Page 40 - Issue No.1387
P. 40

‫هیچ ملاحظه ای را نمی پسندیدم‪ .‬بارها موی دماغ نویسنده شده بودم‬             ‫زمان کوتاه استفاده کنم و داستان را به دلخوا ِه خودم به پیش ببرم؟‬    ‫«ادامه‌ی صفحه ‪»۳۹‬‬
‫تا داستانش را طوری پیش ببرد که همواره مجالی برای یک تلاف ِی‬             ‫برایش می خوانم‪ ،‬سلاخی زار می گریست‪ ،‬به قناری کوچکی دل باخته‬
‫کودکانه لااقل باقی بماند‪ .‬کار آسانی نبود‪ .‬او تا آن جا که می توانست با‬   ‫بود! و او بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورد بی اعتنا از کنارم رد می شود‬  ‫به سرعت از خانه می زنم بیرون‪ .‬صدایم می کند‪« :‬آقا! آقا! فاکتور یادتان‬  ‫‪40‬‬
‫انواع توجیهاتی که می تراشید مقاومت می کرد و زیر بار نمی رفت‪ .‬آنجا‬       ‫و دور می رود و این طور به نظر می رسد که من تا همیشه‪ ،‬دیگر نمی‬         ‫رفت! فاکتور!» و باز صدایم می کند‪ .‬نمی توانم برگردم‪ .‬اگر دوباره نگاهم‬
‫هم که کم می آورد بحث را با این توجیه که بدآموزی می شود تمام‬             ‫بینمش‪ .‬اما نه ! چرا برود ؟ او شعر دوست دارد‪ .‬او را برمی گردانم‪ .‬او‬    ‫به نگاهش بیافتد؟ هنوز در ماشین را باز نکرده ام که مرا به نام صدا‬                                  ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1387‬جمعه ‪ 28‬دنفسا ‪1394‬‬
‫می کرد‪ .‬اما بعد انگار به آن چه که می گفت باور نداشت به ُکل از خیر‬       ‫برمی گردد و در حالی که چشم در چشم به یکدیگر نگاه می کنیم‪،‬‬             ‫می زند‪ .‬من برای آن که بتوانم به زندگی که به آن خو کرده ام برگردم‪،‬‬
‫داستان می گذشت و آن را مثل بقیۀ داستان های نا تمامش در کشو ِی‬           ‫می گوید‪ « :‬سلاخی که عاشق بشه که دیگر سلاخ نمی شه‪ ،‬از همون‬
‫میزش انبار می کرد‪ .‬البته قصۀ ُدرنا و مادر بزرگش‪،‬مشکلی از این دست‬        ‫لحظه که دل به قناری کوچک ببنده‪ ،‬تغییر ماهیت می ده‪ .‬خودمونیم‪،‬‬                                                              ‫برنمی گردم‪.‬‬
‫نداشت‪ .‬با نکتۀ پند آموزی که در آن مطرح کرده بود‪ ،‬نیز موافق بودم‬
‫اما با آن چه که مادر بزرگ بعد از اتمام داستان انجام داد‪ ،‬نتوانستم کنار‬                           ‫منظورت از آن قناری کوچک کیه‪ ،‬ناقلا؟»‬         ‫کنار تختم روی صندلی نشسته است و با تکه پارچه ای چرکین تیغۀ‬
                                                                        ‫جوابم را می داند‪ .‬وقتی می گویم که او قناری کوچک من است‪ ،‬به خنده‬       ‫کاردی را پاک می کند‪ .‬درست س ِر به زنگاه‪ ،‬وقتی می خواهم خودم‬
                     ‫بیایم و به اواعتراض کردم‪ .‬قصه از این قرار بود‪:‬‬     ‫می افتد‪ .‬طوری از ته دل می خندد که چشمانش پر از اشک می شود و‬           ‫باشم‪ ،‬سر و کله اش پیدا می شود‪ ،‬سالهاست‪ .‬می آید که خفه خون‬
                                                                        ‫کم کمک از زور خنده به گریه می افتد‪ .‬ناگهان سرش را کج می کند‬           ‫بگیرم‪ .‬خودم را روی تخت‪ ،‬تا آنجا که می شود عقب می کشم و به‬
‫بعد از ظه ِر یک رو ِز آفتاب ِی پاییز است‪ .‬دخترک تُپ ِل پنج ساله ای با‬   ‫و می گذاردش روی سینه ام و با صدایی که در آن نوعی التماس هست‪،‬‬          ‫اولین چیزی که به ذهنم می رسد نا باورانه‪ ،‬جواب منفی می دهم‪ ،‬نه!‬
‫با مادر‬  ‫کنند‬  ‫طلایی که ُدرنا صدایش می‬   ‫گرد و موهای مجعد‬      ‫صورتی‬    ‫می گوید‪ « :‬حالا چی؟ حالا چی؟» و من که هنوز طاقت دیدن اشکهای‬           ‫اگر او قصد کشت ِن مرا داشت چرا منتظر ماند تا از خواب بیدار شوم؟‬
‫که ز ِن‬  ‫بزرگ‬  ‫شان مشغول بازی است‪ .‬مادر‬  ‫در حیا ِط نُقلی خانه‬  ‫بزرگش‬    ‫او را ندارم به گریه می افتم و با هم یک دل سیر گریه می کنیم و بعد‬      ‫شاید او آنقدر مرا دست و پا چلفتی فرض کرده که احتمال نمی دهد‬
‫میان سالی است روی لبۀ حوض نشسته است و تو ِپ پلاستیک ِی سرخ‬              ‫بی حال روی زمین کنار هم ولو می شویم‪ .‬چند دقیقه ای به سکوت‬             ‫هنگام عملی ساختن نقشه اش‪ ،‬حتی نا خواسته‪ ،‬دست و پایی بیاندازم؟‬
‫و سفید و آبی رنگی را می اندازد سم ِت د ِر خانه‪ .‬درنا کوچولو هم هورا‬     ‫می گذرد‪ .‬من سرم را به طرفش برمی گردانم و با دستم خاکی که روی‬          ‫یا مثلا احتمال نمی دهد که من از تر ِس مرگ به گریه بیفتم و با عجز‬
‫کشان به دنبال توپ می دود‪ .‬تلو تلو خوران به توپ می رسد‪ ،‬با دستهای‬        ‫موهایش نشسته را پاک می کنم و خسی را که لای موهایش پیچیده را‬           ‫و لابه از او بخواهم که رحم کند و مرا نکشد؟ اگر مانند موشی که در‬
‫کوچ ِک گوشتی اش آن را می گیرد و دوباره شادی کنان به سوی مادر‬            ‫بیرون می کشم‪ .‬او با چشمانی که هنوز خیس است نگاهی از سر مهر‬            ‫دام افتاده‪ ،‬از س ِر استیصال به او حمله ور شوم چه؟ شاید او با در‬
‫بزرگ برمی گرد و آن را می اندازد در دامنش‪ .‬مادر بزرگ‪ ،‬شادمان از‬          ‫به من می اندازد و من دوباره این پرسش بی جواب مانده ام را تکرار می‬     ‫نظر گرفتن همه آن احتمالات است که می خواهد در بیداری دخلم را‬
‫شور و حال نوه اش ‪ ،‬آفرین و مرحبا گویان باز توپ را می اندازد سمت‬                                                                               ‫بیاورد؟ لابد می خواهد زار و نزار‪ ،‬با چشمانی که از زور ترس به خون‬
‫د ِر خانه و درنا کوچولو هم دوباره خندان و دست افشان به دنبال توپ‬                                                    ‫کنم‪ .‬چرا مرا کشتی؟‬        ‫نشسته و حالا ملتمسانه به او نگاه می کند دخلم را بیاورد؟ اما اگر او‬
‫روان می شود‪ .‬این دو آن چنان از بازی با یکدیگر سر خوش و در لذت‬           ‫از سایه ای که از من دور می شود می شنوم که می گوید‪ «:‬قاتلاهرگز‬         ‫تا این حد سنگدل و بی رحم می تواند باشد‪ ،‬چطور این همه سال او‬
‫اند که از دست دادن تعادل درنا کوچولو و زمین خوردنش نه تنها مانعی‬        ‫حاضر نیستن دلایل واقع ِی قتلی که مرتکب شدن رو با کسی در میون‬
‫برای ادامۀ بازی شان نمی شود بلکه انگار هر دو آن را به عنوا ِن جزیی‬                                                                                                                           ‫را تحمل کرده ام؟‬
‫از بازی پذیرفته باشند‪ ،‬هر بار که درنا به زمین می افتد مادر بزرگ بی‬                   ‫بذارن حتی خو ِد خدا‪ .‬خودتو بیش تر از این منتر نکن!»‬      ‫هرگز زهرۀ نگاه کردن به نو ِک تیز هیچ چاقویی را نداشتم‪ .‬حتی از تصور‬
‫آن که ابرو در هم بکشد با دست زدن و تشویق کردنش به کمک او می‬             ‫می گویم‪ « :‬منتر؟ این ح ِق حداق ِل تمام مقتول هاست که بدانند چراباید‬   ‫چنین کاری مور مورم می شود و بدتر این که از دیدن خون‪ ،‬دل پیچه‬
‫آید و درنا نیز بی آن که لب ورچیند و قهر کند بلافاصله‪ ،‬دستهایش را‬                                                                              ‫می گیرم‪ ،‬حالم بهم می خورد‪ .‬بارها غش کرده بودم‪ .‬تا آنجا که بیاد دارم‬
‫روی زمین ستون می کند و سر پا می شود و بعد دستهای خاکی اش را‬                                                             ‫به قتل برسند؟»‬        ‫همیشه از آزمایش خون فراری بودم مگر آن که مسئلۀ مرگ و زندگی در‬
‫به دامن کوتاه چین چین اش که یک عالم گ ِل لاله عباسی رویش نقاشی‬          ‫می گوید‪ « :‬گیرم که حق با تو باشه‪ ،‬چه فرقی می کنه حالا؟ اونی که‬        ‫میان بوده باشد‪ .‬پیش آمده بود که باید از من خون می گرفتند اما بیاد‬
‫شده است‪ ،‬می مالد‪ ،‬لبخندی روی لبانش می نشاند و بازی از سر گرفته‬          ‫به قصد کشت ِن تو به سراغت می آد ‪ ،‬تورو می کشه چه تو دلیلش رو‬          ‫ندارم هرگز حتی لحظه ای به سرنگی که خونم را می مکید نگاه کرده‬
‫می شود و غریو شادی آن دو حیاط را پر می کند‪ .‬بازی شان تا آنجا‬                                                                                  ‫باشم‪ .‬او همۀ اینها را می داند و حالا چون سنگی‪ ،‬با چشم هایی خالی‬
‫ادامه می یابد که درنا کوچولو خسته می شود‪ .‬با گونه های ارغوانی و‬                                                       ‫بدونی چه ندونی!»‬        ‫از عاطفه و احساس نگاهم می کند‪ .‬من نیز چشمهایم را به جایی دور می‬
‫سر وگرد ِن خیس عرق در حالی که توپ را روی سینه اش می فشارد‪ ،‬به‬                               ‫می گویم‪ُ « :‬خب!‪ُ ..‬خب لااقل اینطوری شاید‪»...‬‬      ‫دوزم و با خود می گویم کاش او نوک تیزکاردش را‪ ،‬ناغافل‪ ،‬با یک ضربه‪،‬‬
‫سمت مادر بزرگ می آید‪ .‬توپ را به جای آن که در دام ِن مادر بزرگ‬           ‫می گوید‪ « :‬شاید بهتر این باشه که حق رو قربانی حماقت خودمون‬            ‫به جایی از بدنم‪ ،‬قلبم مثلن‪ ،‬فرو کند طوری که کارم را در کمترین‬
‫بیاندازد‪ ،‬آن را پرت می کند توی حو ِض خانه و بعد خودش را لوس می‬          ‫نکنیم و بی مصرف مصرفش نکنیم‪ .‬گذشته از این ها‪ ،‬من یک قناری ام‬          ‫زمان ممکن بسازد‪ .‬به خود می گویم شاید با چشما ِن بسته بتوانم درد را‬
               ‫کند و یک پایش را به زمین می کوبد ومی گوید‪:‬‬                               ‫و تو هنوز یک سلاخی! به همین زودی یادت رفت؟»‬           ‫‪ In touch with Iranian diversity‬راحت تر تحمل کنم‪ .‬اما‪...‬اما با خونی که در آن غرقه خواهم شد‪ ،‬با بوی‬
               ‫« حالا یه بازیه دیگه‪ ،‬یه بازی دیگه!»‬                                                                                           ‫خون چه باید می کردم؟ آیا باید بالاخره چشمهایم را سفت‪ ،‬آن قدر که‬
‫مادر بزرگ هم با خوشرویی قبول می کند‪ .‬رو به درنا کوچولو می گوید‪«:‬‬                                    ‫می گویم‪ «:‬پس این خون از کجاست؟»‬           ‫می توانم‪ ،‬ببندم تا او ضربه اش را بزند و من از پای بیفتم و آنقدر خون‬
‫باشد! اما قبل از آن که یک بازیِ دیگری را شروع کنیم‪ ،‬از تو می خواهم‬      ‫می گوید‪ «:‬از بس خون ِ دل خوردی! دیگر جا نداشتی که بخوری‪ ،‬بالا‬         ‫از من برود که بمیرم و بدین ترتیب خوابم صورت واقعیت به خود بگیرد؟‬
               ‫پای راستت را بلند کنی‪ .‬می توانی؟»‬                                                                                              ‫بارها در خواب دیده بودم که در سر چهارراهی شلوغ حین عبوراز چراغ‬
‫درنا کوچولو سری تکان می دهد و پای راستش را بلند می کند‪ .‬مادر‬                                                                  ‫آوردیش!»‬        ‫قرمز با ماشینی که از سمت چپ می آید برخورد می کنم‪ .‬شدت حادثه‬
‫بزرگ کمکش می کند نیفتد‪ .‬درنا کوچولو در حالی که با یک دست‪،‬‬                  ‫می گویم‪ «:‬پس آن کارد که در دست تواست ؟ آن نوک تیز کارد؟»‬           ‫بحدی است که لت و پار می شوم و بی آنکه توان کوچکترین حرکتی را‬
‫سفت به دست مادر بزرگ چسبیده است و دست دیگرش را در هوا بالا‬              ‫می گوید‪ « :‬کدوم کارد؟ این که می بینی یک چاقوی پلاستیکیه که‬            ‫داشته باشم سرم روی فرمان ماشین افتاده و صدای بوق ممتد ماشین‬
                                         ‫برده‪،‬می گوید‪:‬‬                  ‫باهاش دارم برات سیب پوست می کنم‪ .‬تو پاک زده به سرت‪ ،‬خیالاتی‬
‫« عزیز جون‪ ،‬بعدش چی؟» مادر بزرگ می گوید‪ « :‬بعدش باید به زیر‬                                                                                                                ‫هر لحظه کم و کم تر شنیده می شود!‬
‫پاهایت نگاه بکنی‪ .‬چه می بینی؟» درنا کوچولو لبهاش را غنچه می کند‬                                                                 ‫شدی!»‬         ‫این همه تنفر مرگ از من برای چیست؟ چه کرده ام با او که باید‬
‫و اخمهاش توی هم می رود و با چشمانی جستجو گر نگاهش را به زیر‬             ‫او مرا خوب می شناسد‪ .‬می داند که دیگر آنقدرها تا ِب تحم ِل فشار‬        ‫اینچنین پر درد و رنج جان بکنم؟ پرسش احمقانه ای است می دانم‪ .‬از‬
‫پایش می اندازد و اندکی بعد‪ ،‬ناگهان فریاد می زند‪ «:‬دیدمش‪ ،‬دیدمش!‬         ‫های این چنینی را ندارم و زود خیالاتی می شوم‪ .‬خیالاتی ام می کرد و‬      ‫آن دست پرسش هاست که تنها وقتت را تلف می کند و ترا بی دفاع در‬
                                         ‫یه مورچه!»‬                     ‫آن گاه که مطمئن می شد به اندازۀ کافی از خودم دور شده ام آرام می‬       ‫برابر حادثه ای که اکنون در حال وقوع است‪ ،‬بی پناه رها می سازد و تو‬
‫مادر بزرگ دست دیگرش را هم روی دس ِت کوچولوی نوه اش می گذارد‬             ‫گرفت و به طرز بیشرمانه ای خود را به آن راه می زد که من نبودم دستم‬     ‫چاره ای نداری جز آن که آن را یا با سری افتاده بپذیری و یا به عبث‬
‫و می گوید‪ «:‬آفرین به تو! صد باریکلا عزیز دلم! یک مورچه‪ ،‬که برای‬         ‫بود تقصیر آستینم بود‪ .‬و حالا سالهاست که در‪ ،‬بر روی همین پاشنه می‬      ‫لب به التماس باز کنی تا بلکه با بیدار کرد ِن حس ترحم در جا ِن مرگ‬
‫تهیه آذوقۀ زمستانش دنبال غذا می گردد و چیزی نمانده بود که زیر‬           ‫گردد و من دیگر نمی دانم براستی در پی چه هستم با این تفاوت که‬          ‫از مرگ برهی‪ .‬آیا راه سومی هم هست؟ که اگر باشد هم لابد جستجوی‬
                                         ‫پاهات له بشود!»‬                ‫حالا با این امید سر می کنم که می دانم در پی چه چیزی نباید باشم‪.‬‬       ‫دیر هنگامی است‪ .‬پس تکلیفم روشن است‪ ،‬حالا باید به التماس بیفتم و‬
‫درنا کوچولو ناراحت می شود‪ .‬آنقدر ناراحت که چشمهای عسلی اش پ ِر‬                                                                                ‫از او بخواهم که مرا نکشد؟ به طرف او برمی گردم‪،‬خیره نگاهم می کند‪،‬‬
‫اشک می شود‪ .‬با اوقات تلخی می گوید‪ « :‬اما من که ندیده بودمش‪ .‬من‬          ‫یعنی برای آن که خیالاتی شده بودم مرا به تخت بسته بودند؟ طوری مرا‬      ‫انگار می تواند ذهنم را بخواند اما چیزی نمی گوید‪ .‬دوباره که جرات‬
               ‫که دلم نمی خواد کسی رو له کنم!»‬                          ‫به تخت پیچیده اند که تنها می توانم سرم را کمی به چپ و راست تکان‬       ‫می کنم به او نگاه کنم می بینم که گوشۀ لبش جمع شده است‪ .‬به من‬
‫مادر بزرگ می خندد‪ .‬سری تکان می دهد و در حالی که عرق پیشانی‬              ‫بدهم‪ .‬حالا تقریبا به این یقین رسیده ام که دیگر راهی برای خلاصی‬        ‫می خندد؟ نکند کار از کار گذشته و او مرا کشته و همه آنچه را که می‬                                  ‫‪Vol. 23 / No. 1387 - Friday, Mar. 18, 2016‬‬
‫درنا را با کف دستش پاک می کند می گوید‪ « :‬البته! البته که تو ندیده‬       ‫وجود ندارد‪ .‬همۀ آن داد و فریادهای من هم نه تنها کمکی به بهبود‬         ‫بینم مشاهدات پس از مرگ است؟ در جایی خوانده بودم که هوشیاری‬
                                         ‫بودیش‪» .‬‬                       ‫وضعیتم نکرده است بلکه آنها را نسبت به من بی اعتنا تر ساخته است‪.‬‬       ‫آدمی بلافاصله پس از مرگ از بین نمی رود و ما حتی تا پنج دقیقه‬
‫بعد گونه های گل انداختۀ درنا را می بوسد و با انگشتش چانه اش را‬          ‫لابد دیگر شک ندارند که من یک دیوانۀ شش دانگم‪ .‬اما من که می دانم‬       ‫پس از مرگ هم می توانیم بشنویم‪ .‬اگر این راست باشد‪ ،‬چرا نتوانیم‬
‫نوازش می کند‪ .‬کوچولوی تُپلی ما آرام می شود و کم َک َمک سرش را‬           ‫یک دیوانۀ واقعی نیستم‪ .‬من تنها یک شخصیت داستانی ام‪ ،‬ابزار اصلی‬        ‫پنج دقیقه هم ببینیم؟ با این حال گمان نمی کنم که بشود حرف زد‪،‬‬
‫بلند می کند‪ .‬برای لحظاتی‪ ،‬چشم در چشم به هم نگاه می کنند‪ .‬بعد‪،‬‬           ‫یک قصه ام که مدتی پیش س ِر راه گذاشته شده ام‪ .‬از کدام قصه حرف‬         ‫کما این که من هم حالا زبان دردهانم نمی چرخد‪ .‬پس به جای آن که‬
‫مادر بزرگ دست های درنا کوچولو را در دستهای خودش می فشارد‬                ‫می زنم؟ چه کسانی آن را خوانده اند؟ باید اعتراف کنم که البته هرگز‬      ‫تلاشی برای یافتن دلیل کشتم بخرج دهم‪ ،‬تصمیم می گیرم برای خودم‬
‫و می گوید‪« :‬عزیز دلم‪ ،‬همۀ ما باید حواسمان را جمع کنیم و دور و‬           ‫منتشرنشده ام‪ .‬گیرم که واژه به واژۀ همۀ آن چه که نوشته شده است‬         ‫دل بسوزانم و در عین حال آرزو می کنم دنیای دیگری باشد تا ما روزی‬
‫برمان را با دقت نگاه کنیم‪ .‬بازی کرد ِن نباید بهانه ای بشود که ما مواظب‬  ‫را از بر باشم‪ ،‬با این همه هرگز چاپ زده نشده ام و روشن است تا زمانی‬    ‫روزگاری دوباره بهم بربخوریم تا آن وقت شاید جوابی برای این پرسشم‬
‫اطرافمان نباشیم‪ .‬اگر مثل حالا تمام حواسمان را متوجۀ بازی می کردیم‬       ‫که چاپ نشده باشم کسی از وجود من آگاه نمی شود‪ ،‬و این یعنی که‬           ‫بیابم‪ .‬راستی چرا؟ من که آزارم به او که سهل است به یک مورچه هم‬
               ‫ممکن بود خدای ناکرده به کسی آسیب برسانیم!»‬               ‫نیستم‪ .‬اما من شخصی ِت اصل ِی داستانی هستم که نویسنده اش آن را‬         ‫حتی نرسیده بود‪ .‬به خاطر می آورم یکبار که کار مرافعۀ ما بالا گرفته‬
               ‫درنا تُپلی می گوید‪ « :‬همین؟ »‬                            ‫برای فردا‪ ،‬برای روزهای پس از مرگش می نوشت‪ .‬گر چه دیگر مدتها‬
               ‫مادر بزرگ می گوید‪ « :‬بله عزیزم‪ ،‬همین!»‬                   ‫ست که از نوشتنم دست کشیده و من مانند بسیاری دیگر از نوشته‬                        ‫بود همین را بهش گفته بودم و او با نیشخندی گفته بود ‪:‬‬
‫درنا کوچولوی قصه سرش را روی شانه اش کج می کند و در حالی که‬              ‫های ناتمامش در گوشه ای پنهان از چشم این و آن‪ ،‬خاک می خورم‬             ‫‪ " -‬آره ارواح شکمت! تو گفتی و من هم باورم شد‪ .‬تو؟ از کی تا حالا‬
                                         ‫می خندد می گوید‪ «:‬باشد!»‬       ‫اما آنقدر شکل گرفته ام که بدانم کی هستم‪ .‬درست از همان روزی که‬
‫«ادامه دارد»‬                                                            ‫بنا به خصوصیات ذاتی ام دیگر نتوانستم کناری بیایستم تا او هر چه که‬                    ‫‪ 40‬سلاخ ها آزارشان به یک مورچه هم نمی رسه‪ ،‬هان؟ "‬
                                                                        ‫می خواهد بنویسد‪ ،‬تصمیم گرفت کنارم بگذارد و عاقبت‪ ،‬کارم به جایی‬        ‫هرگز ندانستم که چرا او مرا سلاخ خطاب می کند‪ .‬هر چه بود او مرا‬
                                                                                                                                              ‫اینطوری ساکت می کرد‪ .‬اما حالا که کار از کار گذشته است و من در‬
                                                                                                                     ‫رسید که می بینید‪.‬‬        ‫موقعی ِت هوشیار ِی پس از مرگ بسر می برم چرا نخو اهم که از این‬
                                                                        ‫آه! یاد ُدرنا کوچولو بخیر! دورا ِن کودکی و شور و حالش را همیشه‬
                                                                        ‫دوست داشته ام‪ .‬و همیشه از نوشتن دربارۀ کودکی که قرار است مدام‬
                                                                        ‫برای کارهای بچه گانه اش تنبیه شود بیزار بوده ام و در گفتن نظراتم‪،‬‬
   35   36   37   38   39   40   41   42   43   44   45