Page 8 - Issue No.1389
P. 8

‫این عکس‪ ،‬سیلی می‌زند!‬                                        ‫گزیده‌ها‬                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                       ‫‪8‬‬

                                                                                                                       ‫ایران و‬                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             ‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1389‬جمعه ‪ 13‬نیدرورف‬
                                                                                                                         ‫جهان‬

‫گرچه گندمزار زندگی‌شان را رقصی با باد نیست اما دست‌کم‬          ‫رقیه با همین لباس به مدرسه می‌رود و کنار هم‌کلاسی‌ها و‬                                ‫«من می‌خواهم صحنه‌هایی‬
                                        ‫لباس سالمی دارند‪.‬‬      ‫هم‌روستایی‌هایش می‌نشیند؛ دختران و پسرانی که آنها هم‬                                  ‫را به تو نشان دهم که مثل‬
                                                                                                                                                     ‫سیلی به صورتت بخورد و‬
‫همپای این روزهای رقیه‪ ،‬همین دمپایی‌های پاره و کهنه است‬                                                                                               ‫امنیت تو را خدشه‌دار کند‬
‫که دارند تمام تلاششان را می‌کنند پوست کف پای دخترک‬                                                                                                   ‫و به خطر بیندازد‪ .‬می‌توانی‬
‫روی ریگ و خاک و خار روستا‪ ،‬چاک‌چاک نشود و بیشتر از این‬                                                                                               ‫نگاه نکنی‪ ،‬می‌توانی‬
                                                                                                                                                     ‫خاموش کنی‪ ،‬می‌توانی‬
                                  ‫کاری از دستشان نمی‌آید‪.‬‬                                                                                            ‫هویت خود را پنهان کنی‪،‬‬
                                                                                                                                                     ‫مثل قاتل‌ها‪ ،‬اما نمی‌توانی‬
‫دخترک‪ ،‬بچه روستای سیدآباد است؛ حوالی بخش گافر و‬                                                                                                      ‫جلوی حقیقت را بگیری‪،‬‬
‫پاراموند شهرستان بشاگرد‪ ،‬استان هرمزگان‪ .‬بشاگرد نه شهری‬
‫مرزی است و نه متعلق به جایی دیگر‪ .‬این شهر درست نزدیک‬                                                                                                      ‫هیچ‌کس نمی‌تواند ‪»...‬‬
‫همانجایی است که بار تمام غرور و افتخار و غیرت ایرانی ما را با‬
‫تاکید بر «ابدی» و «همیشگی» بودنش به دوش می‌کشد؛ خلیج‬                                                                   ‫تصویر زیر‪ ،‬جلوه آشکاری از این جملات کاوه گلستان عکاس‬
‫فارس‪ .‬اما سهم رقیه‌ از زلال نیلگون خلیج فارس‪ ،‬تنها رنگ نیلی‬                                                                                                          ‫مشهور است‪.‬‬

                              ‫بالاپوشی سخت مندرس است‪.‬‬                                                                  ‫«رقیه» ‪ 7‬سال دارد‪ .‬کلاس اول است‪ .‬پدرش «غریبک» از‬
                                                                                                                                                     ‫نخل افتاده و چند سالی‬
‫و حالا عید است‪ .‬گا ِه نو شدن‪ .‬کودکان خوشبخت این سرزمین‪،‬‬                                                                                              ‫می‌شود که از کار افتاده است‪.‬‬
‫وقتی کفش‌های نو و لباس‌های رنگین اتوکشیده‌شان را‬                                                                                                     ‫تمام زندگی‌شان در کپری‬
‫می‌پوشند‪ ،‬احساس می‌کنند تمام دنیا ایستاده و به آنان چشم‬                                                                                              ‫می‌گذرد رها شده در کنجی‬
‫دوخته است‪ .‬ته دلشان قند آب می‌شود‪ .‬وقتی از تماشای‬                                                                                                    ‫از یک روستای خشک و‬
‫ذوق کودکانمان خوب لذت بردیم‪ ،‬بد نیست یادمان بیفتد که‬                                                                                                                 ‫فراموش‌شده‪.‬‬
‫«رقیه»ها هیچ تجربه‌ای از غنج‌رفتن دلشان بابت پوشیدن لباس‬
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
  ‫نو ندارند‪ .‬شاید بتوانیم این حس خوب را به آنان هدیه کنیم‪.‬‬
                                                                                                                                                     ‫شوق دخترانگی می‌گوید لباس‬
                                                                                                                                                     ‫زیبا بپوش‪ ،‬موهایت را بباف‬
                                                                                                                                                     ‫یا شانه بزن و کفشی بپوش‬
                                                                                                                                                     ‫که پاهایت ناسور و بدگل‬
                                                                                                                                                     ‫نشود اما رقیه سال‌هاست‬
                                                                                                                                                     ‫که با این شوق بیگانه است‪.‬‬
                                                                                                                                                     ‫انگار چیزی در دل او مر ده‬
                                                                                                                                                     ‫است‪ .‬باید کور بود که این را‬
                                                                                                                                                     ‫از چشمان گودافتاده دخترک‬
                                                                                                                                                     ‫وقتی نگاهش را بی‌رغبت و‬
                                                                                                                                                     ‫راکد به لنز دوربین می‌اندازد‪،‬‬

                                                                                                                                                                    ‫نتوان فهمید‪.‬‬

                                                                                                                       ‫روسری رنگین و چرک‌گرفته رقیه با گرهی نافرم‪ ،‬قصه تلخ‬
                                                                                                                       ‫سرخی صورت و سیلی است‪ .‬مگس‪ ،‬مزاحم صورت رقیه است‬

                                                                                                                                         ‫اما حتی حوصله‌ای برای پس‌زدنش نیست‪.‬‬

                                                                                                                       ‫تن‌پوش رقیه اگر سالم و تمیز بود‪ ،‬حتما دل‌ها می‌برد اما هجوم‬                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         ‫‪Vol. 23 / No. 1389 - Friday, Apr. 1, 2016‬‬
                                                                                                                       ‫فقر به تار و پود این بالاپوش‪ ،‬دل را می‌برد به پس‌کوچه‌های‬

                                                                                                                                                                    ‫تاری ِک نداری‪.‬‬

                                                                                                                       ‫در نگاه اول‪ ،‬بی برو برگرد می‌گویی عقب‌مانده است اما دقیق‬                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            ‫‪8‬‬
                                                                                                                       ‫که می‌شوی می‌بینی این چشم و دست ماست که از دیدن و‬
                                                                                                                       ‫یاری او عقب مانده است‪ .‬رقیه تمام لحظه‌های کودکی را عقب‬
                                                                                                                       ‫ایستاده است تا کسی بر بدن نحیف و صورت لاغر و پوست‬
                                                                                                                       ‫آفتاب‌سوخته و چشمان بی‌روح و پاهای کبره‌بسته یا سیاه از‬
                                                                                                                       ‫سرمازدگی‌اش ترحمی نکند‪ .‬او خوب می‌داند که آه و افسوس‪،‬‬

                                                                                                                                  ‫نه برای تنش لباس می‌شود و نه برای شکمش نان‪.‬‬

                                                                                                                       ‫لبه‌دوزی‌ها‌ و تزئین ترمه‌شکل این تن‌پوش پاره بر هر لباس‬
                                                                                                                       ‫دیگری بود روی دست می‌بردندش اما این زیبایی و تجمل بر‬

                                                                                                                                ‫پیکره رقیه‌ کوچک‪ ،‬زار که سهل است‪ ،‬ضجه می‌زند‪.‬‬
   3   4   5   6   7   8   9   10   11   12   13