Page 31 - Shahrvand BC No.1234
P. 31
ادبیات/رمان انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
31 بخش دوم
ـ ۲۰ـ
سال متسیب /شماره - 1234جمعه 23نیدرورف 1392
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سپس داوسی دســتش را پیش آورد .فکر می کردم شکل چارلز لمب
باشد ،و البته کمی هســت .همان نگاه نافذ را دارد .دسته گل میخک
زیبایی را از طرف بووکر که نتوانســته بود بیاید به من هدیه کرد .گویا
شب پیش در هنگام تمرین نمایشنامه ضربه ای به سر بووکر خورده و
برای معاینه در بیمارســتان بستری بود .داوسی سبزه و قدرتمند است از ژولیت به سیدنی
با صورتی آرام و مهربان .اما وقتی می خندد ،باید بگویم به اســتثنای بیست و دوم می ۱۹۴۶
خواهر تو هیچکس دیگر را با چنین لبخند شــیرینی نمی شناســم .و سیدنی عزیز،
اخبار زیاد اســت .بیش از بیست ســاعت نیست که در گرنسی هستم بیادم آمد امیلیا نوشــته بود او قدرت عجیبی در متقاعد کردن دیگران
ولی بیســت هزار ایده تازه به ذهنم رسیده که می خواهم در باره همه دارد .حرفش را باور می کنم .او هم مانند ابن و بقیه مردان و زنانی که
در پیرامونت می بینی لاغر تر از آنســت که اسکلتش نشان می دهد. آن ها بنویسم .می بینی زندگی در این جزیره چقدر فعال و پویاست؟
باید از امتحانات ســختی که خودم نفهمیدم کی برگزار شــد ،سربلند موهایش دارند خاکســتری می شوند و چشــمان قهوه ای تیره دارد. ویکتور هوگو را تماشا کن! شاید اگر مدت بیشتری اینجا بمانم مثل او
بیرون آمده باشم زیرا آخر شب کیت از من خواست او را به تختخواب آنقدر که به ســیاهی می زند .چین های فراوان دور چشمانش نشان از
برده و برایش قصه بگویم .در باره موش صحرایی .گفت که عاشق موش خوشــخلقی او دارد و گمان نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد. زاینده و بارور شوم.
هاست و پرسید آیا من هم از آن ها خوشم می آید؟ حاضرم یک موش خیلی بلندتر از من نیســت و کمی می لنگد ،اما قدرتمند است و همه ســفر از ویمارث با کشتی پســت که می نالید و استخوان هایش صدا
را ببوســم؟ گفتم« :ابداً!» و خوشــش آمد .معلوم بود من ترسویم ولی چمدان هایم را بعلاوه خودم و امیلیا و کیت بدون هیچ زحمتی ســوار می داد و هرلحظه مســافرانش را به فروافکندن به دریای خشــمگین
دروغگو نیســتم .من برایش قصه ای گفتم و او گونه اش را نزدیک لب تهدیــد میکرد ،خوفناک بود .گاهی فکر می کردم بگذار به دریا پرتابم
ارابه اش کرد. کنــد ،لااقل از این خوف و هراس رهایی مــی یابم .ولی یادم می آمد
های من آورد تا ببوسم. دســت او را فشردم .یادم نمی آید حرفی زده باشد .بعد برای امیلیا راه که گرنســی و مردمانش را ندیده ام و محکم به نرده های عرشــه می
چه نامه طولانی شــد! و این فقط شــرح چهار ساعت اول رسیدنم به باز کرد و بکناری رفت .امیلیا از بانوانی است که در شصت سالگی بسیار چســبیدم .اما همینکه به جزیره نزدیک شــدیم ،هرچه فکر داشتم از
گرنسی است .باید برای دانستن شانزده ساعت دیگرش منتظر بمانی. زیباتر از بیست سالگی هستند( .خدا می داند چقدر آرزو می کنم روزی مغزم بیرون پرید و جایش را حیرت و تحســین پُر کرد .زیرا خورشید
کسی در مورد من هم همین را بگوید!) زیبا ،ظریف و دوست داشتنی، از پشــت ابرها بیرون آمد و صخره های بلند را به طلای درخشــنده
دوستدارت، با لبخندی ســحرآمیز .موهای خاکستریش را بشکل زیبایی بافته بود.
ژولیت تبدیل کرد.
از ژولیت به سوفی دست مرا محکم فشــرد و گفت« :خوش آمدی ژولیت .خوشحالم که همینکه کشــتی به سوی بندرگاه پیچید ،سنت پیترپورت را دیدم که
بالاخره در میان ما هســتی .چطور است وسایلت را برداریم و به خانه با برج های کلیســای بزرگش مانند کیک تزیین شــده ای از میان مه
برویم؟» عالی بود .گویی براستی به خانه ام می رفتم. سربرآورد و دل در ســینه ام طپیدن گرفت .هرچه تلاش کردم بخود
In touch with Iranian diversity بیست و چهارم می ۱۹۴۶ وقتی در اســکله ایستاده بودیم ،از گوشــه ای برقی به چشمانم افتاد. بقبولانم که دیدن منظره زیبا چنین آشفته و هیجانزده ام کرده است،
سوفی خیلی عزیزم، امیلیا گفت باید آدلاید آدیســون باشــد که با دوربیــن از پنجره اش بیفایده بود .واقعیت این بود که می دانستم همه آن کسانی که در این
Vol. 20 / No. 1234 - Friday, Apr. 12, 2013 حرکات ما را زیر نظر دارد .ایزولا برگشت و بشدت برایش دست تکان مدت با آن ها آشنا شده و تا حدی دوست می دارم ،در انتظارم هستند.
بالاخره رســیدم .مارک کوشید تا مرا منصرف کند ،اما موفق نشد .من و من باید در مقابلشان می ایستادم بدون کاغذ نامه که پشت آن پنهان
31 با یکدندگی تمام ،پایم را در یک کفش کرده و مقاومت کردم .همیشه داد و برق دوربین ناپدید شد. شــوم .ســیدنی عزیز ،باید بدانی در این دو ،سه سال گذشته من در
فکر می کردم زشــت ترین اخلاقم لجبازی اســت ،اما این بار همین مادامی که ما به این جریان می خندیدیم و شوخی می کردیم ،داوسی نویســندگی مهارت بیشتری کسب کرده ام تا خود زندگی _ ببین چه
درحالیکه مراقب کیت بود ،همه چمدان های مرا از کشــتی پیاده کرد بلایی ســرم آورده ای! روی کاغذ من می توانم شوخ و بی خیال باشم.
اخلاق به یاریم آمد. و در ارابه گذاشــت .و من دانستم سودمندی منش اوست و همه از آن ولی این تنها یک ردگم کردن ماهرانه اســت .به روحیات و شخصیت
فقط وقتی کشــتی از ساحل فاصله گرفت و من او را ،بلند بالا و اخمو من مربوط نیســت .خلاصه ،در حالیکه کشتی با تلق و تلوق به اسکله
دیدم که در اسکله ایســتاده و براستی مایل به ازدواج با من است ،در مطمئن و بدان وابسته اند. نزدیک و نزدیکتر می شد ،این فکرها در سرم چرخ می زد و نگرانم می
تصمیمی که گرفته بودم شک کردم .شاید حق با مارک بود .شاید من در حالیکــه بقیه پیاده براه افتادند ،ما چهارتا _ امیلیا ،من ،داوســی و کرد .بفکر افتادم شــنل قرمزم را به دریا بیفکنم و خودم را به گیجی
براســتی احمق تمام عیارم .لااقل سه خانم جوان و زیبا را می شناسم کیت _ با ارابه به ســوی خانه امیلیا رفتیم .راه درازی نبود ولی محیط بزنم .شاید کســی مرا نمی شناخت و می توانستم با کشتی بعدی باز
که آرزوی همســری او را دارند .به ســه شماره شکار خواهد شد و من اطراف دگرگون می شــد ،زیرا ما از شهر سنت پیترپورت به روستا می
ایام پیری خود را تک و تنها در خانه سالمندان در حالی خواهم گذراند رفتیم .مراتع زیبایی که ناگهان به صخره های بلند ختم می شدند ،ما گردم .ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
که دندان هایم یکی یکی می ریزند .همه چیز را به روشــنی می توانم را محاصــره کرده بودند .و البته بوی مرطوب و نمکین دریا همه جا به نزدیک اســکله می توانستم چهره های مردمی را که به استقبالم آمده
ببینم .هیچکس کتاب های مرا نخواهد خرید و من مجبورم سیدنی را مشام می رسید.در حالی که به سوی خانه امیلیا می راندیم ،خورشید بودند ،ببینم و فهمیدم که راه بازگشــت ندارم .همه را از نامه هایشان
با موضوعات کهنه و دســت چندم فریب دهم و او هم از سر دلسوزی غروب کرد و مه شــامگاهی از روی دریا برخاســت و صدای پرندگان می شــناختم .ایزولا آنجا ایســتاده بود ،با کلاه مسخره و شال بنفش
وانمود کند که آن ها را چاپ خواهد کرد .در حالی که مثل دیوانه ها با سنگین و رمزآلود شــد .میدانی که چطور هر صدایی در مه اسراآمیز پُرنگی که جلوی آن را با ســنجاق سینه درخشانی به هم آورده بود .با
خودم حرف می زنم ،در خیابان ها سرگردان می چرخم و شلغم های و بلند به گوش می رســد؟ تا به کاخ امیلیا رسیدیم ،ابرها روی دامنه لبخندی شیرین به سوی دیگری می نگریست و من بی درنگ شیفته
پوســیده ام را در کیسه پلاستیک به اینسو و آنسو می برم و در کفش صخره ها را پوشاندند و همه مزارع در مه خاکستری رنگ غرق شدند .و او شــدم .پهلویش مردی با صورت لاغر و کشیده ایستاده بود و پهلوی
هایم روزنامه می گذارم تا پاهایم را از سرما زدگی نجات دهم .تو برایم من سایه های ترسناکی را دیدم که به گمانم همان استحکامات ساخته او پســرکی دراز و استخوانی .ابن و نوه اش الی بودند .من بشدت برای
کارت تبریک کریســمس می فرســتی ( می فرستی ،نه؟) و من برای الی دست تکان دادم و او به زیبایی پرتوهای خورشید خندید و به شانه
رفقای بی خانمانم می گویم که زمانی نامزد مارکام رینولدز ،امپراطور شده توسط برده های تاد بودند. پدربزرگش زد .و من ناگهان خودم را در میان جمعیتی یافتم که برای
بنگاه های انتشاراتی دنیا بوده ام .و آن ها با مهربانی سر تکان خواهند درون ارابه ،کیت پهلوی من نشســته بود و گاهی نگاهی کنجکاوانه از
زیر چشم به من می انداخت .آنقدر هم ساده نبودم که فریب خورده و خروج از کشتی به پله ها هجوم آوردند.
داد و با خود خواهند گفت ،طفلک بینوا .دیوانه بی آزاری است. سرصحبت را با او باز کنم .اما با انگشتانم شروع به بازی کردم .چندبار ایزولا با پرش بلندی از روی صندق های مملو از صدف دریایی ،اولین
آه خدای من ،این مسیر بی تردید به جنون ختم می شود. وانمود کردم که انگشت شستم را بریده ام .می دانستم مثل عقاب من کس بود که به من رســید و محکم در آغوشــم گرفت و فریاد زد« :آه
و انگشــتانم را می پاید .معلوم بود خوشش آمده ولی آنقدر مغرور بود
گرنســی خیلی زیباست و دوســتان تازه ام با چنان مهر و توجهی به که شــروع به خنده و بازی نکند .سرانجام با لحن محکمی گفت« :به عزیزم!» و درحالیکه از زمین بلندم کرده بود به اطراف چرخاند.
مــن خوش آمد گفتند که تا همین چند لحظه پیش هیچ تردیدی در بنظر تو شــیرین نیســت؟ تمام نگرانی هایم همراه با نفسم با فشار از
درستی کارم برای آمدن به گرنسی از خاطرم نیز نگذشته بود .گناه آن من هم یاد بده!» تنــم بیرون رفت .بقیه آرام تر به من نزدیک شــدند ،ولی نه ســردتر
هم از دندان هایم اســت که ناگهان مرا ترساندند .دیگر نباید به دندان وقت شــام ،روبروی من نشســته بود و وقتی نوبت ســرو اسفناج بود یا غیردوســتانه .ابن دستم را فشــرد و خندید .می توانستم شانه های
هایم فکر کنم! باید بیرون بروم و در سبزه زار جلوی خانه ،در میان گل دستش را مثل پلیس های ســر چهار راه ،بعلامت توقف بالا آورد و با پهنش را ببینم که اکنون فروافتاده و ناتوان بود .مردی با وقار و بسیار
های وحشــی بدوم تا به صخره های بلند برسم .و آنجا دراز بکشم و به قاطعیت گفت« :من نمی خواهم ».و کی جرات داشــت با او مخالفت مهربان و دوســتانه .چطور می توانســت همه این ها باشــد؟ دلم می
آسمان خیره شوم .آسمانی که امروز مثل مروارید می درخشد .و هوای کند .من که نداشتم .ســپس صندلیش را نزدیک داوسی کشید و در
شــور دریا را آمیخته با بوی علف و گل های وحشــی بدرون ریه هایم حالیکــه آرنجش را به بازوی او تکیه داده بود شــروع به خوردن کرد. خواست از من خوشش بیاید.
بنظر می رســید داوســی از این نزدیکی لذت می برد اگرچه دستش الی با کیت که روی شــانه هایش نشســته بود با هم جلو آمدند .کیت
بکشم و فراموش کنم که هرگز مارکام رینولدزی وجود داشته است. را نمی توانســت تکان دهد و مجبور بود با یکدست غذا بخورد .وقتی دختر بچه ســامتی اســت با پاهای کوچک تُُپــل و صورتی جدی و
همین چند دقیقه پیش برگشــتم .ساعت ها از رخداد پیشین گذشته شــام به پایان آمد ،کیت فوراً روی زانوی داوسی رفت ،معلوم بود جای موهای فرفری ســیاه و چشمان درشت خاکستری .و البته نگاهی هم
است .خورشید در حال غروب ،آتش در آسمان و ابرها انداخته و دریا از همیشگی اوست و داوسی در حالی که خیلی جدی در باره کمبود مواد به من نینداخت .ابداً .تراشــه های چوب را می توانستی روی بلوز الی
غم ســر بر صخره ها می کوبد و می نالد .مارک رینولدز؟ از که سخن غذایی در دوران اشــغال صحبت می کرد ،با خرگوشی که با دستمال ببینی ،و هدیه ای برای من داشــت ،یک موش کوچولوی ناز با سبیل
ســفره درســت کرده بود به قلقلک و بازی با کیت پرداخت .هیچ می تاب خورده ،تراشیده شده از چوب گردو .گونه الی را بوسیدم و به کیت
می گویی؟ دانستی که ساکنان جزیره بجای آرد از ارزن آسیاب شده استفاده می نگاه کردم که با غضب مرا می نگریست .برای یک بچه چهارساله ،نگاه
دوستدار همیشگی،
ژولیت
کرده اند؟ البته تا وقتی که آن نیز تمام شده است؟ جدی و رسمی دارد.
31 بخش دوم
ـ ۲۰ـ
سال متسیب /شماره - 1234جمعه 23نیدرورف 1392
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سپس داوسی دســتش را پیش آورد .فکر می کردم شکل چارلز لمب
باشد ،و البته کمی هســت .همان نگاه نافذ را دارد .دسته گل میخک
زیبایی را از طرف بووکر که نتوانســته بود بیاید به من هدیه کرد .گویا
شب پیش در هنگام تمرین نمایشنامه ضربه ای به سر بووکر خورده و
برای معاینه در بیمارســتان بستری بود .داوسی سبزه و قدرتمند است از ژولیت به سیدنی
با صورتی آرام و مهربان .اما وقتی می خندد ،باید بگویم به اســتثنای بیست و دوم می ۱۹۴۶
خواهر تو هیچکس دیگر را با چنین لبخند شــیرینی نمی شناســم .و سیدنی عزیز،
اخبار زیاد اســت .بیش از بیست ســاعت نیست که در گرنسی هستم بیادم آمد امیلیا نوشــته بود او قدرت عجیبی در متقاعد کردن دیگران
ولی بیســت هزار ایده تازه به ذهنم رسیده که می خواهم در باره همه دارد .حرفش را باور می کنم .او هم مانند ابن و بقیه مردان و زنانی که
در پیرامونت می بینی لاغر تر از آنســت که اسکلتش نشان می دهد. آن ها بنویسم .می بینی زندگی در این جزیره چقدر فعال و پویاست؟
باید از امتحانات ســختی که خودم نفهمیدم کی برگزار شــد ،سربلند موهایش دارند خاکســتری می شوند و چشــمان قهوه ای تیره دارد. ویکتور هوگو را تماشا کن! شاید اگر مدت بیشتری اینجا بمانم مثل او
بیرون آمده باشم زیرا آخر شب کیت از من خواست او را به تختخواب آنقدر که به ســیاهی می زند .چین های فراوان دور چشمانش نشان از
برده و برایش قصه بگویم .در باره موش صحرایی .گفت که عاشق موش خوشــخلقی او دارد و گمان نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد. زاینده و بارور شوم.
هاست و پرسید آیا من هم از آن ها خوشم می آید؟ حاضرم یک موش خیلی بلندتر از من نیســت و کمی می لنگد ،اما قدرتمند است و همه ســفر از ویمارث با کشتی پســت که می نالید و استخوان هایش صدا
را ببوســم؟ گفتم« :ابداً!» و خوشــش آمد .معلوم بود من ترسویم ولی چمدان هایم را بعلاوه خودم و امیلیا و کیت بدون هیچ زحمتی ســوار می داد و هرلحظه مســافرانش را به فروافکندن به دریای خشــمگین
دروغگو نیســتم .من برایش قصه ای گفتم و او گونه اش را نزدیک لب تهدیــد میکرد ،خوفناک بود .گاهی فکر می کردم بگذار به دریا پرتابم
ارابه اش کرد. کنــد ،لااقل از این خوف و هراس رهایی مــی یابم .ولی یادم می آمد
های من آورد تا ببوسم. دســت او را فشردم .یادم نمی آید حرفی زده باشد .بعد برای امیلیا راه که گرنســی و مردمانش را ندیده ام و محکم به نرده های عرشــه می
چه نامه طولانی شــد! و این فقط شــرح چهار ساعت اول رسیدنم به باز کرد و بکناری رفت .امیلیا از بانوانی است که در شصت سالگی بسیار چســبیدم .اما همینکه به جزیره نزدیک شــدیم ،هرچه فکر داشتم از
گرنسی است .باید برای دانستن شانزده ساعت دیگرش منتظر بمانی. زیباتر از بیست سالگی هستند( .خدا می داند چقدر آرزو می کنم روزی مغزم بیرون پرید و جایش را حیرت و تحســین پُر کرد .زیرا خورشید
کسی در مورد من هم همین را بگوید!) زیبا ،ظریف و دوست داشتنی، از پشــت ابرها بیرون آمد و صخره های بلند را به طلای درخشــنده
دوستدارت، با لبخندی ســحرآمیز .موهای خاکستریش را بشکل زیبایی بافته بود.
ژولیت تبدیل کرد.
از ژولیت به سوفی دست مرا محکم فشــرد و گفت« :خوش آمدی ژولیت .خوشحالم که همینکه کشــتی به سوی بندرگاه پیچید ،سنت پیترپورت را دیدم که
بالاخره در میان ما هســتی .چطور است وسایلت را برداریم و به خانه با برج های کلیســای بزرگش مانند کیک تزیین شــده ای از میان مه
برویم؟» عالی بود .گویی براستی به خانه ام می رفتم. سربرآورد و دل در ســینه ام طپیدن گرفت .هرچه تلاش کردم بخود
In touch with Iranian diversity بیست و چهارم می ۱۹۴۶ وقتی در اســکله ایستاده بودیم ،از گوشــه ای برقی به چشمانم افتاد. بقبولانم که دیدن منظره زیبا چنین آشفته و هیجانزده ام کرده است،
سوفی خیلی عزیزم، امیلیا گفت باید آدلاید آدیســون باشــد که با دوربیــن از پنجره اش بیفایده بود .واقعیت این بود که می دانستم همه آن کسانی که در این
Vol. 20 / No. 1234 - Friday, Apr. 12, 2013 حرکات ما را زیر نظر دارد .ایزولا برگشت و بشدت برایش دست تکان مدت با آن ها آشنا شده و تا حدی دوست می دارم ،در انتظارم هستند.
بالاخره رســیدم .مارک کوشید تا مرا منصرف کند ،اما موفق نشد .من و من باید در مقابلشان می ایستادم بدون کاغذ نامه که پشت آن پنهان
31 با یکدندگی تمام ،پایم را در یک کفش کرده و مقاومت کردم .همیشه داد و برق دوربین ناپدید شد. شــوم .ســیدنی عزیز ،باید بدانی در این دو ،سه سال گذشته من در
فکر می کردم زشــت ترین اخلاقم لجبازی اســت ،اما این بار همین مادامی که ما به این جریان می خندیدیم و شوخی می کردیم ،داوسی نویســندگی مهارت بیشتری کسب کرده ام تا خود زندگی _ ببین چه
درحالیکه مراقب کیت بود ،همه چمدان های مرا از کشــتی پیاده کرد بلایی ســرم آورده ای! روی کاغذ من می توانم شوخ و بی خیال باشم.
اخلاق به یاریم آمد. و در ارابه گذاشــت .و من دانستم سودمندی منش اوست و همه از آن ولی این تنها یک ردگم کردن ماهرانه اســت .به روحیات و شخصیت
فقط وقتی کشــتی از ساحل فاصله گرفت و من او را ،بلند بالا و اخمو من مربوط نیســت .خلاصه ،در حالیکه کشتی با تلق و تلوق به اسکله
دیدم که در اسکله ایســتاده و براستی مایل به ازدواج با من است ،در مطمئن و بدان وابسته اند. نزدیک و نزدیکتر می شد ،این فکرها در سرم چرخ می زد و نگرانم می
تصمیمی که گرفته بودم شک کردم .شاید حق با مارک بود .شاید من در حالیکــه بقیه پیاده براه افتادند ،ما چهارتا _ امیلیا ،من ،داوســی و کرد .بفکر افتادم شــنل قرمزم را به دریا بیفکنم و خودم را به گیجی
براســتی احمق تمام عیارم .لااقل سه خانم جوان و زیبا را می شناسم کیت _ با ارابه به ســوی خانه امیلیا رفتیم .راه درازی نبود ولی محیط بزنم .شاید کســی مرا نمی شناخت و می توانستم با کشتی بعدی باز
که آرزوی همســری او را دارند .به ســه شماره شکار خواهد شد و من اطراف دگرگون می شــد ،زیرا ما از شهر سنت پیترپورت به روستا می
ایام پیری خود را تک و تنها در خانه سالمندان در حالی خواهم گذراند رفتیم .مراتع زیبایی که ناگهان به صخره های بلند ختم می شدند ،ما گردم .ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
که دندان هایم یکی یکی می ریزند .همه چیز را به روشــنی می توانم را محاصــره کرده بودند .و البته بوی مرطوب و نمکین دریا همه جا به نزدیک اســکله می توانستم چهره های مردمی را که به استقبالم آمده
ببینم .هیچکس کتاب های مرا نخواهد خرید و من مجبورم سیدنی را مشام می رسید.در حالی که به سوی خانه امیلیا می راندیم ،خورشید بودند ،ببینم و فهمیدم که راه بازگشــت ندارم .همه را از نامه هایشان
با موضوعات کهنه و دســت چندم فریب دهم و او هم از سر دلسوزی غروب کرد و مه شــامگاهی از روی دریا برخاســت و صدای پرندگان می شــناختم .ایزولا آنجا ایســتاده بود ،با کلاه مسخره و شال بنفش
وانمود کند که آن ها را چاپ خواهد کرد .در حالی که مثل دیوانه ها با سنگین و رمزآلود شــد .میدانی که چطور هر صدایی در مه اسراآمیز پُرنگی که جلوی آن را با ســنجاق سینه درخشانی به هم آورده بود .با
خودم حرف می زنم ،در خیابان ها سرگردان می چرخم و شلغم های و بلند به گوش می رســد؟ تا به کاخ امیلیا رسیدیم ،ابرها روی دامنه لبخندی شیرین به سوی دیگری می نگریست و من بی درنگ شیفته
پوســیده ام را در کیسه پلاستیک به اینسو و آنسو می برم و در کفش صخره ها را پوشاندند و همه مزارع در مه خاکستری رنگ غرق شدند .و او شــدم .پهلویش مردی با صورت لاغر و کشیده ایستاده بود و پهلوی
هایم روزنامه می گذارم تا پاهایم را از سرما زدگی نجات دهم .تو برایم من سایه های ترسناکی را دیدم که به گمانم همان استحکامات ساخته او پســرکی دراز و استخوانی .ابن و نوه اش الی بودند .من بشدت برای
کارت تبریک کریســمس می فرســتی ( می فرستی ،نه؟) و من برای الی دست تکان دادم و او به زیبایی پرتوهای خورشید خندید و به شانه
رفقای بی خانمانم می گویم که زمانی نامزد مارکام رینولدز ،امپراطور شده توسط برده های تاد بودند. پدربزرگش زد .و من ناگهان خودم را در میان جمعیتی یافتم که برای
بنگاه های انتشاراتی دنیا بوده ام .و آن ها با مهربانی سر تکان خواهند درون ارابه ،کیت پهلوی من نشســته بود و گاهی نگاهی کنجکاوانه از
زیر چشم به من می انداخت .آنقدر هم ساده نبودم که فریب خورده و خروج از کشتی به پله ها هجوم آوردند.
داد و با خود خواهند گفت ،طفلک بینوا .دیوانه بی آزاری است. سرصحبت را با او باز کنم .اما با انگشتانم شروع به بازی کردم .چندبار ایزولا با پرش بلندی از روی صندق های مملو از صدف دریایی ،اولین
آه خدای من ،این مسیر بی تردید به جنون ختم می شود. وانمود کردم که انگشت شستم را بریده ام .می دانستم مثل عقاب من کس بود که به من رســید و محکم در آغوشــم گرفت و فریاد زد« :آه
و انگشــتانم را می پاید .معلوم بود خوشش آمده ولی آنقدر مغرور بود
گرنســی خیلی زیباست و دوســتان تازه ام با چنان مهر و توجهی به که شــروع به خنده و بازی نکند .سرانجام با لحن محکمی گفت« :به عزیزم!» و درحالیکه از زمین بلندم کرده بود به اطراف چرخاند.
مــن خوش آمد گفتند که تا همین چند لحظه پیش هیچ تردیدی در بنظر تو شــیرین نیســت؟ تمام نگرانی هایم همراه با نفسم با فشار از
درستی کارم برای آمدن به گرنسی از خاطرم نیز نگذشته بود .گناه آن من هم یاد بده!» تنــم بیرون رفت .بقیه آرام تر به من نزدیک شــدند ،ولی نه ســردتر
هم از دندان هایم اســت که ناگهان مرا ترساندند .دیگر نباید به دندان وقت شــام ،روبروی من نشســته بود و وقتی نوبت ســرو اسفناج بود یا غیردوســتانه .ابن دستم را فشــرد و خندید .می توانستم شانه های
هایم فکر کنم! باید بیرون بروم و در سبزه زار جلوی خانه ،در میان گل دستش را مثل پلیس های ســر چهار راه ،بعلامت توقف بالا آورد و با پهنش را ببینم که اکنون فروافتاده و ناتوان بود .مردی با وقار و بسیار
های وحشــی بدوم تا به صخره های بلند برسم .و آنجا دراز بکشم و به قاطعیت گفت« :من نمی خواهم ».و کی جرات داشــت با او مخالفت مهربان و دوســتانه .چطور می توانســت همه این ها باشــد؟ دلم می
آسمان خیره شوم .آسمانی که امروز مثل مروارید می درخشد .و هوای کند .من که نداشتم .ســپس صندلیش را نزدیک داوسی کشید و در
شــور دریا را آمیخته با بوی علف و گل های وحشــی بدرون ریه هایم حالیکــه آرنجش را به بازوی او تکیه داده بود شــروع به خوردن کرد. خواست از من خوشش بیاید.
بنظر می رســید داوســی از این نزدیکی لذت می برد اگرچه دستش الی با کیت که روی شــانه هایش نشســته بود با هم جلو آمدند .کیت
بکشم و فراموش کنم که هرگز مارکام رینولدزی وجود داشته است. را نمی توانســت تکان دهد و مجبور بود با یکدست غذا بخورد .وقتی دختر بچه ســامتی اســت با پاهای کوچک تُُپــل و صورتی جدی و
همین چند دقیقه پیش برگشــتم .ساعت ها از رخداد پیشین گذشته شــام به پایان آمد ،کیت فوراً روی زانوی داوسی رفت ،معلوم بود جای موهای فرفری ســیاه و چشمان درشت خاکستری .و البته نگاهی هم
است .خورشید در حال غروب ،آتش در آسمان و ابرها انداخته و دریا از همیشگی اوست و داوسی در حالی که خیلی جدی در باره کمبود مواد به من نینداخت .ابداً .تراشــه های چوب را می توانستی روی بلوز الی
غم ســر بر صخره ها می کوبد و می نالد .مارک رینولدز؟ از که سخن غذایی در دوران اشــغال صحبت می کرد ،با خرگوشی که با دستمال ببینی ،و هدیه ای برای من داشــت ،یک موش کوچولوی ناز با سبیل
ســفره درســت کرده بود به قلقلک و بازی با کیت پرداخت .هیچ می تاب خورده ،تراشیده شده از چوب گردو .گونه الی را بوسیدم و به کیت
می گویی؟ دانستی که ساکنان جزیره بجای آرد از ارزن آسیاب شده استفاده می نگاه کردم که با غضب مرا می نگریست .برای یک بچه چهارساله ،نگاه
دوستدار همیشگی،
ژولیت
کرده اند؟ البته تا وقتی که آن نیز تمام شده است؟ جدی و رسمی دارد.