Page 24 - Issue No.1389
P. 24
هم راننده اتوبوس خوبی می تواند باشد!» کرده اند؟ تا به حال شده تو را بزور بنشانند و قدرش را بدان!» «ادامهی صفحه »۲۳ سال / 23شماره - 1389جمعه 13نیدرورف
میگوید« :چه ایرادی دارد؟ اما مشکل جدی این سای ههایی که مثل میله های زندان ،تورا احاطه میگویم « :چرا بین این همه نویسنده که می نویسند پس تنها راهی که شانس زنده ماندنشان را دو چندان
است که جایی را نمی شناسم که مناسب حال ما کردهاند با صداهایی که لبریز از تحقیر و توهین اند بر من باید گرفتار تو بشوم که حتی یک داستانش را 24می کرد این بود که یکی را به شمال و دیگری را به Vol. 23 / No. 1389 - Friday, Apr. 1, 2016
باشد؟ حالا دیگر این شرکت های انحصاری تا فیها سرت فریاد بزنند که :ما همه چیز را در بارۀ تو می نتوانسته چاپ کند؟ تو هرگز جرات نکرده ای بعضی
خالدو ِن جنگل های آمازون را هم شناسایی کردهاند». دانیم ،همه چیز را! ما حتی می دانیم که آخرین بار، از آنها را حتا برای نزدیک ترین کسانت بخوانی .آیا جنوب راهی کنند».
می گویم« :اگر کشتی نو ِح تو بتواند بپرد ،عجالتاً کی و کجا سعی داشتی استمناء کنی! پس بهتر است آقای محمد علی که او را استاد خود می دانی از وجو ِد پرستار که اشک های دلتنگی اش انگار پایانی ندارد،
م ِن در به در شده با خبر است؟ یا مثلا شروین میداند بر پیشانی اش می کوبد و هق هق کنان میگوید:
میتواند برود مریخ». که اعتراف کنی؟» که شخصیت اصلی "داستان ریاضی" را از روی او «اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ،بدان عاشق
میگوید« :ببینم چه می شود .توهم اگر بخواهی میگویم« :نمی فهمم از چه و کی حرف می زنی .چه شده است و گریه کرده ،بدان عاشق شده است و
کپی کرده ای؟ گمان نمی کنم!»
میتوانی ناخدای این کشتی فضایی بشوی». چیز را اعتراف کنی؟» بوق ماشین های پشت سری به او مجال نمی دهند. گریه کرده!»
می گویم «:من ترجیح می دهم بمانم...بین خودمان می گوید« :من هرگز سعی نکردم تورا از سرم وا ماشین را کنارمی زند و ترمز دستی اش را با غیض میپرسم« :راستی می دانی از آن تاریخ به بعد
کنم .آن شب را می گویم .آن شب که آمده بودند بالامی کشد و نگاهش را به پیر زنی که کنار صندوق شبهایی که قرص کامل ماه در آسما ِن آن دیار پدیدار
بماند ،من از پرواز می ترسم!» صدقات ایستاده است و فال می فروشد ،می دوزد.
میگوید« :اما روزهای خوبی در انتظارت نخواهد سرا ِغ من». می شود چه اتفاقی می افتد؟»
میگویم« :یعنی»... مدتی به سکوت می گذرد .به حرف می آیم. پرستار که همچنان زار می زند و بر پیشانی اش
بود اینجا». م یگوید« :ولی آن ها بلوف می زدند .هیچ چیز راجع میگویم« :تو می دانی اگر شانس یارم نبود ،الان مثل
میگویم« :شاید! شاید هم نه! همه چیز بستگی به به تو نمی دانستند». میلیون ها آدم نیمه کارۀ در به در دنبال یک زهر میکوبد سر تکان می دهد و می گوید «:نه!»
میگویم« :مثلا اگر بدانند چه می شود؟» ماری می گشتم که بتوانم خودم را فراموش کنم؟ از م یگویم« :درآن دیار درست راس ساعت دوازدۀ نیمه
تو دارد». م یگوید« :نمیخواهم که بدانند .درست است که شب ،صدایی از جنوب بلند می شود که مراد را فریاد
م یگوید« :چه کا ِر دیگری از دستم ساخته است؟ زورم به آن ها نمی رسد اما چرا باید تسخیرم کنند؟» کدام بودن حرف می زنی ؟» می زند و درست دو دقیقه بعد صدایی از شمال جواب
ب یاختیار به یاد داستا ِن نیمه کارۀ « بلوغ»ش میافتم. سرش را تکان می دهد و بدون آنکه به من نگاه
بگو!» آن جا که راوی در برابر دوستی که خود را باخته کند ،می گوید « :تو چرا؟ تو چرا این حرف ها را می دهد ،جا ِن دلم!»
میگویم« :تو می توانی مرا عاشق بکشی!» است و به هذیان گویی افتاده ،میگوید همه زمین میزنی؟ تو که می دانی من وضعیتی بهتراز تو ندارم، پرستار از خود بیخود می شود .در حالی که سر
م یگوید « :به اندازه کافی می کشند ،مرا از این یک می خورند ،استثنایی وجود ندارد ،همه! آنهایی را که و سینه زنان به سمت در می دود ،فریاد می زند:
می بینی س ِر پا ایستاده اند تنها نخواسته اند تسلی ِم نمی دانی؟»
کار معاف کن». شکست شان بشوند .یک سوار کار ماهر بیشتر از هر می گویم « :من فقط این را می دانم که تو تکلیفت «سوسن! سوسن!»
م یگویم« :می دانم! من هم نخواستم که مرا راستکی کسی از اسب افتاده ،فراموش نکن! با خودت روشن نیست اما همیشه خواسته ای بهایش اشکهایم را با پشت دستم پاک می کنم .سیگاری
بکشی .بگذار عاشق بشوم اما به معشوقم نرسم ،دق میگویم« :بین شکست و تسلیم درۀ عمیقی وجود که لای انگشتا ِن دستم له شده است را در سطل
دارد که با انتخاب ما پر می شود». را من بپردازم». آشغال می اندازم .نهیبی به خود می زنم و ازجایم
کنم و بمیرم! این کار را که می توانی بکنی؟» میگوید« :حرف درستی است .شکست یک چیز چهره اش منقلب می شود .سایۀ غم را می توانم در بلند میشوم .هنوز روی زمین بند نشده ام که سر
میگوید« :تو سزاوا ِر یک پایان خوشی». است و تسلیم چیز دیگری» . چشمانش ببینم .رویش را برمی گرداند .دستش را از گیجۀ شدیدی تعادلم را بر هم می زند .به زحمت
میگویم« :پس با این حساب م یتوانیم به آن سرزمین فرما ِن ماشین می گیرد و صورتش را پاک می کند. خودم را به تخت گیر می دهم و آنقدر به همان
م یگویم« :ولی من آنقدر ها هم خود خواه نیستم .می دوردس ِت رویاهامان برویم هان؟» در حالی که همچنان از نگاه کردن به من پرهیز حال می مانم تا زورم به سرگیجه بچربد .با احتیاط
خواهم عشق بماند! داستان عشق جور دیگری نمی به فکر فرو م یرود .ماشین را خاموش می کند .پاک ِت به طرف در میروم .از د ِر نیمه باز به بیرون سرک می
سیگارش را از روی داشبورد برمی دارد و تعارف م یکند ،می گوید: کشم .راهرو پر است از آدمهای جور واجور و دکترها و
ماند ،می ماند؟» م یکند .لابد فراموش کرده است که در آخرین «من هرگز نخواستم به تو آسیبی برسانم .نم یخواهم پرستارهایی که با عجله از یک اتاق بیرون می زنند و
م یگوید« :البته حالا ،در قرن بیست و یکم که نمی داستانش من سال ها پیش ،درست روز سیزدۀ خرداد باور کنی اما اگر فکر می کنی اذیتت کرده ام، یا به داخ ِل اتا ِق دیگری می روند .خارج شدن از آنجا
شود بسان دوران فرهاد کوه کن قصۀ عشق گفت». ماه کشید ِن سیگار را ترک کرده ام. آسان به نظر نمی رسد .به داخل برمی گردم و کمی
می گویم« :شما نویسنده ای ،شما بهتر می دانی میگویم« :من هنوز آن دانۀ جو را در جیبم دارم متاسفم .هیچ عمدی در کار نبوده». فکر می کنم .به سراغ کمد لبا ِس کنار دستشویی
میگویم« :خیلی مایلم بدانم که چرا تکلیف آدمهایت میروم .خوشبختانه یک دست لبا ِس شسته شده و
چه بکنی». اخوی!» را در داستانهایت لااقل روشن نمی کنی؟ چرا مثلا In touch with Iranian diversityاتو کشیده در آن آویزان است .بی درنگ تن پوش
می گوید«:ایکاش می دانستم که چگونه می شود، بیاد می آورد .م یخندد. مرا به آرامش نمی رسانی؟ چرا باید دائم غر بزنم؟ بیمارستانم را با آن عوض می کنم .آن چه به تن
تخم عشق را در جای جای این کره ای که همه م یگوید« :درست است! کاملا! تو ترک کردهای. شاید این طوری وضع خودت هم بهتر بشود ،کسی دارم لباسی است بلند از جنس ماهوت و شالی که
جایش را بشکه های نفت و نفرت پر کرده ،کاشت. آفرین به آن یک جو غیرت!» آنرا دور کمرم پیچیده ام .در جی ِب بغلش ،یک عینک
درحالی که سرش را تکان م یدهد سیگارش را چه می داند!» دودی پیدا م یکنم .آن را نیز به چشم می زنم .اما
آنوقت این درد سرها را هم نداشتیم!» م یگیراند .دودش را از شیشۀ ماشین به بیرون م یگوید« :چطور می توانم این کار را بکنم در حالی هنوز مطمئن نیستم که شناخته نشوم .پلاستی ِک
میگویم« :بالاخره باید راهی باشد .اما حتی اگر میفرستد و خود را کمی جابجا می کند و رو به من خری ِد فروشگاه رفاه را که به میلۀ رخت آویز بسته
راه حل مناسبی پیدا نکردی ،هنوز خیلی ها تشنۀ میگوید «:آخر میدانی همین اول کار با باورپذیریاش که جایی برای آرمیدن نیست؟» شده است را باز می کنم ودرونش را می کاوم .یک
داستانهای عاشقانه به سبک قدیم هستند .دست م یگویم« :چرا مرا دریکی از آن خیال کردن هایت کلاه نمدی در آن پیدا می کنم که پیشانی اش با
بجنبان .می دانی که تشنگی زودتر از گرسنگی آدمها مسئله دارم». به آرزویم نمی رسانی؟ آسمان که به زمین نمی آید». پرهای طاووس تزیین شده است .کمی برای دور سرم
م یگویمُ « :خب ،در مایۀ داستانهای تخیلی که می گوید «:فکر می کنی که به عمد این کار را گشاد است اما مگر اهمیتی دارد؟ خود را در آینه
را از پای در می آورد!» نم یکنم؟ به دور و برت نگاهی بیانداز! با این همه م یبینم .به قد ِر رضایت بخشی تغییر قیافه داده ام.
م یگوید« :دستپاچه ام نکن ببینم چه می توانم بنویسش ،مشکلی پیش نخواهد آمد». واقعیت های تلخ و ناگواری که هر روزه اتفاق میافتد کمی آب می نوشم و بعد با قیافه ای که به دیوانههای
م یگوید «:شاید...بد نمیگویی .این طوری دستم باز پرندۀ رویا هایم بی بال و پر شده اند ،پر پرواز ندارند، شفا یافته می ماند می زنم بیرون .بی هیچ مانعی از
بکنم!» د ِر بیمارستان خارج می شوم .برای اولین ماشینی که
ساکت می شوم .او آن چنان دچار هیجان شده است است مگر نه؟» می فهمی؟» از بالا می آید دست تکان می دهم و فریاد میزنم:
که حیفم م یآید بیشتر از این پا پی اش بشوم .از منتظرجوابم نمی ماند و ادامه می دهد« :میخواهم میگویم « :اگر می خواهی مرا قانع کنی لااقل از این
داشبورد ماشین دفتر چه یادداشتش را بیرون در سر درش با خط خوش بنویسم فقط بچ هها .از شعارهای کهنه استفاده نکن! البته که نمی فهمم». دربست!
م یکشد و تند و تند ورق می زند .ناگهان مکث می گوید« :این بحث میان من و تو به جایی نخواهد در جا می ایستد .راننده سرش را به طرفم کج می
م یکند .لبخند رضایتی روی لبانش نقش می بندد. سوار کردن والدی ِن عزیز اکیداً معذوریم».
با گونههای گل انداخته می گوید «:پیدایش کردم». میگویم« :خوب حالا از کجا شروع کنیم؟» رسید .دست از سرم بردار!» کند ومی پرسد« :کجا؟»
میگوید «:از بچه های حاشیۀ پالایشگاه تهران شروع م یخندم .بی اراده می خندم. هنوز آدرس خانۀ نویسنده را نگفته ام که کلمات
با احتیاط می پرسم« :داستا ِن عاشقانه؟» م یکنیم .ازمحلۀ قمصر .اما اول باید فکری به حال می گوید« :کسی که به حرفهای مایوسانۀ من این نو ِک زبانم ذوب می شوند .حس تنفری عمیق در
م یگوید« :یکی خوبش را پیدا کردهام .میخواهی بوی تعفن آ ِب جوی محله بکنیم .نمی شود به آن چنین بخندد نباید آنقدرها حالش بد باشد!» درونم بیدار می شود .چیزی نمانده که از کوره در
باغبان یک خانۀ اشرافی باشی که خانم آن خانه یک جا نزدیک شد .تو باید یادت باشد .وقتی از آن جا می گویم «:و تو هم آن چنان خودت را به آن راه بروم و تمام حرف های رکیک دنیا را نثارش کنم .اما
زده ای که مثلا نمی دانی این روزها خندیدن ،نشانۀ اگر او پا روی پدال گاز بگذارد و برود چه؟ آب دهانم
دل نه صد دل عاشق ات می شود ؟ » برگشتم تا سه روز بوی گند می دادم». را قورت می دهم و همۀ تلاشم را می کنم تا همه
میگویم« :باغبان ؟ او هم عاشق خانم خانه است؟» خوب به یاد می آورم .آن روز که از محلۀ قمصر شاد بودن نیست!» چیز عادی جلوه کند .بی آن که چیزی بگویم سوار
میگوید« :چه جور هم! اما مدام در حال انکارش برگشت حتی بعد از یک دوش طولانی هنوز بوی گند میگوید« :هرگز به ذهنم نرسیده بود که تو را در می شوم .در آیـنۀ عق ِب ماشین ،با تعجب به من نگاه
می داد و برای مراعات حالم آن شب را در ماشین به کسوت یک فیلسوف بنویسم .تو توان و ظرفیتش را می کند .دوباره می پرسد« :کجا تشریف می برید؟»
است!» صبح رسانده بود .می گویم «:به این داستان کمی کلاه نمدی را از سر برمی دارم و بعدعینکم را.
میگویم« :حالا چرا یک معشوق اشرافی؟ رخت عشق هم ِس ُرم علم تزریق می کنیم تا مشکل مردم آنجا داری» . یکه می خورد .می گویم« :بن بست سرگردانی! چه
بکل حل بشود .اما قول بده ،بچه های غزه وسوریه و میگویم« :بازی را کنار بگذار ،مرا به خانه ام ببر.
برای تنشان گشاد نیست؟» بگذار نا گفته های درونت را به کمک هم بنویسیم. طوره؟»
میگوید« :نه! اشتباه نکن .او زن زیبایی است که عراق و الجزایر و»... م یگوید« :طعنه می زنی هان؟»
با پول معاملهاش کردهاند .وانگهی از خاصیت عشق به میان حرفم می دود و می گوید «:اصلا طوری چرا از زیرش شانه خالی می کنی؟» م یگویم«:اگر جای دیگری هم برای رفتن و ماندن
میسازمش که تمام بچه های دنیا توش جا بشوند». میگوید« :این اواخر که نبودی به سرم زده بود که 24دارم .سرگردانم .سرگردانم کردی و حالا دست پیش
یکی این است که می تواند اندازۀ هر کسی بشود!» میگویم « :برای آن کوچولو هاش که خیلی کوچکند دستی بالا بزنم و یک کشتی نوح دیگری بسازم و
میگویم« :من تجربۀ زیادی در این باره ندارم... می توانیم مهد کودکی بسازیم و بسپاریمشان دست همۀ شخصیت های داستانم را از این مهلکه ای که را گرفته ای که پس نیفتی؟»
برگردیم سر داستا ِن خودمان ،چطور راضی شد مینا .او عاشق است ،می تواند مربی مهد کودک خوبی در آن گیر کردهاند فراری بدهم و به سرزمینی دور م یگوید «:متاسفم! نمی خواستم که کار تو به
باشد .درنا هم تا حالا باید برای خودش خانمی شده دست ببرم .جایی که پای هیچ بنی بشری به آنجا اینجاها بکشد .اما اگر سرگردانی لااقل هنوز هستی.
خودش را به پول بفروشد؟» باشد .او را هم می آوریم ،ایرادی دارد؟ ...راستی مراد نرسیده ،اما ،اما هر بار صدایی خشن و زهرآلودی در
م یگوید« :راستش این است که او خود را فدا کرده تا
خواهرانش بتوانند زندگی راحت تری داشته باشند». درونم سرکوبم می کند».
میگویم« :چرا نه؟ نا سلامتی تو نویسنده ای! از
میگویم « :حالا چرا عاشق من می شود؟»
میگوید « :چه کسی می تواند ادعا کند برای این کدام صدای مخالف صحبت می کنی؟ »
سئوال تو جواب راست و درستی وجود دارد؟ همین میگوید« :تو چه می دانی! ...تا به حال احضارت
قدرش را بگویم که او حاضر است برای تو ازجانش
هم بگذرد».
«ادامه دارد»