتضوی تراویدهاست .در همهچی یادم میمونه
كه یادگیر تلاطم ز مو ِج دیدة ما
مراحل مختلف زندگی ،در جهات و مسایل گوناگون خطاب به یكدیگر این د ِل خاطره بازم تو گوشم هنوز میخونه: من ایستاده به روی تو واله و در دل
ل ِب چشمه ،س ِر باغ ،كنار دریا
سرودهاند .من این اشعار را پیش از انتشار خواندهام و در میان آنها هزار شور ز توفا ِن چش ِم تو بر پا
كه به هم میافتادن نگاهای ما، گهی ز با ِد شبانگاه زلف تو در رقص
بسیاری مطالب شیوا و بیانهای رسا دیدهام و اینست كه خوانندگان را من هراسون كه نبینن مردمونا گهی ز جنب ِش زلف تو در دلم غوغا
تو به فك ِر همه چی غی ِر همونا ز رش ِگ باد صبا خون ز دیدهام میریخت
نیز توصیه میكنم كه آنها را بخوانند. ما نگفتیم كه برای هم م یمونیم
ما نگفتیم كه غ ِم هم ُو م یدونیم
این دو دلدادة جوان با این مقدمة فروزان آیندة تابانی را نوید م یدهند
اما وقتی كه م یرفتی،
و من منتظرم هرچند یك بار كتاب دیگری به همین نیرومندی از دلامون م یگفت م یدونیم
چشمامون م یگفت میمونیم
طبعشان بتراود و انتشار یابد. اسب چابكت تو رُو َكند و رها شد
تهران 19 ،اردیبهشت ماه 1331
سعید نفیسی
Vol. 22 / No. 1351 - Friday, July 10, 2015 ****
مجموعة منظوم «نام هها» كه آن روز در 150صفحه تنظیم شده بود
و امروز تعدادشان بسی بیشتر است ،انتشار نیافت .امیدكه روان تابناك
آن استاد بزرگوار این قصور را بر ما ببخشاید .روانش شاد و یادش
جاودانه مانا د .مجموعة نامههای منثور نیز در همین رابطه و دركنار
همانمنظومهها ،آنچه در دسترس من است قریب 500نامه است كه
دوبارهخوانی آنهمه زمان دوبارهای میطلبد و در مجموع تكرار همان
قصة نامكرر است .برگرفتهای از آنها را به حال و هوایی كه دست دهد
تنظیم و منتشر خواهم کرد.
گفتند بخش بزرگی از نام ههای منثور مرا فرزند برومندش به هنگام
آخرین وداع با خانه و کاشانهاش ،گرامی و محفوظ داشته است .امید
دارم آن جا نپارهها را برای تنظیم کتاب نام هها در اختیار من بگذارد.
ونكوور 9 ،تیر 1394ـ 30جون 2015
ـــــــــــــ
1ـ چرا ِغ نیم مرده ،قطعۀ زیبای وسواس عشق 23
2ـ دهی سبز و خرم در پنج فرسنگی مرند
3ـ گوهری که به گردنم آویخته بود.
بعداز اون بی تو به هر كجا كه رفتم دو موج بود ،یكی مو ِج آب دریا بود
توی صندوقچة جونم اون ُو بردم 23 یكی تلاط ِم امواج این دل شیدا وقتی دهکده را ترک میکردم ،سوار بر همان توس ِن سرکش که گویی
دو ماه بود ،یكی ما ِه آسمانی بود نم یخواست مرا از تو جدا كند ،قطرا ِت اشكم در چشمهایم از چپ به
منیر طه ،ونكوور 1361ـ 1982مجموعة «پائیز در پرچی ِن باغ » یكی به ساح ِل دریا تو ما ِه ب یهمتا راست و از راست به چپ سرگردان م یدوید .همینكه در پیچ و خ ِم
گهی تو نغمة داوود بركشیده و ما كوچهها از دیدهات ،اگر در پی من نگران بودی ،ناپدید شدم ،بند سیل
**** گرفته ِگر ِد تو را چون قبیله و لیلا بگشودم و هزاران قطره اشك بر یال آن راهوار خوش هیكل و گرد ِن
افراشتهاش از دیده فرو ریختم .از آن هفت روز ،گویی بارسنگی ِن هفتاد
هرگز در برابر دریای بیكران ایستا دهاید؟ هرچه مینگرید پایانش گهیتو روی به صحرا نهادهبودی و من سال از امید و آرزو را بر شان ههای ناتوانم حمل میكردم و نمیدانستم
نهاده در پ ِی تو سر به دام ِن صحرا كجا میروم .هستیم را در همان ساحل ،در همان بیشهزار ،در سایبا ِن
را نم یبینید .نم یدانید كجا دریا به پایان میرسد و كجا آسمان آغاز همان درخت توت ،در همان باغ با دام ،در همان ُم ِوستان ،در همان
تو چشم دوخته بر رقص مه در آب ،ولی چشمهسار و در همان ایوانی كه مرا به گوشهای در انزوا نشانده ،دیگران
میكند .نم یدانید این آبهای كبود كه سر بر سینة یكدیگر گذاشته و رخ تو در نظرم بود از همه دنیا را گرد خود ِگرد آورده بودی ،به آگاهی جا گذاشته بودم .آن كوچ هها،
در آغوش یكدیگر خفته و رازهای ازل و ابد را در گوش یكدیگر م یگویند چهجلوهها كه مه آن شب درآسمان میكرد آن صحرای با صفا ،آن اسب نجیب شاه ِد صدق مدعای من هستند.
ولی نبود چو ما ِه منیر من زیبا وقتی پیش از آنكه پای در ركاب نهم ،درنگ كردم ،لا اقل م یتوانستی
ازكجا آمدهاند و به كجا خواهندرفت .در نظر اول م یپنداریدكه این نگویمت که کنار کدام دریا بود بگویی بُرو خودت را در دریا غرقكن .چرا نگفتی؟ بیم داشتی به غرور و
جها ِن بیكران ،سراسر تكراری بیش نیست همه جا آبست و همهجا تو خویش واقفی ای مه به را ِز این ایما حك ِم دلبرانهات لطمه بخورد و فرمانت زمین بیفتد؟
آب .اما اگر درست دیدة ژرف بین را بگشایید م یبینید كه هرگوشة آن چگونه قصۀ عشق مرا تو نشنیدی!! منوچهر مرتضوی ،تهران 1329
حكمی میكند .هرگوشة آن زیبایی و جلوة دیگری دارد .اندك وزش هوا که گشتهام من از آن شب به عالمی رسوا ****
چگونه دست بدارم ز تو به این زودی فكر میكردم پا در ركاب میگذارم و در پَیت میتازم كه ِهی ،كجا ،مرا
یا نسیمیكه از دور بر م یخیزد ،در هر گوشة آن طرحی م یافكند و جا گذاشتهای .اما ،نه من در پَیت تاختم و نه تو راهوارت را كه خلا ِف
که گشته دین و دل من به دست تو یغما
نقشی بر م یانگیزد .اگر كسی سینة آبها را بشكافد ،رازهای درون دریا ز ماهتاب و ز دریا دو شاهد عادل عادت آنهمه ُكند و با حوصله میرفت به سوی من برگرداندی.
غروب بود .دهكدة «شیخ ولی» ،آباد ِی ساحل نشی ِن دریاچة اورمیه.
را از دلش بیرون بكشد ،م یبیند كه در آن اعماق نیز جهانی نهفته و بپرس صدق مقا ِل من اندرین دعوا
بپا ِس خاطر این شاهدان بده ای گل گفتند مهمانها آمدند .تا به استقبال بیاییم رسیده بودید.
خفتهاست .جانوران و گیاهان شگرف در آنجا ساخت هاند و كاخ و كوشك ـ نشناختمت ،سال هاست ندیدمت ،بچه بودی.
بهای خون مرا با تبسمی گیرا
بنیاد نهادهاند. ز نیم خنده هم ار می کنی دریغ ،بکن ـ بچ هها بزرگ میشوند ،بزرگها بیحافظه .دندانهایم را بهم ساییدم
میان عاشق و معشوق نیست بیع و شرا و كینهات را به دل گرفتم .غریبه همراهت بود .چای ریختند و گفتند
هیچ چیز به این دریای بیكران ،به این اقیانوس ناپیدا كران از فكر بیا ببر .در آستانة در ،سینی را از دستم گرفتی .غریبه گفت :عجب! تو
اگر تو روی بتابی ز من هزاران بار پذیرایی میكنی؟ هنوز سینی از دستم رها نشده ،بی ِخ گوشم گفتی:
آدمیزاده مانندهتر نیست .اندیشة آدمی خود دریاییست كه هرچه بدان من از تو روی نتابم به صد هزار جفا حسودی میكند و راست هم میگوید من از این كارها نمیكنم .خودم
تو آن گلی که نپایی به عه ِد خود یک روز را زدم به آن راه كه چیزی نشنیدهام .حواسم را جمع كردم و جایی
بنگرید كرانة آن را نم یبینید و هرچه در آن بیشتر فرو روید ساحل من آن که عمر تمامی نگشتهام ز وفا نشستم كه در كنارم جای نشستن برای هیچكس نبود .غرو ِب فردا
گذشت آن شب و جز یادگار جانسوزی
آن از دیدة شما دورتر مینماید .در ظاهر دریاها همه مانند یكدیگرند. دگر نماند از آن شب نشانهای بر جا اسب آوردند.
هنوز بلب ِل شوریده دل پس از سالی ـ اینطور نمیتوانم سوار شوم ببرید پای پلّه .دس تهایت را قلاب كردی:
افكار مردم نیز در دیدار نخست این حال را دارند .هر دریایی را جلوهای بیاد آن ش ِب مهتابی است خون پالا
هر آنزمان که ببینم در آسمان مه را ـ سوار شو.
و ذخایریست كه در دریای دیگر نیست .فكر مردمی نیز چنین است شود به خاطر من زنده یاد آن رویا پی ِر قوم گفت :اگر م یخواهید ،بتازانید .ما یواش یواش م یآییم.
تو گر ز یاد بری ،من نم یبرم هرگز به پهلوهای طلای ِی سركش كوفتی .از زمین كنده شد .اسب آرام و
و هر اندیشهای رازهایی در خود نهفتهاست كه در اندیشة دیگر نیست. من و تو و شب مهتاب و ساح ِل دریا صبو ِر من هم به دنبالش .هرچه فریاد زدم آهسته نكردی .سینهام را به
پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پیچید و حرارت خونش
هیچ چیز بهتر از شعر روح آدم یزاده را نشان نم یدهد .شعر آیینة منوچهر مرتضوی ،تهران 1329ـ «چراغ نیم مرده» و مجموعۀ در رگهایم ریخت .آنی بود كه یالش كنده شود .پای تپه ایستادی.
نام ههای منظوم
جلی و روش ننماییست كه پوشیدهترین خفایای درون فكر بشر را آشكار ـ ترسیدی؟
**** ـ كم مانده بود بیفتم.
میكند .اینست كه همواره شعر را كلید راز آفرینش و مظهر وحی و الهام ـ پیاده شو آب بخوریم.
سب ،غبار ،صندوقچۀ جانم مرا برگرفتی .زمین زیر پایم نبود .كنار چشمه روی سنگی فرود
آسمانی و بانگ و نغمة فرشتگان بالا دانستهاند .آدمیزاده هرگز از شعر آوردی .خیالات برم داشت سرخ شده بودم از هولم صورتم را میشستم.
اون دو چشمو ِن سیا یادم نمیره چشمه در چشمهایم میجوشید.
خسته نخواهد شد چنانكه هرگز از زیستن روی برنخواهد تافت. اون ق ِد بالا بلا یادم نمیره
منیر طه ،تهران 1329
به همین جهت من معتقدم هركه طبعی دارد و میتواند سخن منظوم اون نگاهای اسی ِرت بخدا یادم نمیره ،بخدا یادم نمیره
م یدونی ،شب كه همه میرن م یخوابن، ****
ادا كند نباید از گفتن آن دریغ بكند و اگر گفت نباید از انتشار آن سر خونه خلوت میشه از بیگونگ یها، بیاد دریا کنار
َدرُو روت وا میكنم تو خونة دل
In touch with Iranian diversity باز زند .همچنانكه هر حیاتی و هر وجودی محترم است و از میان میگ ِمت خوش اومدی به خونة ما چه زود گشت فراموشت ای گ ِل یكتا
می شینیم پهلوی هم شونه به شونه من و تو و شب مهتاب و ساحل دریا
بردن آن كیفر دارد همچنان هم هر فكری در حد خویش حرمتی تو میگی برام بگو دونه به دونه تو ایستاده تماشا كنان و خنده زنان
از خودت از هم هچی از همه دنیا به عكس ماه كه در آب مینُمود شنا
دارد و كسی حق ندارد آن را از میان بردارد و بر آن بستیزد. من میگم آخه مگه یادم میمونه گهی به طعنه به ماه فلك هم یگفتی
نامههایی كه در این اوراق به نظر خوانندگان میرسد از طبع دو اما من رو راس نمیگم مهیم هردو ،ولی من كجا و ماه كجا
هم هچی یادم میمونه گهی به طعنه به امواج میزدی لبخند
دلدادة جوان و با ذوق منیر طه و منوچهر مرتضوی تراویدهاست .در همهچی یادم میمونه
كه یادگیر تلاطم ز مو ِج دیدة ما
مراحل مختلف زندگی ،در جهات و مسایل گوناگون خطاب به یكدیگر این د ِل خاطره بازم تو گوشم هنوز میخونه: من ایستاده به روی تو واله و در دل
ل ِب چشمه ،س ِر باغ ،كنار دریا
سرودهاند .من این اشعار را پیش از انتشار خواندهام و در میان آنها هزار شور ز توفا ِن چش ِم تو بر پا
كه به هم میافتادن نگاهای ما، گهی ز با ِد شبانگاه زلف تو در رقص
بسیاری مطالب شیوا و بیانهای رسا دیدهام و اینست كه خوانندگان را من هراسون كه نبینن مردمونا گهی ز جنب ِش زلف تو در دلم غوغا
تو به فك ِر همه چی غی ِر همونا ز رش ِگ باد صبا خون ز دیدهام میریخت
نیز توصیه میكنم كه آنها را بخوانند. ما نگفتیم كه برای هم م یمونیم
ما نگفتیم كه غ ِم هم ُو م یدونیم
این دو دلدادة جوان با این مقدمة فروزان آیندة تابانی را نوید م یدهند
اما وقتی كه م یرفتی،
و من منتظرم هرچند یك بار كتاب دیگری به همین نیرومندی از دلامون م یگفت م یدونیم
چشمامون م یگفت میمونیم
طبعشان بتراود و انتشار یابد. اسب چابكت تو رُو َكند و رها شد
تهران 19 ،اردیبهشت ماه 1331
سعید نفیسی
Vol. 22 / No. 1351 - Friday, July 10, 2015 ****
مجموعة منظوم «نام هها» كه آن روز در 150صفحه تنظیم شده بود
و امروز تعدادشان بسی بیشتر است ،انتشار نیافت .امیدكه روان تابناك
آن استاد بزرگوار این قصور را بر ما ببخشاید .روانش شاد و یادش
جاودانه مانا د .مجموعة نامههای منثور نیز در همین رابطه و دركنار
همانمنظومهها ،آنچه در دسترس من است قریب 500نامه است كه
دوبارهخوانی آنهمه زمان دوبارهای میطلبد و در مجموع تكرار همان
قصة نامكرر است .برگرفتهای از آنها را به حال و هوایی كه دست دهد
تنظیم و منتشر خواهم کرد.
گفتند بخش بزرگی از نام ههای منثور مرا فرزند برومندش به هنگام
آخرین وداع با خانه و کاشانهاش ،گرامی و محفوظ داشته است .امید
دارم آن جا نپارهها را برای تنظیم کتاب نام هها در اختیار من بگذارد.
ونكوور 9 ،تیر 1394ـ 30جون 2015
ـــــــــــــ
1ـ چرا ِغ نیم مرده ،قطعۀ زیبای وسواس عشق 23
2ـ دهی سبز و خرم در پنج فرسنگی مرند
3ـ گوهری که به گردنم آویخته بود.