Page 31 - Shahrvand BC No.1240
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫از ســاعتی که برایم خریده ای متشکرم‪ .‬چقدر شادی بخش است‪ .‬سر‬ ‫می گیرد‪ .‬این کار ژولیت را می سازد و به خلاقیت او پایان می دهد‏‪ .‬است که من و او همدیگر را‏خیلی دوست داریم‏‪.‬‬
‫در مورد احساس ژولیت به مارک‪ ،‬مشکل می توانم چیزی بفهمم‪ .‬یکبار سیدنی پاسخ داده که اگرچه شیفته من است و همیشه بوده و خواهد هر ساعت از آشپزخانه به اتاق نشیمن می شتابم تا صدای قناری شاد ‪31‬‬
‫از او پرسیدم دلتنگ مارک نیست؟ و او پاسخ داد «دلتنگ مارک؟‏فکر بود‪ ،‬اما هردوی ما می دانیم که امکان زناشــویی ما وجود ندارد‪ ،‬زیرا او او‏را گوش کنم‪ .‬متاســفم که زنوبیا سر قناری زرد ساعت را کند‪ .‬چه‬
‫کنم که طبیعت حسودی دارد‪ .‬اما الی قول داده قناری دیگری به همان‬ ‫می کنم هستم»‪ ،‬گویی در باره عموی پیری صحبت می کند و تازه نه ‏به زن ها علاقه ای آنچنانی ندارد‏‪.‬‬
‫محبوبترین عمویش‪ .‬اگر بکلی فراموشش می کرد‪ ،‬من خیلی‏خوشحال سیدنی می گفت ایزولا نه حیرت کرد و نه تغییری در رفتارش داد‪ .‬تنها ‏زیبایی برایم بتراشــد‪ .‬چوبی که روی آن می نشست هنوز سر ساعت‬
‫با نگاهی نافذ به خیره شده و پرسیده «و ژولیت هم این را می‏داند؟ ‏» بیرون می آید‏‪.‬‬ ‫می شدم‪ ،‬ولی گمان نمی کنم مارک بگذارد‪.‬‏‬
‫بهتر اســت از این موضوع بگذریم و به مسائل بی اهمیتی نظیر اشغال وقتی ســیدنی به او گفته که ژولیت همیشه همه چیز را می دانسته‪،‬‬
‫و کتاب ژولیت بپردازیم! امــروز باهم به دیدار چندتن از اهالی جزیره ایزولا با شادمانی برمی خیزد و پیشانی او را می بوسد و می گوید «چه با مهر فراوان‪ ،‬میزبانت‪،‬‬
‫‏رفتیم که از پیش وقت ملاقات با ژولیت داشتند‪ .‬موضوع مصاحبه‪ ،‬روز ‏خــوب‪ .‬مثل بووکر خودمان‪ .‬مطمئن باش به هیچ کس چیزی نخواهم ایزولا پریبی‬
‫گفت‪ .‬خیالت راحت باشد‪».‬‏‬ ‫آزادسازی بود‪ .‬نهم می سال گذشته‪.‬‏‬
‫چه روزی بوده اســت! همه مردم جزیره‪ ،‬از صبح زود در سکوت کامل‪ ،‬ســپس با آرامش در باره نمایشنامه های اسکاروایلد صحبت کرده اند‪ .‬از ژولیت به سیدنی‬
‫کنار اسکله سنت پیترپورت ایستاده و به پهلو گرفتن ناوهای‏سلطنتی آیا فکر نمی کنی در و تخته خوب به هم ِچفت شــده اند؟ دلت نمی‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1240‬جمعه ‪ 3‬دادرخ ‪1392‬‬ ‫نهم ژوئیه ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫انگلســتان می نگریستند‪ .‬و وقتی بالاخره اولین ناوی های انگلیسی از ‏خواست مگسی روی دیوار اتاق می بودی؟ من که می خواستم‏‪.‬‬
‫کشــتی پیاده شده و رژه خود را در خیابان آغاز کرده اند‪،‬‏صدای فریاد من و سیدنی قرار است برای خرید هدیه ای برای ایزولا به بازار برویم‪ .‬سیدنی عزیز‪،‬‬
‫شــادی مردم به آسمان رفته است‪ .‬یکدیگر را در آغوش گرفته و پایان من پیشــنهاد کردم شال پشــمی زیبایی برایش بخرد‪ ،‬اما سیدنی در می دانستم! خوب می دانستم عاشق گرنسی خواهی شد! بهترین اتفاق‬
‫‏جستجوی ساعت دیواری با قناری زرد است‪ .‬فکر می کنی چرا؟؟؟ ماه های گذشته برای من‪ ،‬همین اوقات خوشی بود که با تو در گرنسی‬ ‫جنگ و اشغال نازی ها را به هم تبریک گفته اند‪.‬‏‬
‫‏گذراندم‪ .‬اگرچه مدت اقامتت با ما بسیار کوتاه بود و خیلی زود گذشت‪.‬‬ ‫بسیاری از سربازانی که آنروز وارد گرنسی شده اند‪ ،‬مردان خود گرنسی‬
‫نمی دانی از اینکه دوستانم تو را و تو همه دوستان مرا در گرنسی‏می‬ ‫بوده اند‪ .‬مردانی که به مدت پنج سال هیچ خبری از خانواده و‏عزیزان دوستدار و دلتنگت‪،‬‬
‫شناســی چقدر خوشــحالم‪ .‬مهمتر از همه اینکه از بودن با کیت لذت‬ ‫خود نداشته اند‪ .‬لابد با وحشت و هیجان به اطراف چشم می چرخانده ژولیت‬
‫بردی‪ .‬باید اعتراف کنم بخش بزرگی از مهر کیت به تو بخاطر‏سوغاتی‬ ‫و در پی دیدن عزیزانشان بوده اند‪ .‬می توان شادی هرکدام را‏از دیدن‬
‫تذکر‪ :‬مارک از نامه نگاری خوشــش نمی آید‪ .‬با تلفن با من تماس می بی نظیرت‪ ،‬اِلِس ِپس‪ ،‬خرگوش زبان دراز بود‪ .‬علاقه اش به السپس سبب‬ ‫دیگری تصور کرد‪.‬‏‬
‫آقای لِبرون‪ ،‬پستچی بازنشسته جزیره‪ ،‬حیرت انگیز ترین ماجرای آنروز گیرد‪ .‬هفته پیش تلفن می زد و خطوط ارتباطی بقدری آشفته بود که شده که تک زبانی صحبت کند‪ .‬و باید بگویم خیلی هم‏خوب از عهده‬
‫را برایمان گفت‪ .‬بخشــی از نیروی دریایی در ســنت پیترپورت‏اجازه ‏هیچکدام حرف دیگری را نمی فهمیدیم‪ .‬تنها صدایی که شــنیده می این جور سخن گفتن بر می آید‏!‬
‫مرخصی یافتند‪ .‬آن هاکشــتی خود را به ســوی شمال جزیره و بندر شــد «بله؟ چه گفتی؟» بود‪ .‬ولی توانســتم منظور او را بخوبی بفهمم‪ .‬داوســی چند دقیقه پیش کیت را به خانه برگرداند‪ .‬با هم رفته بودند‬
‫ســنت سامپســون هدایت کردند‪ .‬آنجا هم مردمان بسیاری در انتظار چکیده‏گفتگو ها این بود‪« :‬برگرد به لندن و با من عروســی کن!» که تا بچه خوک تازه اش را تماشا کنند‪ .‬کیت پرسید آیا برای ثیدنی نامه‬
‫‏دیدار آن ها ایستاده بودند‪ .‬پس از اینکه کشتی سرانجام از استحکامات البته من مودبانه این پیشنهاد را رد کردم‪ .‬تحمل دوری او بسیار آسانتر می‏نویسم و وقتی پاسخ مثبت مرا شنید گفت «به بگو ثودتر پیش ما‬
‫برگردد‪ ».‬منثورم را از تک ثبانی حرف ثدن می فهمی؟‬ ‫تدافعی آلمانی ها گذشــته و در اســکله پهلو گرفته اســت‪ ،‬در مقابل از‏پیش است‪.‬‏‬
‫و این لبخندی برلبان داوسی نشاند و مرا خوشحال کرد‪ .‬می ترسم در‬ ‫حیرت‏مردم‪ ،‬بجای ســربازان یونیفورم پوش ناگهان مردی بلندقد که‬
‫این چند روز نتوانسته باشی با داوسی کاملًا آشنا شوی‪ .‬نمی دانم چرا‬ ‫مانند اشراف انگلیسی لباس پوشیده بود‪ ،‬با شلوار راه راه‪ ،‬کت کمرنگ از ایزولا به سیدنی‬
‫‏در میهمانی شام من آنقدر ساکت بود‪ .‬شاید بخاطر سوپ خوشمزه من‬ ‫و‏کوتاه‪ ،‬کلاه بلند و چتر و روزنامه ای زیربغل از کشتی پیاده شد‪ .‬چند‬
‫بود! ولی فکر می کنم فکرش مشغول رمی است‪ .‬بشدت بر این عقیده‬ ‫لحظه ای طول کشید تا مردم به شوخی ناویان پی برده و غرش خنده هشتم ژوئیه ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬
‫‏است که رمی تا به گرنسی نیاید‪ ،‬بهتر نخواهد شد‏‪.‬‬ ‫‏بندرگاه را به لرزه انداخته اســت‪ .‬مردم این اشرافزاده انگلیسی را روی سیدنی عزیز‪،‬‬
‫شــانه های خود گرفته و شادمان و ســرودخوان در خیابان چرخانده تو بهترین میهمان ممکن هستی‪ .‬من و زنوبیا هردو از بودنت در اینجا از اینکه همه یادداشــت های مرا برای مطالعه بردی سپاسگزارم‪ .‬هیچ‬
‫‏بودند‪ .‬کســی فریاد می زند «خبر! خبر تــازه از لندن!» و روزنامه را از لذت می بردیم‪ .‬در مورد زنوبیا حرفم را باور کن‪ .‬اگر دوســتت‏نداشت نمی فهمم اشــکال و نقصان آن ها در کجاست‪ .‬تنها میدانم اشکال و‬
‫‏نقصانی هست‪.‬‏‬ ‫زیر بغل ســرباز اشرافزاده شده بیرون می کشــد‪ .‬فکرش را بکن‪ .‬چه هرگز روی شانه ات نمی نشست و گوشت را نوازش نمی کرد‏‪.‬‬
‫‏روحیه عالی! باید به این ســرباز مدال بدهند‪ .‬وقتی بقیه سربازان پیاده چقدر خوشــحالم که تو هم از ساعت ها نشستن و گفتگو خسته نمی بگو ببینم چه به ایزولا گفته ای که امروز با خشم به دیدنم آمد تا غرور‬
‫شده اند‪ ،‬با خود شــکلات‪ ،‬پرتغال‪ ،‬سیگار‪ ،‬و بسته های چایی آورده و شوی‪ .‬فکر می کردم فقط من از اینکار خوشم می آید‪ .‬امروز خیال دارم و تعصب را امانت بگیرد‪ .‬و مرا ســرزنش کــرد که چرا تا کنون‏درباره‬
‫‏در میــان مردم پخش کرده اند‪ .‬فرمانده اســنو به اهالی مژده داده که به‏کاخ امیلیا بروم و کتابی را که سفارش کردی پیدا کنم‪ .‬عجیب است الیزابت بِِنت و مســتر دارسی چیزی به او نگفته ام‪ .‬چطور کسی به او‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫خطوط ارتباطی با لندن تعمیر شــده و همه می توانند با فرزندانشان که امیلیا یا ژولیت تاکنون در باره جین آستن چیزی به من نگفته اند‏‪ .‬نگفته داستان های زیبا و عاشقانه ای هم هست که در آن ها از‏مردان‬
‫که پنج‏ســال از آن ها بی خبر بودند تماس تلفنی بگیرند‪ .‬این کشتی امیدوارم دوباره برای دیدن ما به گرنســی بیایی‪ .‬از ســوپی که ژولیت خشن‪ ،‬حسرت و اندوه‪ ،‬مرگ و قبرستان گفتگویی نیست؟‬
‫ها همچنین برای مردم خوراک‪ ،‬دارو‪ ،‬پارافین برای چراغ‪ ،‬خوراک دام‪ ،‬تهیه کرده بود خوشــت آمد؟ خوشمزه نبود؟ مطمئنم که بزودی برای از او پوزش خواستم و تقاضای بخشش کردم‪ .‬تصدیق کردم که براستی‬
‫‏خمیر پای و ســس گراوی آماده خواهد بود‪ .‬باید آرام آرام به ســراغ غرور و تعصب زیباترین داستان عاشقانه ایست که تا کنون نوشته‏شده‬ ‫لباس‪،‬‏پارچه‪ ،‬بذر و کفش آورده اند‏‪.‬‬
‫و او تا پایان کتاب از هیجان و ناتوانی در پیشــگویی اتفاقات نفســش‬ ‫بنظر می رســد به اندازه ســه جلد کتاب مطلب جمع شده است‪ .‬باید آشپزی رفت‪ .‬وگرنه خرابکاری می کنی‏‪.‬‬
‫گلچیــن کرد‪ .‬اما گیجی و عصبی شــدن گاه بگاه ژولیت نباید نگرانت پــس از رفتن تو بقدری احســاس تنهایی می کــردم که برای چایی خواهد گرفت‪.‬‏‬
‫عصرانه از امیلیا و داوســی دعوت کــردم‪ .‬وقتی امیلیا گفت گمان می ایزولا گفت زنوبیا دوری تــو را نمی تواند تاب آورد‪ .‬غذا نمی خورد‪ ،‬و‬ ‫کند‪.‬‏بالاخره انتخاب بهترین مطالب کار ساده ای نیست‪.‬‏‬
‫دیگر باید نامه را بپایان آورم و برای میهمانی شــام ژولیت آماده شوم‪ .‬کرده تو‏و ژولیت با هم نامزد هســتید‪ ،‬باید مرا می دیدی‪ .‬دهانم را باز حتی به دانه های محبوبش نیز نگاه نمی کند‪ .‬من هم همینطور؛ ولی‬
‫ایزولا یک لباس ســه لایه ای با شالگردن توری به تن کرده و من نمی نکردم‪ .‬حتی ســری به تایید تکان دادم و چشمانم را طوری به اطراف ‏خیلی خوشحالم که همین چند روز را آمدی‏‪.‬‬
‫چرخانــدم‏که گمان کنند من از چیزی خبر دارم که آن ها نمی دانند قربانت‪،‬‬ ‫‏خواهم همراه شلخته ای برایش باشم‏!‬
‫و موضوع را عوض کردم‏‪ .‬ژولیت‬
‫همه را می بوسم‪،‬‬
‫سیدنی‬

‫‪Vol. 20 / No. 1240 - Friday, May 24, 2013‬‬ ‫از ژولیت به سوفی‬

‫هفتم ژوئیه ‪۱۹۴۶‬‏‬
‫سوفی عزیزم‪،‬‬

‫خواستم بدانی که سیدنی اینجاست‪ .‬خوب و سلامت‬
‫است و جای هیچ نگرانی نیست‪ .‬بنظر عالی می آید‪.‬‬
‫آفتاب سوخته‪ ،‬ورزیده‪،‬و بدون هیچ‏علامت شکستگی‬
‫پــا‪ .‬در حقیقــت دیــروز عصایش را طی مراســمی‬
‫مخصوص به آب های کانال سپردیم و تابحال باید به‬
‫ســواحل فرانسه رسیده‏باشد‪ .‬میهمانی شام دوستانه‬
‫ای برایش ترتیب دادم که تمام شــام را خودم پخته‬
‫بودم و قابل خوردن هم بود! ویل ثیبی کتاب آشپزی‬
‫مقدماتی‏برای دختران پیشاهنگ را به من امانت داد‪،‬‬
‫و این همان بود که می خواســتم‪ .‬نویســنده چنین‬
‫تصور می کند که خواننده کتابش بکلی با آشــپزی‬
‫‏و آشپزخانه بیگانه است‪ .‬در نتیجه هشدارهای بسیار‬
‫مفیدی می دهد‪« :‬وقتی می خواهید تخم مرغ اضافه‬
‫کنید‪ ،‬ابتدا آن را شکســته و پوستش‏را جدا کنید!»‬

‫می بینی؟‬
‫سیدنی وقت بســیار خوشی را بعنوان میهمان ایزولا‬
‫می گذراند‪ .‬ظاهراً دیشــب تا دیروقت با هم نشسته‬
‫و دربــاره همــه چیز صحبت کــرده انــد‪.‬‏ایزولا به‬
‫گفتگوهای آرام و حاشیه ای باور ندارد‪ .‬او معتقد است‬

‫برای شکستن یخ باید با تمام قوا روی آن لگد کوبید‪.‬‏ ‪3 1‬‬

‫گویا از سیدنی پرسیده آیا نامزد من است؟ خیال دارد‬
‫با من عروسی کند؟ اگر نه‪ ،‬چرا؟ زیرا برای همه مسلم‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36